نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطرات
قسمت چهارم خاطرات شهید «سید کاظم موسوی»
پسرعموی شهید «سید کاظم موسوی» نقل می‌کند: «خیلی ساده با یک ماشین مدل پایین همراه با راننده‌اش آمد. من به شوخی گفتم: آقای موسوی! شما معاون آموزش و پرورشی! شما چرا این‌قدر ساده‌اید؟ گفت: من کاره‌ای نیستم. هر وقت دیگر هم او را دیدم، تواضعش بر مقامش غالب بود.»
کد خبر: ۵۷۲۳۲۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۷

برگی از خاطرات شهید «میوه‌چین»؛
«علی هر جایی که نیاز بود حضور داشت و علاوه بر کمک‌های مالی در صحنه‌های مختلف انقلاب نیز برای تبلیغ انقلاب و اسلام حضور پیدا می‌کرد و همیشه جلودار انقلاب بود ...» ادامه این خاطره از شهید «علی میوه‌‏چین» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۲۳۲۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۷

«به خانه مادرم رفتم. داداش قاسم آن‌جا بود گفت: میگن شهر صنعتی شلوغ شده. طاغوتیا شورش کردن. اکرم از حاجی خبر داری خوبه؟! دلم ریخت رو پام؛ اما ظاهرم را حفظ کردم و گفتم خبر که ندارم، اما اون حواسش جمعه. توکل بر خدا ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «احمدعلی طاهرخانی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۷۲۳۱۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۷

«آسمان، آبی‌تر» مجموعه کلیپ‌های مصاحبه با والدین شهدا، آزادگان و جانبازان دفاع مقدس استان یزد است. این برنامه در استودیو بنیاد شهید و امور ایثارگران با همکاری صدا و سیمای مرکز استان ضبط و پس از تدوین از شبکه استانی یزد پخش می‌شود. این قسمت از «آسمان، آبی‌تر» با آزاده و جانباز سرافراز «محمدحسن شرف الدینی» به مصاحبه پرداخته است. نوید شاهد شما را به دیدن این مصاحبه دعوت می‌کند.
کد خبر: ۵۷۲۲۷۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۷

«کادو را با خوشحالی از او گرفتم و باز کردم. اولین بار بود که برایم کادو می‌گرفت و به اندازه دنیا برایم ارزشمند بود. با ذوق و شوق گردنبند را برداشتم و گفتم دستت درد نکنه نیاز نبود به زحمت بیفتی، خیلی خوشگله. سرش را بلند کرد و گفت: خوشحالم که تونستم خنده رو به لبات بیارم ...» ادامه این خاطره از زبان همسر شهید «حسن‌رضا فیروزی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۲۱۶۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۴

قسمت سوم خاطرات شهید «سید کاظم موسوی»
شاگرد شهید «سید کاظم موسوی» نقل می‌کند: «همیشه گمنام زندگی می‌کرد و سعی داشت به زبان‌ها نیفتد. در تألیف کتاب و دیگر کار‌ها آقای روزبه را معرفی می‌کرد و در مدرسه روشنگر، من و خانم‌های دیگر را مؤثر می‌دانست تا خودش ناشناخته بماند.»
کد خبر: ۵۷۲۱۵۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۴

شهید «رضا جنیدی‌جعفری» در نامه‌اش نوشته است: «يک روز صبح زود برای تداركات می‌خواستيم برويم برف زيادی بود كه در برف مثل آب شنا می‌كرديم من وقتی كه رفتم بالای قله و برگشتم به علت زياد بودن راه و ديد داشتن عراق به آن منطقه بايد سريع می‌رفتيم و خلاصه كارمان كه تمام شد برگشتم سردرد عجيبی مرا گرفت كه قرص و مسكن اينها به دادم نرسيد. از شدت درد به خوابم رفتم. ناگهان ديدم يک نفر می‌گويد: بلندشو برو نمازت را بخوان خوب می‌شوی»
کد خبر: ۵۷۲۱۵۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۶

برگرفته از نامه‌های دانش‌آموزان به شهدا؛
«عموی خوبم! جای تو اینجا خیلی خالی است، هنوز وقتی که عکس‌های تو را می‌بینم اشک در چشمانم سرازیر می‌شود و برایت دعا می‌کنم ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۲۱۵۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۴

از شهید «رضا جنیدی‌جعفری» روایت شده است: «قبل از شهادت زنگ زد و خواهرش به او گفت: در جبهه اين همه رزمنده‌ها جلوی دوربين و خانواده‌هايشان آنها را می‌بينند تو هم يک دفعه جلوی دوربين بيا تا ما تو را ببينيم، گفت: كار بايد برای رضای خدا باشد، مگر من آمدم اينجا خودنمايی كنم كه تو من را در تلويزيون ببينی.»
کد خبر: ۵۷۲۱۵۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۴

خاطره‌نگاری جانباز سرافراز
جانباز اسرافراز «مهدی نصیری» می‌گوید: روحیات و آمادگی که دوستان شهیدم برای شهادت داشتند آن‌ها را از بقیه خاص‌تر کرده بود. وقایع جنگ کاش تکرارنشود ولی انسان‌های آن دوران کاش تکرار شوند.
کد خبر: ۵۷۲۱۴۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۵/۰۲

خاطره‌نگاری جانباز سرافراز
جانباز اسرافراز «علی اکبر فیروزیار» می‌گوید: به ما گفته بودند گردان را به خط مقدم رساندید؛ خودتان برگردید ولی کی بود که برگردد...
کد خبر: ۵۷۲۱۴۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۳۱

خاطرات شفاهی والدین شهدا؛
حیدر جان‌محمدی پدر شهید «محمدشریف جان محمدی» نقل می‌کند: «محمد اهل نماز و روزه بود. همیشه نمازهایش را اول وقت می‌خواند. همیشه می‌گفت: برای دفاع از خاک کشور باید جان را فدا کرد.» در ادامه مصاحبه تصویری با پدر این شهید گرانقدر را در نوید شاهد می‌بینید.
کد خبر: ۵۷۲۱۳۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۸

خاطرات شفاهی والدین شهدا؛
منور دادوند مادر شهید «محمد اورکی‌چهارلنگ» می‌گوید: «یادم می‌آید یکی از همسایه‌هایمان به دیدن ما آمده بود، آن زمان محمد هم به مرخصی آمده بود تا چشمش به محمد خورد، گفت: ای بابا محمد تو هم که شهید نمی‌شوی؟ محمد در جواب گفت: این‌بار که به جبهه بروی شهید می‌شوی، بعد از چهل روز هم من شهید می‌شوم.» در ادامه مصاحبه تصویری با مادر این شهید گرانقدر را در نوید شاهد می‌بینید.
کد خبر: ۵۷۲۱۳۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۷

«در سال ۶۷ وقتی در یکی از آسایشگاه‌ها مراسم سینه‌زنی اجرا شد سرهنگ عراقی این صحنه‌ها را از پنجره دیده به آن‌ها اخطار داده بود که سینه‌زنی نکنید، ولی اسرا توجهی نکرده بودند لذا به دستور او با کابل مورد ضرب‌وشتم قرار گرفتند ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۲۱۳۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۴

خاطرات شفاهی والدین شهدا؛
خاصل طلا رودبار مادر شهید «ماجد ابدالی رضایی» می‌گوید: «از همان دوران کودکی پسر خیلی خوبی بود، چه در زمانی که در خانه بود و چه در زمانی که به مدرسه می‌رفت. همیشه معلم‌ها از او راضی بودند. در نامه‌هایش همیشه می‌نوشت: نگران من نباشید، و به خدا توکل کنید.» در ادامه مصاحبه تصویری با مادر این شهید گرانقدر را در نوید شاهد می‌بینید.
کد خبر: ۵۷۲۱۳۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۵

برگرفته از نامه‌های دفاع مقدس؛
«من از این خوف دارم که مبادا شما هم سعادت شهادت را داشته باشید و همانند شهید حسن رسولی از من ناراحت باشید و در آن دنیا شفیع این بنده حقیر نباشید ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۲۰۸۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۳

برادر شهید «ابوالفضل بنی‌اسدی» نقل می‌کند: « او می‌رفت و من از پشت سرش نگاه می‌کردم. جمله «مسافر کربلا» در پشت بلوزش من را به فکر فرو برد. خواستم باز هم به ما سر بزند که گفت: «اگه زنده موندم دوباره می‌آم.»
کد خبر: ۵۷۲۰۴۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۳

محرم در اسارت/
بردن نام آقا عبدالله الحسین (ع) در اردوگاه جرم بود و گریه کردن در این ماه شکنجه به همراه داشت. در ادامه کلیپی از خاطرات محرم در اسارت، دکتر «محمد سلطانی» از آزادگان سرافراز ایلامی تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۷۲۰۱۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۳

خاطرات شفاهی والدین شهدا
مادر شهید «پرویز ایمانی شیرکلایی» می‌گوید: برف سنگینی باریده و راه‌ها بسته شده بود، برف را داخل یک لگن آب میکردم تنش را میشستم، همان تنی که ترکش داغ خورد.
کد خبر: ۵۷۱۹۹۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۲

«می‌رفتیم به خانواده‌ها خبر شهادت‌شان را بدهیم. خانواده شهدا می‌آمدند. اصرار می‌کردند قبل از تشییع، شهیدشان را در سردخانه ببینند. می‌آوردیم می‌دیدند. در محوطه بی‌تابی می‌کردند و آرام یا بلند گریه می‌کردند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات «غلامحسن حدادزادگان» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۷۱۹۵۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۰