کوموله ها از گردان سیدعلی ترس داشتند
سيدعلى توكلى - دومين فرزند خانواده سيدهاشم توكلى - در تاريخ شانزدهم اسفندماه سال 1341 در شهر مقدس مشهد - در خانه كوچكى واقع در كوچه كربلا، خيابان تهران - به دنيا آمد. براساس علاقه و اعتقاد به ائمه اطهار(ع)، او را على ناميدند.
در هفت سالگى، به مدرسه ملى نقويه - واقع در خيابان تهران - رفت و دوره ابتدايى را در آن مدرسه به اتمام رساند.
به والدين احترام زيادى می گذاشت و مطيع امر آنان بود. از مدرسه كه بر می گشت، سلام مى كرد، كتابهايش را می گذاشت، ناهارش را مى خورد و گاهى وقتها دست مادر را مى بوسيد و از كارهايى كه او برايش انجام می داد، تشكر می کرد.7 به افراد بزرگتر فاميل احترام می گذاشت و نسبت به كوچك ترها ترحم خاصى داشت.با دوستانش مهربان بود و كسى نبود كه آزارش به ديگران برسد.
او از همان كودكى با اسلام آشنا شد و از همان ايام به مسائل و فرايض دينى اش اهميت مى داد.
پس از تحصيلات ابتدايى داوطلب كار شد و با شور و شوق زيادى به آن پرداخت. بعد از پيروزى انقلاب عضو بسيج و در بسيج مسجد پنج تن آل عبا واقع در سمرقند - به فعاليت مشغول شد. او عاشقانه به كار مى پرداخت و براى خدمت سربازى لحظه شمارى مى كرد.
اوقات فراغتش، با مطالعه كتابهاى مذهبى از جمله كتابهاى آيت الله مطهرى، آيت الله دستغيب، آيت الله مظاهرى پر می شد. در نماز جمعه شركت می کرد. فوتبال و تكواندو از ورزشهاى مورد علاقه اش بود و عيادت بيماران و ديدار اقوام نيز براى او اهميت داشت.
از دستمزدى كه داشت با اجازه والدين به نيازمندان كمك می کرد و رفتار نيكش با همسايهها از خصوصيات بارز او بود. چند فرزند يتيم در همسايگى آنها بودند كه على همواره نگران آنان بود و مرتب از خانواده اش مى پرسيد: «سراغى از آنها گرفته ايد؟ آيا شامى براى خوردن دارند؟» و دايم می گفت: «از آنها خبر بگيريد.» يك روز هم تمام پسانداز خود را به مادر بچهها داد. در انجام وظايف او كوتاهى نبود و دل رحمى او هميشه جلب توجه مى كرد.
تحصيل در مدرسه ملى نقويه باعث شده بود پايه ايمانى و عبادى مستحكمى در على به وجود بيايد. در هنگام عبادت، تضرع خاصى به درگاه خداوند داشت و اغلب روزه مستحبى می گرفت. نمازهاى شبش ترك نمى شد و قرآن را با صوت زيبايى تلاوت مى كرد. شبهاى جمعه بسيارى را در مسجد براى عبادت و خدمت می گذراند. در جلسات دعاى كميل، توسل و ندبه شركت می کرد و فرازى از دعاها را بالحن بسيار زيبايى مى خواند. در ايام محرم و صفر در هيئت هاى سينه زنى و روضه خوانى حضور داشت و بسيار مقيد بود كه در سوگ اباعبدالله الحسين(ع) لباس مشكى به تن كند. او بسيار مؤمن و معتقد به اصول دينى بود.
گرچه در قبل از انقلاب سن كمى داشت، ولى هرگاه جلسه اى عليه رژيم تشكيل می شد در آن شركت می کرد. با شروع انقلاب و اوج گيرى آن، على هم مانند ديگر جوانان اين مرز و بوم در تظاهرات حضور داشت و اكثر اوقاتش را با دوستانش به فعاليت در زمينه انقلاب می گذراند و اعلاميه ها و پوسترهاى امام(ره) را پخش می کرد و بر روى ديوار شعار می نوشت. بعد از پيروزى انقلاب و شكل گيرى بسيج، كارهاى فرهنگى، تبليغاتى و جمع آورى كمكهاى نقدى و جنسى مردم براى جبهه را به عهده گرفت.
او در دستگيرى عوامل ضد انقلاب و بر ملا شدن خانه هاى تيمى نقش بسزايى را ايفا می کرد.
با اجازه پدر، عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامى شد. و ايشان از خداوند خواست تا هر چه صلاح باشد براى فرزندش پيش آورد. قبل از انقلاب، على به مسائل دينى اش پايبند بود، ولى پيروزى انقلاب بر روحيه او تأثير بسزايى گذاشت و او را در عقيده اش، راسخ تر كرد.
استخدام رسمى او در سپاه، باعث دورى او از بسيج محل نشد و گشتهاى شبانه را به طور افتخارى انجام می داد.
شوق پيوستن به برادرانش در جبهه، او را از خود بى خود می کرد. و اين شور و شوق هنگامى پديد آمد كه ثبت نام براى جبهه در مسجد شروع شد. على با حالتى وصفناپذير به منزل آمد و از مادر خواست تا اجازه رفتن به جبهه را به او بدهد. با شروع جنگ، او احساس می کرد جايش در جبهه خالى است. تحول عجيبى در شخصيت او به وجود آمده بود.
على نهايت هدف خود و انقلاب را در جنگ می ديد و رفتن به جبهه را وظيفه خود می دانست.
و در حالى كه معمولاً بغض گلويش را می گرفت، می گفت: «زمانى می توانيم دينمان را به انقلاب ادا كنيم كه بجنگيم و قطعه قطعه شويم.» شهادت، تنها آرزوى او بود.
از 2 آذر 1360 به طور داوطلبانه عازم گيلانغرب شد و تا 18 بهمن 1360 مشغول خدمت بود. سپس به تيپ ويژه شهدا در منطقه كردستان منتقل شد.
شهادت هفتاد و دو تن از ياران امام(ره) برايش خيلى ناگوار بود و بعد از نماز به يادشان گريه می کرد و به ارواح پاك يكايك آنها درود مىفرستاد و آه می کشيد. پدر على می گويد: «گاهى ديده بودم زمانى كه سخنرانى مرحوم شهيد بهشتى از تلويزيون پخش می شد، خيلى متأثر می شد و با چشمان پر از اشك، آه سوزناكى می کشيد و به قاتل آن شهيد لعنت مى فرستاد و آرزو می کرد هرچه زودتر، روحش به ارواح پاك بهشتىها، رجايىها، مطهرىها و ساير ياران باوفاى امام(ره) ملحق شود.
به ياد همه شهدا اشك مى ريخت و می گفت: بار الها! پس از سپرى شدن چهارده قرن، تو به ما نعمت بزرگى عنايت فرمودى و سايه پر بركت اولاد پيغمبر خود را بر سرما گستردى، شكر گزارم، ولى اين بىخبران و منافقين قدر اين نعمت بزرگ را نشناخته و به فكر خرابكارى و شهادت ياوران صديق امام هستند، به زودى آنها را از بين ببر.»
سيدعلى در مقابل كسانى كه عليه امام(ره) و انقلاب سخن می گفتند، ايستادگى می کرد و آنان را متقاعد می کرد و هميشه با استدلال و منطق با آنان برخورد می کرد. او هميشه مشكلات دوران انقلاب را با سختيهاى دوران صدراسلام مقايسه می کرد. وى می گفت: «در صدر اسلام نيز كارشكنى و مشكلات زياد بود.»
هنگام مرخصى، از خانواده هاى همرزمانش احوال پرسى می کرد و مژده سلامتى و پيغام آنها را مى رساند و به عيادت معلولين نيز مى رفت.
در هر نامه و تلفن سفارشش اين بود كه در جوار مطهر حضرت رضا(ع)، امام(ره) رادعا كنيد و هنگامى كه خودش در سحرگاه به نماز مى ايستاد، راى پيروزى اسلام و ولايت فقيه و سلامتى امام(ره) دعا می کرد و از خدا مى خواست تا ظهور حضرت مهدى(عج) امام را سالم و پيروز نگه دارد. شبها نيز به ياد برادران همسنگرش بود و يكايك آنها را دعا می کرد.
سيدعلى سعى می کرد امام(ره) و شخصيت او را آن طور كه خودش شناخته است، به ديگران بشناساند.
می گفت: «انقلاب ما شكست ناپذير است، زيرا امام زمان(عج) پشتيبان انقلاب ماست.» در مورد جنگ هم، به تحميلى بودن آن اذعان داشت و می گفت: «بايد از كشورمان دفاع كنيم.» هدفش از رفتن به جبهه را پيروزى اسلام و پيروى و حمايت از امام(ره) و انقلاب می دانست، ولى در هيچ حال اهل ريا نبود و می گفت: «اصل خدمت است.»
سيدعلى از اواخر سال 1359 تا سال 1363 در جبهه بود و در مناطق جنگى زيادى از جمله گيلان غرب، ايلام و كردستان حضور داشت و سمتهاى مختلفش به خاطر رشادتهايى بود كه از خود نشان داده بود.
او هنگام رفتن به جبهه روحيه بسيار عالى و بالايى داشت و آماده شهادت بود. می گفت: «براى شهادتم دعا كنيد.» همواره می گفت: «دعاى مادر در مورد فرزند مستجاب می شود.» از مادرش مىخواست براى شهادتش دعا كند تا به آرزويش برسد. می گفت: «اگر لياقت شهادت داشتم و به شهادت رسيدم تحمل كنيد و گريه نكنيد. صبر را پيشه خود كنيد و با گريه خود دشمن را شاد نكنيد.»
صوت زيباى شهيد، خاطره هاى بسيارى را در دل دوستان و همرزمانش زنده می کند. دوستانى نظير شهيد گل ختمى و حاج آقاى ابراهيمى، كه پيوند جدا ناشدنى با هم مى بندند كه هرگز تا پايان جنگ از يكديگر جدا نشوند.
آقاى ابراهيمى - يكى از همرزمانش - می گويد: «سيدعلى، در يكى از مأموريتها كه عازم تهران بوديم، چنان شور و شوقى به ما داد كه آن غربت و دور ماندن از خانواده از يادمان رفت. صفا و صميميت على چنان مرا شيفته ساخت كه دوست نداشتم لحظه اى از او جدا شوم. در بين راه كسانى كه در لاك خود فرو رفته بودند، به سبب وجود على لب به سخن می گشودند و همراه ما به گفتگو می نشستند. شب چهارشنبه بود كه در يكى از ايستگاه هاى شبانه قطار براى مدتى ايستاد. همه وضو گرفتند و نماز مغرب و عشا را به جاى آوردند. با اتمام نماز و تجمع دوباره بچه ها در قطار، على كتاب دعاى كوچكى را از جيب خود در آورد و شروع به خواندن دعاى توسل كرد. همه در آن شب روحانى و عزيز به گريه پرداختند، طورى كه از كوپه هاى ديگر براى ديدن و شنيدن اين مراسم به داخل كوپه ما مىآمدند.
على، صميمى و مهربان بود و دايم شوخى می کرد و نمی گذاشت كسى در غم و اندوه باشد. من چنان شيفته او شدم و او را چنان شناختم كه گويى سالهاست در سر يك سفره در كنار او نشسته ام. دوستى با على جزء افتخارات و يكى از شانس هاى زندگى من بود.
على، يكپارچه عشق بود و ايمان، صفا بود و معرفت و دنيايش دنياى ديگرى بود.»
همچنين می گويد: «على حرفهايش را با عمل به ديگران مى فهماند و هميشه می گفت: فرمانده آن كسى است كه گام اول را در حملهها بردارد.
در مجموعه خودش هميشه شاداب و شوخ بود و همه به محض نبودن او در سنگر، كمبود او را احساس می کردند.
همه نيروها - چه نيروهاى تحت فرماندهى خودش و چه نيروهاى ديگر - به او حسن نيت عجيبى داشتند و با آن كه مشكلترين كمين ها و سختترين عمليات و طولانى ترين مسيرها را به او مى سپردند، اما او هيچ وقت حالت شاد خود را از دست نداد. با توجه به نظر جمع حركت می کرد و مشورت از جمله خصوصيات فردى سيد على بود.
بهترين خصوصيت سيدعلى - كه زبانزد همه بود - اطاعت پذيريش با تمام وجود و نشاط و حلم او بود.
روزى به گردان او رفتم. من به عنوان ارزياب گردان در حال خارج شدن بودم كه شليك گلوله شروع شد. در آن فضاى پرغوغا كه همه به دنبال چاره اى می گشتند، على مى خنديد و همه را دلدارى می داد و همه را به خاكريز هدايت می کرد.»
همرزمانش می گفتند: «دشمن و كوموله ها از گردانی كه سيدعلى فرماندهى آن را به عهده داشت، همواره ترس داشتند.» شهيد كاوه نيز اين را تأييد می کرد و از ترس و واهمه دشمن از گروهان سيدعلى، می گفت: «در شب عمليات وقتى به ايشان گفتم: شما فرمانده هستيد و جلو نرويد. او در جواب گفت: من بايد خودم در اين عمليات جلو بروم.»
مناجات او در برابر پروردگار اين گونه بود: «پروردگارا! به تو پناه مى برم و از تو مى خواهم كه آبروى مرا در دنيا و آخرت حفظ گردانى و به راه راست هدايتم كن، نه آن راهى كه ظالمين رفتند.
خداوندا! كسانى كه در راه اسلام و ميهن اسلامى، و رضاى تو خدمت می کنند به خصوص رهبر انقلاب را در پناه خودت از گزند حوادث حفظ بگردان.
پروردگارا! تو را به خون پاك پيامبرت قسم می دهيم كه چشمان گنه كار ما را به جمال مبارك حضرت مهدى(عج) منور گردان.
اى خداى من! مرا و پدر و مادرم را و هر مؤمنى كه به خانه ام در آيد - مردان و زنان مؤمن را - بيامرز و بر ستمكاران جز تباهى ميفزاى.»
در جبهه بود، اما روحيه شادش را فراموش نمی کرد و در نامه هايش براى برادر و خواهرهايش پيامهاى جالب و طنزآلود مىفرستاد و هميشه به آنها سفارش می کرد احترام به والدين و خوب درس خواندن را فراموش نكنند.
ظهور امام زمان(عج) آرزوى او بود كه در نامه هايش به آن اشاره می کرد. خدا را شكر می کرد كه توفيق خدمت به اسلام نصيبش شده است.
سيدعلى می گفت: «اگر به جبهه رفتم و شهيد شدم؛ صبر كنيد، گريه نكنيد و تحمل داشته باشيد تا دشمن شاد نشود. امام را دعا كنيد. با انقلاب موافق باشيد. بگذاريد برادرم درس مذهبى بخواند و سنگر مرا پر كند.(آرزو داشت برادرش روحانى شود) خواهرانم، محجوب و مؤمن و خوب تربيت شوند و مرا دعا كنيد تا خدماتم مورد قبول واقع شود.»
در 21 ماه مبارك رمضان سال 1404 ه. ق (مطابق 1 تير 1363ه.ش) در نبرد با منافقين و كوموله ها در عمليات ليلة القدر، بر اثر اصابت گلوله، شربت شهادت را نوشيد و به مقصودى كه داشت، نايل شد. جنازه او را در روز پنج شنبه 7 تير ماه سال 1363 - كه سالروز شهادت ياران امام بود تشييع و در بهشت رضا(ع) در كنار ديگر همرزمانش دفن كردند.
مادر ايشان از آخرين ديدارش می گويد: «آخرين بارى كه پسرم مى خواست به جبهه برود، گفت: مادر به بدرقه ام نياييد شايد خيلى از رزمندگان مادر نداشته باشند و ناراحت شوند. شما زير گلويم را ببوسيد و برايم دعا كنيد كه اين بار به هدفم - كه همانا شهادت استنايل گردم. وقتى فرزندم اين را از من خواست، من هم برايش دعا كردم و گفتم: خدايا! دوست ندارم فرزندى را كه در راه تو داده ام، باز پس بگيرم.»
همچنين در مورد خوابهايى كه قبل از شهادت فرزندش ديده بود. اينگونه می گويد: «در خواب ديدم در حرم امام رضا(ع) هستم و حضرت در بالاى ضريح نشسته است. من و چندتن ديگر در صف ايستاده بوديم. می گفتند: يكى، يكى بياييد تا برايتان شربت بياوريم. من جلو رفتم و يك ليوان شربت نوشيدم. در اين هنگام از خواب بيدار شدم.
شبى ديگر در خواب ديدم؛ يكى از اقوام ما - كه سيد است - در خواب آمد و خبر شهادت فرزندم را به من داد. من دستهايم را بلند كردم و در عالم خواب گفتم: خداوندا! تو را شكر می گويم كه فرزند مرا پذيرفتى. من او را در راه علىاكبر(ع) دادهام. در خواب سر بر سجده گذاشتم و از خواب بيدار شدم. چند روز بعد خبر شهادت فرزندم را آوردند.»
بى سيم چى شهيد نيز می گويد: «شهيد وقتى مى خواست در عمليات ليله القدر شركت كند، بسيار خوشحال بود. علت را جويا شدم و او در جواب گفت: مى خواهم به ميهمانى بروم. ديشب خواب ديدم كه حضرت على(ع) به من فرمود: سه روز ديگر شما به ميهمانى من خواهى آمد. می دانم و به من الهام شده است كه به زودى به ميهمانى حضرت على(ع) خواهم رفت.»
مادر شهيد سيدعلى توكلى بعد از شهادت ايشان نيز خوابى ديده بود كه آن را اين گونه تعريف می کند:
«شبى خواب ديدم كه فرشته هايى در ميان آسمان هستند و كارتهايى با حاشيه خط طلايى و سبز به نام شهيد پخش می کنند و می گويند: حضرت زهرا(س) اين كارتها را براى فرزندشان على داده اند كه پخش كنيم.»