مال دنيا
ـ پسرم را به جبهه بفرستيد.
صداي مادر جواني است كه خطاب به مسئول بسيج منطقه صحبت ميكند:
مسئول بسيج با مهرباني ميپرسد:
مادر! آقازاده چند سال دارند؟
و مادر كه از اين سوال رنجيده خاطر شده است پس از مدتي مكث ميگويد:
13 سال.
نميشود مادر!
صداي مسئول بسيج است كه با احتياط و آرامي با زن سخن ميگويد.
چرا نميشود؟
سن او قانوني نيست، خيلي كوچك است. البته ببخشيد ما را، ما فقط انجام وظيفه ميكنيم.
او خودش ميخواهد برود، ما هم كه راضي هستيم. پدرش هم در جبهه است ميتوانيد سوال كنيد. تازه، برادر! اگر شما انجام وظيفه ميكنيد ما هم بايد انجام وظيفه كنيم و وظيفه ما رفتن به جبهه است!
مادر! اصرار نكن ما اجازه اين كار را نداريم.
و با شنيدن اين جمله مادر شروع ميكند به گريه كردن، گريهاي سخت و جانسوز.
مسئول بسيج كه گيج شده و نميداند چه كند ميگويد:
مادر! ترا به خدا اصرار نكن.
و مادر در پاسخ ميگويد:
چرا اصرار نكنم؟ آخر من از مال دنيا جزء اين پسر كسي را ندارم! ميخواهم با دادن او در اين جهاد شركت كنم.
و مسئول بسيج در برابر اين جمله هيچ پاسخي نمييابد.
راوی: عليرضا راستاني