با پس انداز خود مادر و برادرش را به مشهد برد
نوید شاهد: علي اكبر بختياري، فرزند حاجي و معصومه، در سال 1334 در روستاي سرآسياب فرسنگي كرمان به دنيا آمد.
دوران دبستانش را در مدرسه ي آل مظفر سرآسياب فرسنگي، و دوران دبيرستان را در مدرسه ي سعادت در شهر كرمان گذراند . پس از پايان سال اول دبيرستان، وارد هنرستان اقبال شد.
اگرچه مشكلات اقتصادي گريبانگير او بود، اما او سعي مي كرد با صرفه جويي و قناعت، در رفع آن بكوشد.
در انتخاب دوست و رفت و آمد با آن ها، خيلي محتاط بود و در اين مورد هميشه نصايح مادر را گوش مي داد.
چنانچه وسيله اي را به امانت مي گرفت، در حفظ آن كوشا بود و سعي مي كرد در اولين فرصت آن را به صاحبش برگرداند.
در اوقات فراغت، کار می کرد تا هم پس اندازی داشته باشد و هم خرج تحصیل خود را بدهد
در ايام فراغت، به كار بنايي مي پرداخت، تا ضمن اين كه پس اندازي براي خود مهيا كند، مادرش را نيز در اقتصاد خانواده ياري كند. او در كنار تحصيل كار مي كرد و توانست با درآمد حاصل از دسترنج خويش، مادر و برادرش را براي زيارت، به مشهد مقدس ببرد.
برادرش، محمدعلي، نقل مي كند: « من و مادر با پس انداز او به مشهد رفتيم. در آن جا بيش تر وقت برادرم، در حرم مطهر امام رضا(ع) مي گذشت و اكثراً در صحن مطهر مشغول مناجات و دعا خواندن بود. از هر فرصتي براي رفتن به حرم استفاده مي كرد. شب ها هم هر وقت كه از خواب بيدار مي شد، به نماز و راز و نياز با خدا مشغول مي شد. برادرش مي گويد : بعد از اين سفر، او بيش از گذشته جذب مسايل مذهبي گشت و بر خلاف ساير هم سن و سال هايش كه فريب تبليغات كور رژيم را مي خوردند، با چشم هاي باز از كارهاي غير اسلامي پرهيز مي كرد و به مقابله با آن ها مي پرداخت. از جمله اين كه در آن سال ها كه عده اي جذب خوانندگان و هنر پيشگان طاغوت شده بودند، او عكس هاي آن ها را درون دستشويي و توالت نصب مي كرد، و زير آن ها مي نوشت، «اگر اين فرهنگ است لعنت بر آن و اگر تمدن است لعنت بر اين تمدن و متمدن شدن.»
علي اكبر بختياري از هر فرصتي براي تنوير افكار افراد، خصوصاً هم كلاسي هايش، در مورد نظام ستمشاهي استفاده مي كرد و به هر وسيله آن ها را از شركت در جشن هاي رژيم، منع مي كرد. عباس رشيدي، پسر خاله اش، نقل مي كند: « من به خاطر عضويت در سازمان پيشاهنگي آن زمان، مي بايست در جشني كه رژيم در استاديوم ورزشي كرمان برپا كرده بود، شركت كنم. او از موضوع مطلع گشت. به اتفاق يكي از دوستان خود به در منزل ما آمد، و اجازه ي مرا از پدرم گرفت. 3 نفري در خيابان به قدم زدن پرداختيم. در همين حين به من گفت: عباس ! حيف تو نيست كه وقت خودت را بيهوده تلف كني و به ديدن اين جشن ها كه رژيم براي فريبكاري ترتيب داده بروي؟ بيا به جاي رفتن به جشن، بليط را به كسي فروخته، به گردش برويم. او بليط من و تعدادي ديگر كه خودش داشت، فروخت. در حين فروش آخرين بليط، فردي كه ظاهراً از مأموران ساواك بود، دست وي را گرفت و به طرف ماشيني كه از قرار معلوم رييس ساواك داخل آن نشسته بود، برد. در آن جا علت اين كار و چگونگي پيدا كردن بليط ها را از او پرسيدند. او به آن ها گفت فردي اين بليط ها را براي فروش در اختيار من گذاشت و چون پول برگشت به خانه نداشتم، به اين كار مشغول شدم. او به اتفاق مأمورين، براي شناسايي آن فرد به كوچه هاي اطراف رفتند و از قرار معلوم با هوشياري، مأمورين را فريب داده بود و به طرف ماشيني كه رييس ساواك بود، بازگشتند . در آن جا مأمور، بعد از صحبت با سرنشين ماشين، دست او را رها كرد.
پس از رهايي از دست مأمورين، او با اين كه سينما را دوست نداشت، به اتفاق ما به سينما آمد. هنگام برگشتن از آن جا به من گفت: « تو چرا در كارها با آن ها شريك مي شوي؟ و به جشن آن ها مي روي؟ آن ها درصددند فكر و ذكر شما را به اين جشن ها مشغول كنند و خودشان به كارهاي غير شرعي بپردازند.» علي اكبر همراه ديگر بچه ها در زنگ هاي ورزش، به شكل خاصي وقت خود را مي گذراند.
موقع نماز هرجایی که بود به نماز می ایستاد
با بچه ها، و با پاي برهنه روي زمين خاكي به بازي فوتبال مشغول مي شد، اما بازي كردن، هيچ گاه او را از اداي فريضه ي نماز دور نمي كرد بلكه به محض شنيدن اذان وضو مي گرفت و روي همان زمين خاكي به نماز مي ايستاد. او در واقع انساني مذهبي و معتقد به خدا بود . روي همين اصل، راه خودش را از راه دوستاني كه انحرافاتي داشتند جدا كرده بود. او با منكرات به شدت برخورد مي كرد و در امر به معروف و نهي از منكر، مبلغ خوبي محسوب مي شد . نماز را بر هر كاري مقدم مي دانست و در موقع نماز، سعي داشت از بهترين و تميزترين لباس خود استفاده كند.
حاج محمد كريمي، دوستش، مي گويد: « در سفري به اتفاق او با قطار از تهران عازم مشهد مقدس بوديم. هنگام توقف كوتاه قطار، براي اداي فريضه نماز، از قطار پياده شد، شلوغ بود و بيش تر وقت ايشان در وضو سازي گذشته بود، و قطار براي حركت آماده مي شد. ولي او براي خواندن نماز مصمم بود و تا اتمام نماز، به قطار نيامد. حتي مي گفت چنانچه قطار حركت مي كرد، من از خواندن نماز منصرف نمي شدم. در ادامه مي گويد : «در يكي از سفرها كه او به مشهد مقدس رفته و قصد ده روز كرده بود، در خيابان با مردي ازساكنان سرآسياب فرسنگي كرمان برخورد و او را با خود به مسافرخانه ي محل سكونت شان برد اما آن مرد بدون در نظر گرفتن محبت علي اكبر، از فرصت استفاده كرده و هنگامي كه مشغول نماز خواندن بود، ساعت و كيف پولش را ربوده و او را تنها و بدون پول، در شهر غريب رها كرد.
جالب اينكه او در حين نماز، متوجه اين عمل مي شود، ولي نماز خود را نمي شكند و بر خلاف ميل باطني، سفر خود را ناتمام گذاشته و به كرمان برگشت و بعداً براي بازگشت از اداره آگاهي مشهد ياري جست . بعد از چند وقت با آن مرد سارق برخورد كرد و بعد از درگيري ساعت را از دست او باز كرد، اما بعداً آن را به او برگرداند. و به آن شخص گفت من تو را عفو كردم، اميدوارم خدا نيز تو را عفو كند.
به کودکان محبت می کرد و آنها را به نماز جماعت تشویق می کرد
مادرش مي گويد: «او به نماز جماعت اهيمت مي داد. او مشوق بسياري در اين راه بود. خصوصاً سعي داشت كودكان و نوجوانان را به مسجد بكشاند. با دادن شكلات و خوراكي هاي گوناگون، آنان را به مسجد مي آورد، و با تشويق فراوان آن ها را به نماز خواندن در مسجد، دعوت مي كرد . او اكثر اوقات با وضو بود. هيچ وقت بدون وضو وارد مسجد نمي شد .به جا و مكان نماز خواندن اهميت مي داد و به مردم مي گفت: با لباس هاي تميز و زيبا و مال خودتان نماز بخوانيد. آن ها را ارزان و حلال به دست آوريد، و به تن كنيد، سپس به نماز بايستيد تا در درگاه خداوند، عبادت شما قبول شود. خود او تا از پاك و حلال بودن محل نماز مطمئن نمي شد نماز نمي خواند.»
علي اكبر علاقه ي زيادي به خواندن دعاي ندبه داشت . با صداي بلند هنگام دعاي ندبه يا مهدي يا مهدي مي كرد. بارها گفته بود كه تنها آرزوي من ملاقات با امام زمان(عج) است. او با ترويج تعاليم الهي، به امر به معروف و نهي از منكر مي پرداخت. وي نگهباني از دين خدا را همگام با پيروي كامل از رهبران ديني، وظيفه ي خود مي دانست . همواره در بيدار سازي افكار و پاسداري از ايمان و تقوا مي كوشيد و در تشكيل كلاس هاي قرآن فعاليت چشم گيري داشت. بهترين راه مبارزه با تجملات غرب را، عمل به احكام اسلام و قرآن مي دانست.
او به ورزش هايي چون واليبال و كوهنوردي علاقه ي خاصي داشت. به دليل انجام تمرينات ورزشي، از توان جسمي خوبي برخوردار بود. اما هيچ وقت از اين توان جسمي براي آزار رساني به ديگران استفاده نمي كرد . با اين كه گاهي اوقات از طرف افراد مورد ظلم واقع مي شد، با اخلاق اسلامي در رفع آن اقدام مي كرد. آقاي محمد كريمي، دوستش مي گويد: « در يكي از روزها به اتفاق علي اكبر براي مرور دروس به باغ هاي نزديك و مزارع اطراف سرآسياب فرسنگي رفته بوديم در همين حين پيرمردي موتور سوار خودش را به ما رساند و بدون هيچ گونه پرسش و پاسخي به ما فحش و ناسزا گفت و كندن برگ هاي درختان سنجد را به ما نسبت داد. علي اكبر سعي مي كرد كه آن مرد را متوجه اشتباهش بكند ولي پيرمرد قا نع نمي شد و حتي يك سيلي هم به گوش او زد . من با ديدن آن صحنه شديداً ناراحت شدم و به طرف آن پيرمرد يورش بردم اما با ممانعت علي اكبر روبرو شدم و او مرا از اين كار بازداشت. بعد از رفتن آن پيرمرد گفتم: چرا نگذاشتي من جواب ناسزاها و سيلي زدنش را بدهم؟ او پاسخ داد اولاً اين امكان وجود داشت كه او از جايي ديگر ناراحت و عصباني باشد. و ثانياً ما را مقصر اصلي در كندن درختان مي دانست و ديگر اين كه من به تنهايي مي توانستم جواب سيلي زدنش را بدهم، ليكن كهولت سن او مرا از اين كار بازداشت.»
او از نظر روحي و جسمي انساني توانا بود ولي اين توانايي مانع روحيه ي ملايم و حسن سلوك او نمي شد. گاهي به راحتي از همه چيز مي گذشت و خود را وقف آسايش ديگران مي كرد.
او پس از اتمام تحصيلات، براي يادگيري فنون نظامي، راهي خدمت سربازي شد. او دوران آموزشي را در پادگان 05 ارتش واقع در سرآسياب فرسنگي گذراند. بعد از گذراندن اين دوره، به شهرستان خرم آباد منتقل شد اما چيزي از خدمت سربازي نگذشته بود، كه با پيام تاريخي حضرت امام خميني(ره) در مورد فرار سربازان از پادگان ها روبرو شد . فوراً و بي معطلي پادگان محلي خدمتش را ترك كرد، و به سرآسياب برگشت.
فرار از خدمت براي او مشكلاتي را به بار آورد از جمله اين مشكلات قطع مستمري بود كه پس از فوت پدرش، برقرار شده بود.
بعد از اين كه مبارزات مردم عليه رژيم شاه، در ديگر شهرها صورت علني به خود گرفت، او نيز ميدان مبارزه را وسيع تر از قبل يافت و شعار نويسي عليه رژيم را به صورت گسترده آغاز كرد . براي دست يابي به اطلاعيه هاي منتشر شده ي حضرت امام خميني، خودش را به آب و آتش زد. او مي خواست اولين نفري در كرمان باشد، كه اين اطلاعيه ها را به دست مي آورد، به خاطر همين، اغلب با مسافرت به تهران، و تماس با دانشجويان دانشگاه تهران، اعلاميه هاي حضرت امام خميني (ره) را به دست مي آورد. آن ها را در بحراني ترين شرايط، از نظر كنترل پليس شاه، به كرمان مي رساند و با رنج و هزينه ي فراوان، در كرمان تكثير مي كرد و براي توزيع آن ها به دورترين شهرهاي استان سيستان و بلوچستان، مسافرت مي كرد.
دوستان او همگي عقيده داشتند، شدت علاقه او به حضرت امام خميني(ره) چنان بود، كه هر وقت او مي خواست نام آن حضرت را ببرد، با القاب و صفات برجسته عنوان مي كرد.
او جزو اولين كساني بود كه نام حضرت امام را در سرآسياب فرسنگي، به صداقت بيان مي كرد. معيار عملكرد مبارزه ي ايشان توزيع پيام هاي آن حضرت بود.
آقاي دانايي، دوستش، مي گويد: « فعاليت او در سركوب چماق به دست ها، كه در 24 مهر ماه سال 1357 اتفاق افتاد، بسيار چشمگير بود. در آن روز براي شركت در سخنراني، به مسجد جامع رفته بوديم . ناگهان عده اي چماق دار تحت حمايت عوامل رژيم و نيروهاي پليس شاه، به مسجد حمله كردند، و هر چه بر سر راه مي ديدند نابود مي كردند. كتاب خدا و محراب مسجد را به آتش كشيدند. كتاب هاي مذهبي و قرآن را ورق ورق كرده و به آتش كشيدند. همه جا پر از دود و خون بود.
مسجد را به محاصره درآورده و به غارت و چپاول مغازه هاي اطراف و سطح شهر پرداختند. افراد چماق دار به طرف علي اكبر، كه قهرمان اصلي در متفرق كردن آنان بود سنگ پرتاب مي كردند كه چندين سنگ هم به سر من خورد و سر علي اكبر بختياري بر اثر ضربات چاقو مجروح شد . شدت جراحات به حدي بود كه مدت 6 هفته بستري گرديد و سپس افراد چماق به دست، به وسيله ي يك تريلي از محل دور شدند . در آن روز، عده اي از تظاهر كنندگان در ميدان ورودي شهر جمع شدند، و با فرياد مرگ بر شاه، فضاي ميدان را براي يك حركت انقلابي آماده كردند.
در اين لحظات او در اين فكر بود كه چگونه م ي توان تنديس شاه را سرنگون كرد و چون وسيله اي در اختيار نداشت، چند دقيقه اي با سرعت از ميدان خارج شد و سپس با يك دستگاه نفت كش بازگشت. سيم كابل و سيم بكسل تانكر را به اطراف مجسمه بست و سيم ديگري را كه از اداره ي راه آورده بود، به تانكر محكم كرد و به كمك يكي از دوستان سيم ها را به گردن مجسمه گره زد و با حركت دادن تانكر، مجسمه از جا كنده شد و با شادي و صلوات مردم توأم گرديد.
پس از اين كه انقلاب به پيروزي رسيد، وي با روحيه اي تازه و نيرومندتر از قبل، خود را براي خدمت به محرومين و مستمندان آماده ساخت و كارهاي فرهنگي تبليغاتي او بيش از گذشته شدت يافت. او پس از پيروزي انقلاب به منطقه ي محروم زابل مسافرت كرد. جوانان مذهبي منطقه را گردهم آورد و با كمك بقيه ي دوستانش، انجمن اسلامي معلمين و دانش آموزان را پايه گذاري كرد . در شروع تشكيل انجمن، نمايشگاهي تشكيل داده شد و توزيع كتاب و نوار در سطح گسترده اي انجام گرفت.
او در جريان تشكيل كميته ي امداد امام خميني(ره)، نيز فعالانه شركت مي كرد و بدون هيچ گونه چشم داشتي، و با رعايت كامل امانت داري كارها را انجام مي داد. كارهايش جنبه ي ريا و تظاهر نداشت.
او اعتقاد خاصي به داشتن مرجع تقليد داشت. در خانه اش عكس هايي از آيات عظام و مراجع تقليد بود و با وجود ناياب بودن رساله ي امام خميني(ره)، رساله ي آن حضرت را نزد خود نگهداري مي كرد و بر اساس فتواي ايشان عمل مي كرد.
او سعادت افراد را در پيروي از مكتب الهي و آسماني اسلام مي دانست، و معتقد بود هر مكتب و آييني كه تنها بر دانش بشري باشد، نمي تواند همه ي مسايل مورد نياز انسان ها را حل كند به طوري كه انسان، هم بتواند به سعادت دنيا برسد، و هم به سعادت آخرت.
از آن جا كه او فردي متدين و در عين حال اهل عمل بود، تمايل زيادي به شركت در سپاه پاسداران داشت از اين رو براي عضويت در اين ارگان، به قسمت پذيرش سپاه مراجعه كرده و پس از طي 45 روز دوره ي آموزشي، جذب اين نهاد شد.
خیلی خوش اخلاق و صبور بود و در رفع گرفتاری دیگران را رها نمی کرد
او در ناملايمات صبور و شكيبا بود. انساني خوش خلق بود كه در رفع مشكلات ديگران پيش قدم بود. در گرفتاري ها، ديگران را رها نمي كرد . فردي بود سخي الطبع، كه مصلحت ديگران را بر مصلحت خودش ترجيح مي داد. شجاع و رئوف بود به طوري كه عده ي زيادي جذب محاسن اخلاقي اش مي شدند و با وي ارتباط برقرار مي كردند . گفتارش سراسر حاكي از توكل به خداوند بود. با رشادت در انواع آموزش ها به مقام برتر دست مي يافت. با اين كه ساير واحدها آماده ي پذيرفتن او بودند، قسمت طرح و عمليات را برگزيد.
مطابق مقرارت آن زمان، اولين كاري كه به افراد تازه وارد در سپاه واگذار مي شد، نگهباني بود اما او تنها دو ماه در اين سمت فعاليت كرد و پس از آن به عنوان پاس بخش وظيفه ي خود را آغاز كرد. در وظايفي كه به او واگذار مي شد، بسيار حساس بود و مانند يك نظامي كهنه كار هيچ موردي را ناديده نمي گذاشت . به بازداشتگاه سركشي مي كرد و كم و كاستي ها را برطرف مي ساخت. آمارگيري را به نحو مطلوبي انجام مي داد. امور آشپزخانه و نظافت را كنترل مي كرد به طوري كه در مدت 24 ساعت مسئوليت او، كارها تمام و كمال و بخوبي انجام مي گرفت. هر گاه كاري را به فردي محول مي كرد و از عهده ي آن كار برنمي آمد، بدون اين كه فكر كند كه افسر نگهبان است، به كمك آن فرد مي رفت. خجالت مي كشيد به افراد مسن، كه مسئول تميز كردن بودند، بگويد نظافت كن . خودش به جاي آن ها نظافت مي كرد.
زماني كه حفاظت از دادگاه انقلاب، به سپاه پاسداران واگذار شده بود، وي مسئوليت قسمت هاي حفاظت فيزيكي دادگاه را پذيرفت.
وي به افراد تحت امر خود سفارش مي كرد بايد با زنداني ها طوري برخورد كنيم كه از گذشته ي خود پشيمان و متنبه شوند. سفارش مي كرد كه با رفتار خوب، آن ها را دوست خود بدانيد، تا آن ها پشيمان شوند.
بختياري عقيده داشت كه بايستي بين فريبكار و افراد دلسوز، تفاوت بگذاريم، تا حقي از كسي ضايع نگردد. او مي گفت رفتار درست و حساب شده، باعث مي شود تا فرق بين حق و ناحق معلوم گردد.
هیچ وقت از موقعیت خود سوء استفاده نمی کرد و از پارتی بازی دوری می کرد
برادرش مي گويد: « مدت ها از مسئوليت برادرم در سپاه بي اطلاع بودم و هر وقت از وي مقام و مسئوليتش را مي پرسيدم، پاسخ مي داد كه فقط يك سرباز ساده امام زمان(عج ) است . روزي كه به اتفاق، به محل كارش مي رفتيم از نوع برخورد ديگران فهميدم كه او مسئوليت مهمي دارد ولي هرگز حاضر نيست از آن نام ببرد و يا آن را به رخ ديگران بكشد . اين موضوع نشان مي دهد كه او از رياكاري و تظاهر دوري مي كرد با آن كه در موقعيتي بود كه مي توانست از مسئوليت هاي خود سوء استفاده ي زيادي بكند، اهل سوء استفاده براي خود يا براي ديگران نبود و از پارتي بازي و استفاده هاي نامناسب، به شدت دوري مي جست.
به دیگران کمک و محبت می کرد
آقاي عباس رشيدي، دوستش مي گويد: « زن و شوهري نابينا در سرآسياب زندگي مي كردند. آن ها در فصل زمستان به خاطر نداشتن نفت، از هيزم استفاده مي كردند به همين علت دود ناشي از هيزم آن ها را سياه كرده بود به طوري كه هيچ كس با آن ها تماس نداشت اما علي اكبر به خانه ي آن ها رفت و آمد مي كرد و پيرمرد را به حمام مي برد.»
برای اینکه دیگران فکر نکنند که دارد از موقعیتش سوء استفاده می کند لباس نمی خرید
آقاي رشيدي در اين مورد ادامه مي دهد: « يك روز كه لباس جديدي خريده بودم، به او برخوردم. او با ديدن لباس، آن را پسنديد. از من خواست تا به اتفاق به فروشگاه برويم تا او هم آن را بخرد. چند قدم كه دور شديم يك باره متوقف شد و گفت بماند براي بعد. وقتي علت آن را پرسيدم، گفت در حال حاضر، در كسوت سپاهي هستم و فروشنده ممكن است تصور كند كه من مي خواهم در موقع خريد، از اين لباس سوء استفاده كنم.
در آن ايام كه هنوز لشكر ثارالله شكل فعلي را به خود نگرفته بود، حجت الاسلام مهدي رنجبر، مسئوليت بسيج كرمان را عهده دار شد. آقاي رنجبر مي گويد: « بر اساس اطميناني كه به او داشتم، وي را به عنوان معاون خود برگزيدم. تمام وقت او در اين مدت صرف بسيج نيروها مي شد و براي اين كار از هيچ تلاشي روي گردان نبود. اگر يك ساعت مي خوابيد، براي جبران آن مدت ها تلاش مضاعف مي كرد. براي اعزام نيرو به جبهه، تمام كارها اعم از تداركات و حمل و نقل و اياب و ذهاب را يك تنه انجام مي داد. وقتي مي گفت من مشكل را حل مي كنم، واقعاً در رفع آن مي كوشيد . جالب اينكه براي رضاي خدا بود و هيچ گونه چشم داشتي به حقوق و مزايا نداشت. گاهي اوقات به علت فشردگي وقت و اعزام كاروان ها و كمبود مربيان آموزش دهنده، امكان جذب نيروي جديد وجود نداشت . او با اجازه ي مسئولين در مورد آموزش افراد داوطلب، اقدام مي كرد و با حداقل امكانات آموزشي، رسته ها را در محل بسيج عهده دار مي شد.
وي الگو و نمونه ي پاسداري بود. اگر كسي پند و اندر ز و پيشنهادي مي داد، با دقت آن را گوش مي كرد و پس از ارزيابي، اگر آن پيشنهاد مفيد و سازنده بود، به آن عمل مي كرد و اگر نه آن را كامل كرده و به اجرا مي رساند.
او به نظم در كارها خيلي مقيد بود و براي افرادي كه داراي نظم و انضباط بودند، احترام زيادي قائل مي شد.
به خاطر همين تلاش و نظم، اكثر پايگاه هاي مقاومت بسيج در سال 1360 در كرمان و شهرهاي تابعه، فعاليت هاي خود را شروع كردند . او توانست به نيروها سازماندهي منطقي بدهد. براي فراخواني نيروها، در موقع لزوم بهترين برنامه ها را ترتيب مي داد و مشقت زيادي را براي جذب نيرو در ساير پايگاه هاي استان، متحمل مي شد.
برادرش مي گويد: « علي اكبر در كسوت فرمانده بسيج، كماكان درست كردار و درست گفتار بود. روزي به اتفاق به محل بسيج رفته بوديم از وي تقاضاي چند كوپن بنزين كردم او به من پاسخ رد نداد ولي به گونه اي رفتار كرد كه همان معني را مي داد. يعني همكاران خود را فراخواند و از هر كدام چند كوپن شخصي گرفت و به من داد . اين حركت برايم بسيار ناخوشايند بود. از اين رو با حالتي گلايه آميز كوپن ها را قبول نكردم او گفت استفاده از اين كوپن ها حلال است، چون آن ها را بسيجيان شخصاً به تو بخشيده اند ولي اگر از كوپن بنزين بيت المال به تو مي دادم، چگونه مي بايست جواب خدا را مي دادم.»
او در سال 1362 ، از جانب سپاه ناحيه كرمان، به عنوان فرمانده پايگاه شهدا منصوب شد. در اين سمت نيز با بسيجيان رابطه اي صميمانه داشت . و در عين حال به مافوق احترامي توأم با اطاعت، قايل بود.
اهمیت زیادی برای سلامتی افراد تحت امرش قایل بود
او براي سلامتي افراد تحت امرش اهميت خاصي قايل بود. براي نمونه در يكي از مانورها كه براي آشنايي مردم با عمليات بسيج، در منطقه ي شهداد ترتيب يافته بود، چند شاخه ديناميت، كه با يك فتيله ي كندسوز فعال مي گرديد پرتاب شد. به علت شيب ميدان، يكي از ديناميت ها در كنار تماشاچيان قرار گرفت. در اين لحظه، او متوجه وخامت اوضاع شده و با عجله خودش را به ديناميت رساند و با خونسردي توأم با شجاعت، اقدام به خاموش كردن فتيله كرد. او بعد از مانور اظهار داشت، من از راه دور متوجه شدم كه اگر آتش به چاشني برسد، عده ي زيادي از مردم كشته و مجروح مي شوند بنابراين وظيفه ي خودم دانستم كه با به خطر انداختن جانم، عد ه اي را از مرگ حتمي نجات دهم. حتي تصميم گرفتم چنانچه چاشني خاموش نشود، خود را با شكم روي آن پرتاب كنم. بعد از مانور مشخص شد، كه تنها دو سانتي متر از فتيله باقي مانده بود.
علي اكبر بختياري با خانم بتول علمدار ازدواج كرد، كه حاصل اين ازدواج سه فرزند به نام هاي مهدي، حسين و زهرا است.
همسرش مي گويد: « اولين شرط من اين بود كه او در سپاه پاسداران شاغل باشد. پس از اين كه شرايط يكديگر را پذيرفتيم، در نهايت سادگي و بدور از تجملات، زندگي مشتركمان را آغاز كرديم.»
همسرش مي گويد: او علاوه بر جنگ مسايل فرهنگي پشت جبهه را فراموش نمي كرد. همواره به عنوان عضو موثر هيأت قائم، در سر آسياب فرسنگي، در خدمت به فرهنگ جامعه و ترويج فرهنگ اسلامي - قرآني، فعاليت مستمر داشت. در ايام فراغت و مرخصي كوتاه مدت، منزل محل مبادله ي افكار و تصميم گيري در امور فرهنگي - سياسي و مذهبي بود .
موقع رفتن فرزندان را بیدار نمی کرد تا مانع انجام وظیفه اش نشوند
زماني كه از جبهه به خانه بازمي گشت، انديشه ي جنگ و جهاد او را لحظه اي راحت نمي گذاشت. با آن كه اولين فرزندش به دنيا آمده بود، ليكن او را از رفتن به جبهه باز نمي داشت. ساعت ها به داخل اتاق مي رفت و با خودش خلوت مي كرد وقتي علت را جويا مي شدم مي گفت: من شرمنده ي شهدا هستم و از اين كه هنوز نفس مي كشم، از خودم خجالت مي كشم . بعد از اتمام مرخصي ها، او مجدداً راهي جبهه مي شد. به او مي گفتم بگذار بچه ها را براي خداحافظي از خواب بيدار كنم، او قبول نمي كرد و مي گفت چنانچه بيدار شوند، بي تابي مي كنند. مي ترسم كه تعلق خاطر من به آن ها، مانع وظيفه ام شود. بنابراين فقط در خواب فرزندان خود را مي بوسيد، و خانه را ترك مي كرد.»
خیلی به صله ی ارحام اهمیت می داد
آقاي عباس رشيدي مي گويد: « او پس از ازدواج، در مورد صله ي ارحام تأكيد داشت و خود او در انجام آن پيش قدم بود. از يكي از اقوام كه مبتلا به آسم و تنگي نفس بود، مرتباً ديدار مي كرد. او در ادامه مي گويد : براي فرزندان شهدا علاقه و احترام زيادي قايل بود روزي به منزل او رفتم و به چشم خود ديدم كه چگونه اين عزيزان را نوازش مي كند.»
در هر کاری پیش قدم می شد و تا آن کار را به خوبی انجام نمی داد دست بردار نبود
آقاي مهدوي مي گويد: « او در غلبه بر هواي نفس، از همه چيز مي گذشت در حالي كه در كرمان قسمت مهمي از فرماندهي را به عهده داشت به محض شنيدن خبر ناآرامي در كردستان، خود را به مهاباد رساند كه در حال سوختن بود. او در آن جا مسئوليت زندان شهر را بر عهده گرفت و با وجود نابساماني آن جا را سرو سامان داد. هنوز غائله ي كردستان خاتمه نيافته بود كه جنگ عراق عليه ايران آغاز شد. او به محض اطلاع از اين جريان، عزم خود را جزم كرد و براي جلوگيري از پيش روي نيروهاي بعثي، خودش را به خوزستان رساند.
غلامرضا سيدي، همرزمش، نقل مي كند: « در اوايل جنگ، قبل از عمليات فتح المبين، يك گردان از كرمان با قطار براي پشتيباني نيروهاي عمل كننده عازم خوزستان شد. علاقه و اشتياق نيروهاي داوطلب به حدي بود كه بيش از ظرفيت قطار، نيروها سوار شده بودند . به علت تراكم جمعيت در قطار كار تداركاتي و رساندن مواد خوراكي به نيروها قدري با اشكال مواجه شده بود. او كه بعداً فرماندهي نيروهاي انتظامي كرمان را عهده دار شده بود، به خوبي به امور تداركاتي نيروها رسيدگي مي كرد . به طوري كه وقتي قطار به اهواز رسيد، و نيروها پياده شدند . هيچ كس احساس خستگي نمي كرد. در اهواز بعد از استقرار در پادگان گلستان، به پادگان دو كوهه رفتيم، تا در عمليات فتح المبين طبق قرار قبلي از وجود ما استفاده شود. سپس به پادگان حميديه رفتيم تا براي شركت در عمليات بيت المقدس، آماده شويم . پيش از عمليات، علي اكبر وارد خط شد .
نمي دانم در اين زمان چه مسئوليتي را بر عهده داشت . يكي از برادران آرپي جي زن بود. من فرمانده دسته بودم به او گفتم اگر صلاح مي دانيد، آن آرپي جي زن را بگذاريد فرمانده ي دسته، تا من آرپي جي بزنم. آن آرپي جي زن وقتي متوجه شد، به صورت اعتراض اظهار داشت من تا حالا رنج هاي زيادي را متحمل شده ام تا آرپي جي زن شوم، چطور به همين سادگي مرا بگذارند فرمانده ي دسته، آرپي جي را به تو بدهند ، اصرار بي فايده است خودت بايد فرمانده دسته باقي بماني.»
شب قبل از عمليات بيت المقدس، بختياري ما را نسبت به نوع عمليات توجيه كرد. وقتي عمليات شروع شد، ما در گرداني به نام ابوالفضل (ع) به اتفاق او كه مسئول محور بود حركت كرديم. در حين رفتن به سوي دشمن بعثي، پاي يكي از برادراني كه در جلوي ما در حركت بود، به مين اصابت كرد . در وهله ي اول فكر كرديم صداي انفجار، ناشي از پرتاب خمپاره است. او به همه دستور داد به حالت دراز كش روي زمين بخوابيم و تأكيد داشت كه از جاده بيرون نرويم در همين اثنا مين دوم منفجر شد .
بعد از انفجار مين دوم، تمام منطقه كه پر از نيزار خشك بود آتش گرفت و كليه ي برادران در واقع زمين گير شدند. بعضي از نيروها در بيرون از نيزارها و بعضي هم داخل نيزارها پراكنده شدند. توصيه هاي من و او در آن لحظه براي اين كه افراد به داخل نيزارها نروند، فايده اي نداشت ما در داخل معبري دراز كشیديم، تا آماده ي مقابله شويم. دشمن هم كه متوجه اين وضع شد، تمام حجم آتش خود را متوجه ما كرد. به طوري كه توان حركت از ما سلب شده بود. در اين حالت، متاسفانه كوله پشتي يكي از برادران آتش گرفت و تركش هم به شكمش اصابت كرد به طوري كه سرتا پا در آتش مي سوخت. البته چون صدايي از او شنيده نمي شد، فكر كرديم شهيد شده است. در اين حالت علي اكبر به كمك او شتافت. وضعيت به گونه اي بود كه امكان هيچ كمكي نبود و هر لحظه فكر مي كرديم تا چند دقيقه ي ديگر، ما هم همان سرنوشت را خواهيم داشت. بالاخره من هم براي كمك خودم را به آن ها رساندم ولي ديگر دير شده و آن برادر شهيد شده بود .
علي اكبر با شجاعت تمام، همچون فرماندهي قوي و لايق، بدون تصميم گيري عجولانه، زماني كه از حجم آتش دشمن كاسته شد، افراد را با درايتي توأم با شجاعت به كانالي در آن نزديكي هدايت كرد . در همان كانال عده اي زخمي شدند. من به او گفتم چرا آمبولانس ها نمي آيند زخمي ها را ببرند او با تكرار اصطلاح معروف لعنت بريزيد، گفت : مي داني چه مي گويي؟ آمبولانس از چه راهي بيايد. تمام منطقه پر از مين است در
واقع ما در محاصره قرار گرفته ايم ، وضعيت سختي بود نه راه پيشروي داشتيم و نه راه عقب نشيني. كانال هم پر از آب بود. وضعيت به گونه اي دشوار بود كه ناخودآگاه همه احساس تشنگي مي كرديم و هر چه آب مي خورديم، سير اب نمي شديم . در آن لحظه صداي او را شنيدم كه مي گفت: صادق كمپوت بفرست. نقل و شكلات بفرست . با شنيدن اين حرف با خود گفتم خدايا او چه مي گويد؟ ما بايد در فكر نجات باشيم، نه
نقل و شكلات. البته اندكي بعد متوجه منظورشان شدم كه مي خواست با توپ شليك شود و منظورش از كمپوت گلوله توپ بود . در تمام اين لحظات سخت و جانفرسا متانت عجيبي در او ديده مي شد، خود را نمي باخت و حالتي كاملاً عادي داشت. بايد گفت كه او در اين آزمايشات الهي، موفق و سرافرار توانست به وظايف خويش به خوبي عمل كند.
از آن جا كه چهره ي او كمي تيره بود، در بين دوستان به بلال – مؤذن شهيد صدر اسلام- شهرت پيدا كرده بود. وقتي از گوشه اي پيدايش مي شد. برادران مي گفتند: بلال آمد. وقتي فهميد به او بلال خطاب مي كنيم، گفت خاك بر سر من، من را با بلال مقايسه مي كنيد؟ اين توهين بزرگي به بلال است.
آقاي اسماعيل بيگي مي گويد: « منطقه ي هورالعظيم كه منطقه اي پر از آب و نيزار است، در مرز ايران و عراق قرار دارد و گرماي آن هميشه چند درجه از گرماي ساير مناطق خوزستان بالاتر است. با اين حال او فعال ترين فرد از افراد طرح و عمليات بود. در آن جا سنگري بود كه به دليل نزديكي با سنگر عراقي ها، وضعيت حساسي داشت به نحوي كه اگر موقع صرف غذا صداي قاشق و چنگال بلند مي شد، عراقي ها بلافاصله آن جا را زير آتش بي امان خود مي گرفتند. مي گفت اگر مي خواهيد بهترين نماز و دعا را بخوانيد، كه مورد قبول درگاه احديت واقع شود، در داخل سنگر بخوانيد .
هر وقت هم كه به آن منطقه مي آمد، حتماً در آن سنگر نماز مي خواند . در ادامه مي گويد: « او به حلال و حرام بسيار معتقد و مقيد بود . قبل از عمليات، افراد تعاون ساك افراد شركت كننده در عمليات را جمع مي كردند، و آن ها را به اهواز مي فرستادند. تا اگر اتفاقي براي كسي افتاد، ساك او را به همراهش بفرستند. اتفاقاً ساك او هم در جمع ساك هاي ديگر، به اهواز فرستاده شده بود. وقتي او قصد داشت به اهواز برود، تقاضا كرد كه ساكش را به او بدهند. به او مي گويند كه ساك شما در اهواز است. او به آقاي سليماني مي گويد: من قصد داشتم به اهواز بروم، ولي ساكم در دسترس نيست. داخل ساك هم دوازده هزار تومان پول بود. آقاي سليماني اين مبلغ را به او داد و ما به اتفاق به اهواز رفتيم، چند ساعت بعد به منطقه برگشتيم. چندي از اين جريان گذشت. ساك او را برگرداندند، ولي داخل آن فقط 2500 تومان بود.
او به ياد مي آورد كه كليه ي مطالبات خود را كه دوازده هزار و پانصد تومان بوده از سپاه گرفته. ده هزار تومان آن را براي خانواده اش، به كرمان فرستاد و مابقي آن را كه 2500 تومان بود، در ساك قرار داد . از اين فراموشي خود به شدت ناراحت شد و ماجرا را فوراً به آقاي سليماني اطلاع داد.
آقاي حسين زاده مي گويد :«در عمليات كربلاي يك بوديم كه بعد از اين كه چند برادر رزمنده به مقام شهادت رسيدند، به علي اكبر برخورد كرديم . من به او پيشنهاد دادم به خاطر حجم زياد آتش، از كلاه آهني من استفاده كند او ابتدا قبول نمي كرد ولي در مقابل اصرار من كلاه را پذيرفت . حدود نيم الي سه ربع ساعت بعد مطلع شديم كه وي بر اثر اصابت تركش خمپاره به سر مجروح شده و بلافاصله به بيمارستان اهواز انتقال داده شده است.»
همسرش، بتول علمدار، مي گويد: « وقتي او در بيمارستان اهواز بستري شد، قرار بود عملي روي او انجام شود و چون احتمال اين را مي دادند كه شايد از زير عمل سالم بيرون نيايد با سپاه كرمان تماس گرفته و من بنابر خواسته ي او به سپاه رفتم، تا با او تلفني صحبت كنم. در اين تماس تأكيد او بر اين بود كه اگر اتفاقي برايش افتاد، ما طلب كار انقلاب نباشيم و از كسي چيزي نخواهيم.»
آقاي كريمي مي گويد: « حدود يك ماه در بيمارستان نمازي شيراز بستري بودند. در خلال اين مدت از نبودن در جبهه و جمع رزمندگان بسيار دلگير و غمگين بود و مرتباً از كساني كه از جبهه برمي گشتند، اوضاع جبهه را جويا مي شد و از اين كه بايد تحت عمل جراحي قرار گيرد، اندكي نگران بود، نه اين كه از سرانجام آن مي هراسيد بلكه مي خواست اين عمل در كرمان صورت گيرد. به همين دليل قرار شد مدتي در شيراز گردش كنيم، تا چنانچه مشكلي پيش نيامد به كرمان برويم . در حين گردش، ناگهان حالت تهوع برايشان پيش آمد ناگزير به بيمارستان مراجعت كرديم او گفت همين جا جراحي مي كنم، تا خواست خدا چه باشد .مقدمات جراحي فراهم شد ولي در اين فاصله، روح پر فتوح او به ملكوت اعلا پيوست و به آرزوي ديرين خويش نايل گرديد.
مادرش مي گويد :«فرزند شهيدم در طول حيات پرتلاطم خود، هيچ گونه بهره اي از ماديات دنيا نبرد. سراسر زندگي اش توأم با كار و فعاليت هاي مذهبي بود. توجهي و لو اندك، به آسايش و رفاه خود نداشت و زندگي اش وقف نيازمندان و رفع مشكل آنان بود.»
آقاي صالحي نقل مي كند: « در جريان تشييع جنازه ي پيكر آن شهيد، عده اي را ديدم كه خيلي بي تابي مي كردند، ابتدا تصور كردم كه بين آن ها نزاعي روي داده است وقتي علت را جويا شدم، دريافتم كه تأثر شديد ناشي از شهادت اين عزيز آن ها را از خودبي خود كرده است . جالب اين كه در جريان تشييع پيكر پاك او، شخصي بيش از ديگران گريه و زاري مي كرد زماني كه آمبولانس حامل پيكر آن شهيد قصد داشت سرآسياب فرسنگي را به سمت گلزار شهداي كرمان ترك كند، آن شخص با اتومبيل خود راه آن را سد كرد زيرا او مي خواست جنازه در همان گورستان سرآسياب دفن شود از قرار معلوم قبل از انقلاب، اين فرد به علت ارتكاب به منكرات، به دست افراد كميته بازداشت مي شود و با وساطت و ضمانت علي اكبر ، از بازداشت رهايي مي يابد.»
خیلی خوشحال می شد از اینکه به خانواده ای کمک می کردم
خواهرش مي گويد: « بعد از شهادت برادرم، من به خانواده اي از اهل تسنن كه وضع مالي خوبي نداشتند، كمك مي كردم. روزي دچار شك شدم كه آيا كمك به خانواده ي غير شيعي درست است يا خير؟ شب آن روز شهيد را در خواب ديدم كه در باغي خرم و با نشاط اقامت دارند. او مقداري ريحان چيده و به من تعارف كرد. پرسيدم اين براي چيست؟ در پاسخ گفت اين جايزه ي شماست، براي كمك به آن خانواده ي سنتي مذهب مستضعف.»
پي نوشت ها
-1 پرونده فرهنگي شاهد - زندگي نامه،
ص 10
-2 همان، ص 16
-3 همان، ص 26
-4 همان، ص 37
-5 همان، ص 16
-6 همان
-7 همان، ص 21
-8 همان، ص 27
-9 همان، ص 27
-10 همان، ص 27
-11 همان، ص 28
-12 همان، ص 28
-13 همان، ص 28
-14 رشيدي، عباس - سرگذشت پژوهي،
ص 29
-15 همان، ص 29
-16 همان، ص 29
-17 همان
-18 همان
-19 همان
-20 همان
-21 كريمي- سرگذشت پژوهي، ص 30
-22 پرونده فرهنگي شاهد - زندگي نامه،
ص 39
-23 گنجوي- سرگذشت پژوهي، ص 40
-24 همان، ص 40
-25 كريمي، محمد- سرگذشت پژوهي،
ص 40
-26 همان، ص 41
-27 همان، ص 41
-28 همان، ص 41
-29 همان، ص 41
-30 هاجر، مادرش- سرگذشت پژوهي،
ص 41
-31 همان، ص 41
-32 احمدي، علي- سرگذشت پژوهي،
ص 32
-33 همان، ص 33
-34 پرونده فرهنگي شاهد - زندگي نامه،
ص 46
-35 همان، ص 30
-36
-37 كريمي، محمد- سرگذشت پژوهي،
ص 31
-38 همان، ص 31
-39 نوروزي، حميد - سرگذشت پژوهي،
ص 51
-40 همان، ص 51
-41 نوروزي، جواد- سرگذشت پژوهي،
ص 77
-42 بختياري، محمدعلي- سرگذشت
پژوهي، ص 77
-43 همان، ص 79
-44 نوروزي، جواد- سرگذشت پژوهي،
ص 81
-45 همان، ص 81
-46 پرونده فرهنگي شاهد - زندگي نامه،
ص 46
-47 همان، ص 84
-48 دانايي- سرگذشت پژوهي، ص 87
-49 همان، ص 87
-50 همان، ص 88
-51 همان، ص 89
-52 همان، ص 89
-53 پرونده فرهنگي شاهد - زندگي نامه،
ص 88
-54 خواهرش- سرگذشت پژوهي، ص 54
-55 پرونده فرهنگي شاهد - زندگي نامه،
ص 92
-56 همان، ص 92
-57 همان، ص 92
-58 همان
-59 مهدوي، سيد احمد - سرگذشت
پژوهي، ص 95
-60 همان، ص 95
-61 پرونده فرهنگي شاهد - زندگي نامه،
ص 99
-62 همان، ص 99
-63 ثابت قدم- سرگذشت پژوهي، ص 99
-64 بختياري، محمدعلي- سرگذشت
پژوهي، ص 100
-65 همان، ص 100
-66 رشيدي، عباس - سرگذشت پژوهي،
ص 103
-67 همان، ص 103
-68 پرونده فرهنگي شاهد- زندگي نامه
-69 رنجبر- سرگذشت پژوهي، ص 108
-70 همان، ص 110
-71 همان، ص 110
-72 بختياري، محمدعلي- سرگذشت
پژوهي، ص 113
-73 اسماعيلي بيگي، امان الله- سرگذشت
پژوهي، ص 114
-74 حسين خاني- سرگذشت پژوهي،
ص 114
-75 پرونده فرهنگي شاهد - زندگي نامه،
ص 121
-76 علمدار، بتول- سرگذشت پژوهي،
ص 121
-77 همان، ص 121
-78 رشيدي، عباس - سرگذشت پژوهي،
ص 123
-79 مهدوي- سرگذشت پژوهي، ص 124
-80 سيدي، غلامرضا- سرگذشت پژوهي،
ص 126
-81 همان، ص 126
-82 همان، ص 126
-83 همان، ص 127
-84 همان، ص 127
-85 همان، ص 128
-86 همان، ص 128
-87 همان، ص 129
-88 اسماعيلي بيگي - سرگذشت پژوهي،
ص 137
-89 همان، ص 137
-90 همان، ص 137
-91 همان، ص 138
-92 همان، ص 138
-93 حسين زاده- سرگذشت پژوهي،
ص 150
-94 علمدار، بتول- سرگذشت پژوهي،
ص 151
-95 كريمي- سرگذشت پژوهي، ص 153
-96 همان، ص 153
-97 هاجر- مادرش- سرگذشت پژوهي،
ص 159
-98 صالحي- سرگذشت پژوهي، ص 160
-99 خواهرش- سرگذشت پژوهي، ص