چند خاطره از «شهید داوود آجرلو»/ به ياد علي اكبر و علي اصغر (ع) اشك بريز
ماهها گذشت تا اينكه اعلام شد اسراي عزيز ما به ايران برميگردند. خانواده شهید آجرلو هم بسيار خوشحال شدند و در تدارك آمدن فرزندشان بودند. حتي خواهرانش ميگفتند آمدن داود همانا و ازدواج كردنش همانا. هر روز كه اسامي اسرا را ميخواندند خانواده آن با هيجان بسيار زيادي پاي راديو و تلويزيون مينشستند و منتظر خواندن اسم داوود آجرلو بودند تا اينكه تمام اسرا به ايران برگشتند ولي خبري از او نشد. پدر خانواده از غصه و ناراحتي به بيماري قلبي مبتلا شد و كار به عمل كشيد ولي باز هم اميدوار بودند كه شايد او برگردد. سال 1375 خبر شهادت داوود را به خانواده دادند و جنازهاش به خانواه تحويل داده شد. جنازه را يك شبانه روز در خانه خود نگه داشتند و خواهر و مادر اين شهيد گرامي آنقدر بيتابي كردند كه از هوش رفتند و زنگ زدند به محلي كه شهدا را در آنجا جمع آوري ميكنند و گفتند بياييد و جنازه را ببريد. گروه امداد آمدند و جنازه را بردند و تشيیع كردند و طولي نكشيد كه پدر اين شهيد بزرگوار از غصه و ناراحتي فوت کرد.
رویای صادقه خواهر
روزی برای يكي از خواهرانش خواستگار آمده بود. خواهرش گفته بود تا داوود برنگردد من ازدواج نميكنم. بعد همان شب خواهرش خواب ديد كه داوود برگشته و به او ميگويد شما ازدواج كن و من هم يك ماه ديگر بر ميگردم. خواهرش ازدواج كرد و يك ماه ديگر جنازه آن شهيد بزرگ و معطر را به خانواده تحويل دادند.
شوخطبع بود؛ منطقه از اينجا خيلي امنتره!
مادر شهيد تعریف کرده است: داوود خيلي شوخ بود هميشه باعث خنده ما ميشد دوست نداشت كسي را ناراحت ببيند. يادم مياد يكبار كه براي مرخصي آمده بود ماه رمضان بود و اوايل جنگ و موقع خاموشيها. براي سحر كه بيدار شديم ناگهان خاموشي شده و برقها قطع شد همه سراسيمه شده بوديم ولي داوود با همان شوخ طبعي گفت بابا من فردا صبح ميرم منطقه. اونجا از اينجا خيلي امنتره!
داوود از بچگي خيلي جنگي بود هميشه در هر دعوايي برنده ميشد. يكبار با بچه همسايه دعوا كردند و بقدري فرز و چالاك اونو زد زمين كه طلبهاي كه در منزل ما و در همسايگي زندگي ميكرد هر دو بچه را صدا زد و از داوود پرسيده بود اسم تو چيه؟ گفته بود داوود آجرلو و آن طلبه رو به خانواده داوود ما بود عجب بچه اي داريد اين بچه جنگيد و به درد جنگ و زمين زدن دشمنان ميخوره و همينطور هم شد.
به ياد علي اصغر و علي اكبر گريه كن
آخرين بار رفتن شهيد به جبهه آخرين بار كه داوود به مرخصي آمد هنوز يكي دو روزي بيشتر نبود كه پيش ما بود به او گفتيم آخه تو زن داري داوود كمي هم پيش اون بمون گفت: مادر جبهه به من احتياج داره. خلاصه او گفت كه فردا صبح ميره ولي اون روز بقدري با ما شوخي كرد و گفت و خنديد كه هيچوقت فراموشمان نمي شد. به من سفارش ميكرد مادر "اگه من رفتم و شهيد شدم مبادا گريه و زاري كني اينطوري دشمنان شاد مي شن. آروم اشك بريز و به ياد علي اصغر و علي اكبر گريه كن". بعد به عكسي كه تازه انداخته بود اشاره كرد و گفت: اين عكس رو براي حجله ام بذاريد اما زياد شلوغش نكنيد خيلي مراسم ساده اي بگيريد گفتم اين حرفها چيه داوود چرا ما را ناراحت ميكني وميري گفت: "مادر ناراحتي نداره راهي كه من انتخاب كردم راه شهادته اگه نصيبم بشه كه به آرزوم رسيدم". او رفت و ما همچنان منتظر بازگشتش بوديم هميشه دعا ميكرديم كه پسرم سالم برگرده ولي يه حس عجيبي به من ميگفت كه او ديگه برنميگرده. تا اينكه برادرش احمد از جبهه آمد. گفتم: احمد پس داوود كجاست؟ گفت: يكي دو روز ديگه مياد اونها عمليات داشتند و داوود فرمانده عمليات بود. گفتم: بلايي سر داوود نياد. گفت: مادر تو نگران داوود نباش در جبهه به داوود علمدار ميگفتند همه عراقيها ازش مي ترسيدند خود من هم كه از اون بزرگترم از ابهتش مي ترسيدم. مادر نگران داوود نباش اما ميديدم كه احمد عين اسپند روي آتيش دائم از اين اتاق به اون اتاق ميره دنبالش رفتم و گفتم احمد تورو خدا بگو داوود مجروح شده . گفت: نه مادر هرچي مي پرسيدم ميگفت نه مادر گفتم: پسرم بگو حتماً داوود شهيد شده من ميدونم. احمد گريه كرد و گفت: آره مادر و مادر بنا به گفته پسرش داوود صبر را پيشه خود كرده و گفت: "انا لله و انا اليه راجعون" و مادر ميگويد: و من بنا به خواسته خود داوود براي مظلوميت علي اكبر و علي اصغر اشك ريختم.