خاطرات سرتیپ دوم غلامحسین دربندی (در رابطه با امیر فریبرز تاج محرابی)
دوشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۹ ساعت ۱۹:۳۵
نوید شاهد- صبح روز دوازدهم شهریور1360 در شحیطیه روزی دیگر و نبردی دیگر آغاز شد. عراقی ها از صبح زود شروع به ریختن آتش سنگین کردند. حدود ساعت06:00 صبح بود. آفتاب هنوز طلوع نکرده بود و خنکی نسیم دل نواز صبحگاهی هنوز در جانمان بود که صدای گلولۀ توپی را شنیدم.
دکتر بدو!
صبح روز دوازدهم شهریور1360 در شحیطیه روزی دیگر و نبردی دیگر آغاز شد. عراقی ها از صبح زود شروع به ریختن آتش سنگین کردند. حدود ساعت 06:00 صبح بود. آفتاب هنوز طلوع نکرده بود و خنکی نسیم دل نواز صبحگاهی هنوز در جانمان بود که صدای گلولۀ توپی را شنیدم.
بعد از آن، صدای انفجار و فریاد بچه ها که می گفتند: «دکتر بدو» بلند شد. با این صدا به طور کامل آشنا شده بودم. هر وقت می گفتند دکتر بدو! می فهمیدم که قامت سرو دلاوری بر زمین افتاده و در خون خود غلتیده است.
در رمل های ماسه ای شروع به دویدن کردم. دویدن در میان شن و ماسه خیلی سخت بود. با هر قدم در رمل فرو می رفتیم و بیرون می آمدیم. به رانندۀ نفربر گفتم سریع حرکت کند و دنبال من بیاید و مواظب بچه هایی که از دیشب زیر نفربر خوابیده بودند، باشند.
به محل انفجار که رسیدم، دیدم که گلولۀ توپ کنار تانک فرمانده گروهان منفجر شده و شش نفر که زیر تانک دراز کشیده بودند، همه براثر ترکش زخمی شده اند؛ ستوان یکم فریبرز تاج محرابی که به «ببر صحرا» معروف بود و شب پیش به آنجا آمده بود، ستوان یکم «عطارزاده» فرمانده گروهان تانک که بعدها در عملیات دیگری به شهادت رسید، ستوان دوم وظیفه «حیدری» و سه درجه دار دیگر که اسامی آنها را به خاطر ندارم. با زحمت آنها را از زیر تانک بیرون آوردیم. نفربر بهداری رسید و یکی یکی زخمی ها را به داخل نفربر منتقل، و آنها را به عقب تخلیه کردیم.
نظر شما