خاطرات دوران کودکی و نوجوانی جواد صحرایی در جبهه در کتاب «به رنگ کودکی»
به گزارش نوید شاهد؛ کتاب «به رنگ کودکی» برگرفته از خاطرات سالهای دوران کودکی و نوجوانی جواد صحرایی در جبهه است، وی در آن سالها، نُه سال بیشتر سن نداشته و به دلیل موقعیت کاری پدرش که فرمانده گردان امام محمد باقر(ع) از لشکر 25 کربلا بوده میبایست با فرماندهان ارشد گردانها به همراه خانواده خود در پایگاههایی در مناطق نزدیک جبههها ساکن میشدند.
این کتاب در 128 صفحه مصور تنظیم و به قلم «حسن» و «حسین شیردل» تالیف شده است. «کفشهای گمشده خانم امانی»، «پیکان سفید رنگ»، «مانور هفت تپّه»، «شطّ علی ـ سال 1364»، «فاو- سال 1365» و «شلمچه ـ سال 1366» از فصلهای این کتاب است.
نویسندگان ضمن تدوین و ثبت این خاطرات، تبعات روانی جنگ، آسیب دیدگان جنگ و فضای پُرالتهاب و معنوی جنگ را به تصویر کشیدهاند.
تاریخ چاپ اول این کتاب با قطع رُقعی و شمارگان2500، خرداد 1391 از سوی انتشارات سوره مهر بوده است.
بخشی از کتاب؛
«به خاطر شغل پدر سال 1361 به آمل کوچ کردیم، با اینکه چند ماه از واقعه ششم بهمن آمل گذشته بود و بساط مهاجمان از شهر برچیده شده بود؛ ولی هنوز کم و بیش به شکل پراکنده در شهر هزارسنگر حضور داشتند، خانه ای اجاره کردیم، صاحب خانه از زندانیهای وابسته به گروه به اصطلاح مجاهدین خلق بود، همسر جوان این آقا، یک سالی که آنجا بودیم بیشتر وقتها در خانه تنها بود، رابطه عاطفی خوبی با خانواده ما داشت.
دادستان آن وقت، حاج آقا اصغری از آشناها و همشهری های ما بود، یادم هست وقتی به خانه اشان می رفتیم محافظ هایی با اسلحه یوزی از خانه دادستان محافظت میکردند، خانمش هر وقت به منزل ما میآمد از ترس صاحب خانه ما نصف عمر میشد، کلی احتیاط میکرد، یکی 2 سالی از سابقه بابا در اداره اطلاعات می گذشت، من سال 1354 در «علی شاه عوض» معروف به سعید آباد واقع در شهریار تهران به دنیا آمدم، صاحب خانه ما از مأمورهای شهربانی وقت تهران بود، همسر صاحب خانه، امرالله ( داماد خانواده)، توران، اعظم، اکرم و مجید (فرزندان خانواده) و علی لیلا ونسرین (نوهها) همه مرا دوست داشتند، نام جعفر را هم آنها روی من گذاشتند، اوج دوستی آنها با خانوادهامان در خاطرهای که مادرم تعریف میکند شنیدنی است:
عصر روزی که قرار بود مأمورها به منزل ما در سعید آباد بریزند، آقای احمد نیک پسند که در شهربانی کار میکرد و از ماجرا باخبر بود، زودتر از سر کار آمد و تند و تند نوارها، اعلامیه های امام خمینی و کتابها را در باغچه حیاطشان دفن کرد، مأمورها که آمدند چیزی پیدا نکردند و دست از پا درازتر برگشتند، یک قلم از آنها کافی بود دخل ما را بیاورند، فردا خودش دست به کار شد و هر چه را زیر خاک دفن کرده بود در کیسه ریخت و فرستادش رستم کلا.»
انتهای پیام/