مروری بر زندگی شهید اصغر ایرانمنش
نوید شاهد: اصغر ايرانمنش، فرزند عباس و صغري، در سي ام دي ماه سال 1337 در شهر كرمان به دنيا آمد.
مادرش، صغري موحدي، مي گويد: « قبل از تولد اصغر، وضع مالي خوبي نداشتيم. اما بعد از تولد وي وضع مالي ما، روز به روز بهتر مي شد.» زماني كه اصغر به دنيا آمد، همه آن را به فال نيك گرفتند و مي گفتند : قدمش خوب و مبارك است.
هميشه آرزو داشتيم كه فرزندانمان مؤمن، خوب، نماز خوان و مسجدي بشوند براي همين قبل از مدرسه، آن ها را به مكتب فرستاديم. پس از اين كه اصغر به مكتب رفت، دوره ابتدايي را در مدرسه ي عباس صباحي گذراند.
خیلی اهل درس و کار بود و زمان بی کاری خود را با کار پر می کرد
مادرش همچنين مي گويد: « من هر چند وقت، يك بار به مدرسه مي رفتم، و از اوضاع و احوال درسي و رفتاري اصغر جويا مي شدم، هر زمان كه از معلمان وضع درس خواندنش را مي پرسيدم، همه از او راضي بودند. وي در مراسم شب هاي احيا و مانند آن شركت مي كرد.
مدارس كه تعطيل مي شد، به كارهاي بنايي و ساختماني مي پرداخت.» پدرش، عباس ايرانمنش، مي گويد: « علاوه بر درس و مدرسه، اوقات بي كاري خود را با كار و تلاش سپري مي كرد.»
گاهي اوقات به او و فرزندان ديگرم مي گفتم: درس بخوانيد تا در آينده افراد مفيدي باشيد، ببينيد ديگران هم مثل شما بودند، اما درس خواندند، تلاش كردند و مهندس، پزشك و افراد مفيدي شدند.
شما هم به آن ها نگاه كنيد و هواي خودتان را داشته باشيد . اصغر در جواب، گاهي مي خنديد و گاهي هم مي گفت: چشم.
در طول مدت تحصيل، تا دبيرستان هيچ گاه ترك تحصيل نكرد و در مدرسه هر كاري را كه به عهده او مي گذاشتند، انجام مي داد.
مادرش، صغري موحدي، مي گويد : وي دوره ي راهنمايي را در مدرسه زرسيف، و دور ه ي دبيرستان را در دبيرستان ايرانشهر گذراند.
گاهي از ما درخواستي مي كرد، بيشتر مي خواست كه دوچرخه اي برايش بخريم، چيز ديگري نمي خواست. اما هميشه مي گفت: از پدر نبايد هر چيزي را خواست زيرا حقوقش كم است و ممكن است نتواند آن را براي ما فراهم كند، و ناراحت شود.
در دوران جواني بيشتر وقت خود را در خانه مي گذراند و يا به ديدار خويشاوندان مي رفت، يا در مراسم روضه خواني و عزاداري شركت مي كرد.
پدرش، عباس ايرانمنش، مي گويد: در مجالس روضه خواني، اغلب سقا مي شد و به مردم آب مي داد. نه در خانه و نه در مدرسه، با كسي دعوا و بحثي نداشت. به طور كلي در خانه از ساير بچه ها، آرام تر و ساكت تر بود. اما براي نماز و كارهاي ديني، از همه زرنگ تر بود.
يكي از مهم ترين ويژگي هايش در زمان جواني، قناعت پيشگي او بود .
مثلاً وعده تا وعده خوراك تهيه مي كرد. هيچ گاه چيزي را ذخيره نمي كرد و فقط به اندازه ي همان روز خريد مي كرد.
مادرش، صغري موحد، مي گويد: تا زماني كه به خدمت سربازي نرفته بود، هيچ موقع از ما پول نمي خواست. ما گاهي به اصرار به او پولي مي داديم . اگر هم در جايي كار مي كرد پولش را به پدرش مي داد و مي گفت: چون پدر حقوقش كم است به او مي دهم. ايشان هم با ايمان بود، و هم خوب و مهربان.
بدون مشورت کاری را انجام نمی داد و هیچ وقت باعث ناراحتی کسی نمی شد
او هيچ وقت باعث ناراحتي كسي نمي شد. خيلي حرف شنو بود. رفتارش با ما بسيار خوب بود. ايشان هر كاري كه مي خواست بكند، اول با ما مشورت مي كرد ما هم گاهي در مورد بعضي مسايل، با او مشورت مي كرديم. بسيار نصيحت پذير بود، گاهي ديگران را نصيحت مي كرد و مي گفت : راه خدا را برويد، و نمازتان را ترك نكنيد.
اصغر ايرانمنش در كارهاي خير شركت مي كرد، تا مي توانست به ديگران كمك مي كرد. هميشه مبلغي پول ذخيره مي كرد تا به مراكز خيريه بدهد. يكي از خصوصيات ديگر او اين بود كه كارها را تمام مي كرد و ناقص رها نمي كرد.
به مسايل مذهبي، بسيار پاي بند بود .به شخصيت هاي ديني، علمي و مذهبي، مانند آقاي بهشتي، باهنر و امام خميني علاقه ي شديدي داشت. هميشه در برگزاري مراسم ديني و مذهبي، نقش داشت . هر جايي كه كلاس ديني و اعتقادي برگزار مي شد، حضور پيدا مي كرد. وي با قرآن انس داشت. اغلب پنج شنبه ها قرآن مي خواند.
اصغر ايرانمنش در 23 سالگي، و در تاریخ 1360/10/26، خانم حکیمه مددي ازدواج كرد و حاصل اين ازدواج، يك دختر (متولد 1361/10/8) و یک پسر (متولد1362/10/8) است.
مادرش مي گويد: در مورد ازدواج، با من و پدرش صحبت مي كرد . دوست داشت كه همسرش، فردي با ايمان و متقي باشد. خواهر يكي از دوستانش را به همسري برگزيد. مراسم عقد و عروسي آن ها خيلي ساده برگزار شد. مقداري از هزينه ي ازدواجش را پدرش داد و مقداري را هم خودش فراهم كرد.
جوانی با ایمان، خوش اخلاق و انقلابی بود
همسرش، حكيمه مددي، مي گويد: من از طريق برادرم با ايشان آشنا شدم. آن ها در سپاه همكار بودند. با تعريف هايي كه برادرم از ايشان كرده بود، ايشان مورد قبول خانواده ي ما قرار گرفت.
وي از نظر اخلاقي، جواني با ايمان، فداكار و انقلابي بود. وي از هر نوع كمك و ياري به خانواده من و خودش، دريغ نمي كرد. در زندگي، معمولي عمل مي كرد و به سوي افراط و تفريط نمي رفت، و اهل زرق و برق نبود.
پدر همسرش مي گويد: وي فردي مؤمن، ديندار، درستكار و انقلابي بود.
حدود 15 روز پس از ازدواجشان، اصغر گفت: مي خواهم به جبهه بروم. به دخترم گفتم: ديدي، روز اول گفتم كه نظامي است. معلوم نيست كه فردا چه بشود؟ دخترم گفت: اشكالي ندارد، چون طرفدار امام و انقلاب است.
خواهرش، زهرا ايرانمنش، مي گويد: برادرم بسيار دل رحم و مهربان بود. ارتباطش با من، كه از همه بزرگ تر بودم و همچنين با برادرم، بسيار خوب و صميمي بود. حتي بعد از اين كه من ازدواج كردم، اين ارتباط برقرار بود.
همسرش، حكيمه مددي، مي گويد: « ايشان اگر در خانه فرصتي به دست مي آورد، كارهاي خانه را انجام مي داد.» سعي مي كرد كه حتماً به نماز جمعه برود.
ايشان در مراسم تشييع جنازه ي شهيدان، هميشه شركت مي كرد. نماز را اغلب اول وقت و به جماعت و در مسجد مي خواند.
ايشان هميشه در راه امام بود. هر اتفاقي كه مي افتاد، و يا هر فرماني كه امام مي دادند، تا پاي جان عمل مي كرد. در بعضي مجالس و ميهماني ها، با شنيدن حرفي برخلاف انقلاب يا امام، بسيار عصباني مي شد و اگر مي توانست با بحث كردن فرد را آگاه مي كرد و اگر نمي توانست مجلس را ترك مي كرد.
دوستش، سردار زنگي آبادي، مي گويد: « ايشان فردي بسيار خوش اخلاق، متدين و مؤمن و خوش برخورد بود.»
مدت زيادي طول نكشيد كه از شهداد به كرمان آمد. در همان روزها، براي يكي از عمليات هاي سخت، از جبهه درخواست نيرو كرده بودند ايشان اولين كسي بود كه براي رفتن به جبهه اعلام آمادگي كرد.
دوستش، غلام گلزار، مي گويد: « آشنايي ما به زماني كه سپاه پاسداران تشكيل شد، برمي گردد . ايشان از همان آغاز كه وارد سپاه شدند، با خونگرمي خاص خود سريع مورد توجه اطرافيان واقع مي شدند. هر زمان كه عملياتي بود، و به نيرو نياز بود، ايشان اعلام آمادگي مي كرد.
دوستش، محمدرضا ايرانمنش، مي گويد: « زمان آشنايي ما برمي گردد به سال 1358. در آن زمان سپاه، آسايشگاه مركزي نداشت. بنابراين هر اتاقي متعلق به چند نفر بود. من و پسر عمويم، محمدجواد ايرانمنش، عباس مددي و اصغر ايرانمنش با هم در يك اتاق به سر مي برديم.
ما رابطه خوبي با هم داشتيم. كار در آن زمان، بيشتر نگهباني در شب و يا گاهي در روز بود و گاهي كارهاي متفرقه پيش مي آمد.
در آن روزها به گشت زني مي رفتيم. بيشتر اوقات در جاده ي كرمان - ماهان، يا به جاده ي تهران، براي گرفتن كالاي قاچاق و مواد مخدر مي رفتيم كه اغلب اوقات به درگيري مي كشيد . ايرانمنش آدم خوش برخورد، متواضع و خنده رويي بود.
زماني كه سپاه جيرفت راه اندازي شد، مشكل نيرو داشت. ما به سوي جيرفت حركت كرديم، در آن جا كارها را با هم تقسيم كرديم.
اصغر با توجه به تجربه اي كه در زمينه حساب رسي و امور مالي داشت، مسئوليت امور مالي را قبول كرد.
دوستش، زين العابدين زاده، مي گويد : ايشان فردي بود با صداقت، درستكار و مذهبي و بيشتر از هر چيزي، به مسايل ديني و مذهبي خود اهميت مي داد.
وي به خدا توكل مي كرد و از او ياري مي خواست. در موقع رويارويي با سختي ها، هيچ گاه عصباني نمي شد.
اصغر از فرماندهاني بود، كه قدرت تجزيه و تحليل خوبي داشت. برادر خانمش، احمد مددي، مي گويد: « وي فردي بود مشتاق شهادت و خادم اسلام . به كودكان علاقه ي خاصي داشت.»
وي از افرادي كه هدفشان ضربه زدن به انقلاب و اسلام بود، و از افراد منافق بسيار متنفر بود.
ايشان علاوه بر مهرباني، شجاعت خاصي داشت، كه باعث مي شد در قلب دشمن پيشروي كند و بدون ترس و واهمه، به انجام عمليات بپردازد. در رويارويي با بحران ها و مشكلات، شروع مي كرد به ذكر گفتن و دعا خواندن.
همرزمش، حميد مشهدي، مي گويد: « ايشان فردي بسيار معتقد به مقررات و قوانين بود. در مقابل مشكلات، بسيار خونسرد بود.»
انساني وظيفه شناس بود و هميشه سعي مي كرد وظايفي را كه به او واگذار مي شود، به خوبي انجام دهد.
خیلی به اموال بیت المال حساس بود و همه زیردستان، ایشان را دوست داشتند
وي نسبت به حفظ اموال بيت المال و صرفه جويي، بسيار دقيق بود. همرزمش، منوچهر مرسل پور، مي گويد : وي انساني بسيار لايق و شايسته بود. فردي بود با صداقت، و يكرو و يكرنگ، همه ي افرادي كه زير دست ايشان بودند، ايشان را دوست داشتند.
وي به جهاد، ديدار با امام، نماز شب، نماز جماعت و خواندن كتاب هاي مذهبي، علاقه داشت.
از خوردن مال يتيم و از تلف كردن بيت المال، ما را برحذر مي داشت. همسرش، حكيمه مددي، مي گويد: « در طول مدتي كه در جبهه بود، دوسه بار از ايشان نامه دريافت كرديم، كه متأسفانه هيچ كدام از آن ها را در اختيار نداريم.
وي هرگاه از جبهه برمي گشت، خاطرات جبهه را تعريف مي كرد . از نمازهاي شبي كه در جبهه خوانده مي شد، از نحوه ي شهادت دوستانش و از خود گذشتگي هاي دوستانش.
وي با بچه ها واقعاً عاطفي و از روي محبت برخورد مي كرد. عاشق بچه بود البته ايشان خيلي با فرزندانش نبود اما همان مدتي هم كه به خانه مي آمد، سعي مي كرد با فرزندش باشد.»
دوستش، محمدرضا ايرانمنش، مي گويد: « به همر اه ايشان به يك مجلس عروسي دعوت بوديم. شب قبلش خوابي در مورد اصغر ديدم . وقتي كه او را در مجلس عروسي ديدم، به من گفت: كه فردا مي روم اهواز، براي انجام مأموريت.
گفتم: به جبهه مي روي آيا فكر بچه اي كرده اي؟ من مي دانستم كه اصغر يك فرزند دارد.
گفت: چرا؟ گفتم: به فكر يك بچه ديگر نيز باش، تا بچه ات تنها نباشد . گفت: چرا اين سوال را مي كني؟ گفتم: من ديشب خوابي ديده ام در مورد تو و يقين دارم كه اين سفر، سفر آخر توست. گفت: خوابت را تعريف كن.
و من شروع كردم: عباس را ديدم مثل همان دوران حياتش، با حالت شوخي آمد و با اصرار زياد، رو به من و تو كرد و گفت : بياييد برويم . در عالم خواب احساس كردم كه اين رفتن، از آن رفتن هاي عادي نيست. در عالم خواب خودم را به گوشه اي كشيدم، هر چه عباس دست دراز كرد تا مرا با خودش ببرد، نرفتم اما دست تو را گرفت و با خودش برد. بعد به اصغر گفتم: تو مي روي و شهيد مي شوي. اصغر شروع كرد به بوسيدن من. انگار كه خبر تولد بچه اش را داده اند.»
همسرش، حكيمه مددي مي گويد: « وي آخرين دفعه اي كه به جبهه رفت، از پدر و مادرش خداحافظي نكرد. من گفتم : چرا از پدر و مادرت خداحافظي نمي كني. گفت: امكان دارد حرف هايي بزنند، و يا كارهايي بكنند كه جلوي مرا بگيرند و من نتوانم به جبهه بروم.
خواهرش، زهرا ايرانمنش، مي گويد: « شبي خواب ديدم كه در خانه ي خودمان يا در جايي ديگر، مجلس روضه خواني بود . ايشان در وسط مجلس، مشغول نوحه سرايي بود.
صبح كه بيدار شدم، كمي ناراحت بودم. پيش خودم گفتم نكند طوري شده باشد.»
همرزمش، نجيب زاده، مي گويد: « ايشان به كمك 100 نفر، مي بايست عملياتي را انجام مي دادند. آن شب، تقريباً در ساعت 8 شب با اين 100 نفر راه افتاديم و پس از 7 ساعت راه پيمايي، در يك منطقه ي كوهستاني و پر از درخت به مقصد رسيديم.
اغلب نيروها در آن شب، توان جسمي خود را از دست داده بودند به طوري كه فقط تعدادي از آن 100 نفر توانستند به راه خود ادامه دهند. ايشان به عنوان فرمانده گردان، مجبور بود اين افراد را به جلو پيش ببرد و به همين دليل، با رفت و برگشت در طول ستون نيرو، همواره با صحبت كردن، با روحيه دادن به نيروها، مقداري به توان جسمي نيروها مي افزود و با وجود اين كه طول اين ستون نيرو بيش از 100 متر بود، اما ايشان بدون هيچ نوع خستگي طول ستون را طي مي كرد . از طرفي به خاطر آتش شديد دشمن، تعدادي از بچه ها زخمي و اغلب خسته شده بودند.
به هر حال حدود 10 تا 12 نفر به راه ادامه دادند كه در نهايت حدود 9 نفر توانستيم به نزديك ارتفاعي برسيم، كه هدف نهايي بود. سرانجام با تلاش بچه ها توانستيم آن ارتفاع را از دست دشمن بگيريم و در آن جا مستقر شويم.
در آن شب، من به عنوان بي سيم چي در كنار ايشان حركت مي كردم . ايشان به نيروها مي گفتند: اگر همت نكنيد پيروزي نصيبتان نخواهد شد . اگر از خود گذشتگي نداشته باشيد، نمي توانيم به اهدافي كه برايمان مشخص كرده اند برسيم.
آن شب مسير طوري بود كه فقط يك نفر مي توانست از آن جا عبور كند. راهي پرپيچ و خم و پر از درخت و پستي و بلندي . گاهي شيارهاي عميقي در مسير ظاهر مي شد، كه مي بايست از آن ها عبور كنيم در يكي از همين شيارها، يكي از بچه ها بر اثر آتش دشمن زخمي شد.
سرانجام در آن شب، ايشان به كمك همان 9 نفر، خط را به عرض 150 متر پاكسازي كردند.
روز بعد در تاریخ 1362/8/4 حدود ساعت 11 ظهر بود که عراقی ها براي باز پس گيري ارتفاع، با بچه ها درگير شدند.
ايشان به بچه ها مي گفتند، هيچ حركت و عكس العملي از خودتان نشان ندهيد، تا عراقي ها فكر كنند كه هيچ كس روي ارتفاع نيست. عراقي ها فكر كردند كسي روي ارتفاع نيست. تا 60-50 متري ما نزديك شدند در اين لحظه ايشان دستور آتش داد.
تعداد عراقي ها زياد نبود، شايد سي يا چهل نفر . كه تعدادي از آن ها كشته شدند، و تعدادي ديگر مجروح و بعضي هم مجبور شدند برگردند. پس از كمي استراحت، ايشان به من گفت: چيزي براي خوردن داري؟ گفتم: نه، من بي سيم را حمل مي كردم. كمك بي سيم چي هم نتوانسته بيايد، غذا و جيره جنگي مان هم جا مانده است.
ايشان گفت: داخل كوله پشتي من را نگاه كن، ببين چيزي مي بيني؟ من كوله پشتي را باز كردم، 2 عدد بيسكويت موزي ديدم يكي را به ايشان دادم. به من گفت خودت بخور، سپس گفت: من باز مي كنم . من قبول نكردم. ايشان گفت: حرفي نيست، آخرين شيريني را از دست شما مي خوريم. پس از اين ماجرا، ميرحسيني (شهيد ) پيش ايشان آمد و سفارش لازم را به ايشان كرد.
يكي، دو ساعت از اين ماجرا گذشت. دوباره تعدادي از عراقي ها حمله كردند و آتش شديدي شروع شد . ما اسلح ه و مهمات به اندازه كافي نداشتيم. عراقي ها از ارتفاع بالا آمدند. يك درگيري شديد صورت گرفت . آنان مي خواستند به هر شكلي شده ارتفاع را پس بگيرند. يك دفعه ديدم ايشان به صورت، و روي سينه بر روي زمين افتادند.
من احساس كردم كه مي خواهد خستگي خود را برطرف كند . چند دقيقه اي گذشت و من هيچ حركتي از ايشان نديدم. من فكر نكردم كه شهيد شده باشد. يك دفعه ديدم همان طور كه به سينه خوابيده بود، خزيد به طرف پايين ارتفاع، ارتفاع شيب تندي نداشت.
من ديدم كه در هنگام خزيدن به طرف پايين ارتفاع، دستهايش هيچ حركت و عكس العملي ندارد. اين جا متوجه شدم و گفتم نكند ايشان تير خورده است. به طرف ايشان رفتم و ايشان را برگرداندم. ديدم چهره اش را خون فراگرفته است. دست گذاشتم روي قلبش، ديدم قلبش كار نمي كند. وقتي اين صحنه را ديدم، پيشاني ايشان را بوسيدم و گفتم : آقاي ايرانمنش ما را شفاعت كن. شما شهيد شديد. يادتان نرود ما را شفاعت كنيد.
در اين فكر بودم كه چكار كنم. فرمانده ام كه شهيد شده است، از چه كسي بايد دستور بگيرم. رفتم به پيش آقاي ميرحسيني، و قضيه را به ايشان گفتم و ايشان به من گفت: شما برو و جنازه ي ايشان را بردار و بيار. رفتيم و جنازه شهيد را داخل پتو گذاشتيم، و از ارتفاع پايين آورديم. اصغر ايرانمنش در 1362/8/4 در عملیات والفجر4، در منطقه ی كله قندي به شهادت رسيد.
تا قبل از شهادت ايشان، مزه ي شهادت را درك نمي كردم . اما موقعي كه ديدم ايشان شهيد شدند، فهميدم كه يك فرمانده لايق، و يك استاد بزرگوار را از دست داده ام.»
پدر شهيد، عباس ايرانمنش، مي گويد: « روزي كه خبر شهادتش را دادند، من سركار بودم و برادر خانمم و يك نفر ديگر خبر شهادتش را به من دادند. وقتي كه شنيدم اصغر شهيد شده، خيلي ناراحت شدم و از همان وقت ديد چشمم كم شده است.»
همسر شهيد، حكيمه مددي، مي گويد: « زماني كه ايشان به شهادت رسيدند، دخترم هفت ماهه بود، و پسرم را حامله بودم.»
خواهر شهيد، زهرا ايرانمنش، مي گويد: « وقتي كه خبر شهادتش را شنيدم، بسيار ناراحت شدم چون برادرم بود ولي خوشحال شدم از اين كه به آرزويش رسيده است. »
فرزند شهيد، هدي ايرانمنش، مي گويد: « مطمئنم اگر پدرم زنده بود، به من توصيه مي كرد كه من خوب درس بخوانم . و كاري نكنم كه امام زمان(عج) و ساير شهدا از من ناراضي باشند.
فرزند شهيد، محمدرضا ايرانمنش، مي گويد: «من در تاریخ 1362/10/8 به دنيا آمدم. 2 ماه پس از شهادت پدرم.
در 5 سالگي مادرم به من گفت: پدرم شهيد شده است.» شهيد اصغر ايرانمنش در قسمتي از وصيت نامه ي خود مي نويسد:
«يا ايها الذين امنوا استعينوا بالصبر و الصلوة انَّ اللهَ مع الصابرينَ و لاتقولوا لمنْ يقْتَلُ في سبيلِ اللهِ اموات بلْ اَحياء و لكنَّ لا تَشْعرون.»
پدر و مادر عزيز و مهربانم! تا اين لحظه كه نتوانستم خوبي هاي شما را جبران كنم. ان شاء الله بايد مرا ببخشيد، و از خدا براي من طلب آمرزش كنيد.
پدر و مادر عزيزم! اگر من شهيد شدم، همسر مرا سرزنش نكنيد ، او را دلداري دهيد چون از زندگي دنيايي، چيزي جز بدي نديده است. سخني چند با تو اي همسر عزيزم، كه هنوز سال برادرت نرسيده، كه سوغاتي جديد برايت مي آورند و مي دانم كه خدا به شما صبر مي دهد. همسرم دلم مي خواهد اگر فرزندي از من به دنيا آمد، به او دروغ گفته نشود و هميشه حقيقت را به او بگويي. همسرم از تو طلب آمرزش مي خواهم، چون نتوانستم كه آن زندگي كه تو مي خواستي، فراهم كنم. از همه مي خواهم كه به اين زندگي دنيايي و حيواني فكر نكنيد و توشه اي براي آخرت جمع آوري كنيد.»
پي نوشت ها
1 - پرونده كارگزيني شاهد - كپي شناسنامه
2 - موحدي، صغري - سرگذشت پژوهي، ص 4
3 - همان، ص 5
4 - ايرانمنش، عباس - سرگذشت پژوهي،
ص 17
5 - همان، ص 18
6 - موحدي، صغري - سرگذشت پژوهي، ص 5
7 - همان، ص 6
8 - ايرانمنش، عباس - سرگذشت پژوهي،
ص 19
9 - همان، ص 20
10 - موحدي، صغري - سرگذشت پژوهي، ص 6
11 - همان، ص 7
12 - همان، ص 8
13 - همان، ص 10
- 14
15 - موحدي، صغري - سرگذشت پژوهي، ص 6
16 - مددي، حكيمه - سرگذشت پژوهي، ص 25
17 - همان، ص 26
18 - مددي - سرگذشت پژوهي، ص 45
19 - پرونده كارگزيني شاهد - فرم سه برگي
20 - ايرانمنش، زهرا - سرگذشت پژوهي، ص 41
21 - مددي، حكيمه - سرگذشت پژوهي، ص 27
22 - همان، ص 29
23 - همان، ص 31
24 - زنگي آبادي - سرگذشت پژوهي، ص 49
25 - همان، ص 50
26 - گلزار، غلام - سرگذشت پژوهي، ص 52
27 - ايرانمنش، محمدرضا - سرگذشت پژوهي،
ص 60
28 - همان، ص 61
29 - زين العابدين زاده - سرگذشت پژوهي،
ص 68
30 - همان، ص 69
31 - همان، ص 76
32 - مددي، احمد - سرگذشت پژوهي، ص 76
33 - همان، ص 77
34 - همان، ص 78
35 - مشهدي، حميد - سرگذشت پژوهي،
ص 92
36 - همان، ص 93
37 - مرسل پور، منوچهر - سرگذشت پژوهي،
ص 101
38 - همان، ص 102
39 - مددي، حكيمه - سرگذشت پژوهي، ص 32
40 - همان، ص 26
41 - ايرانمنش، محمدرضا - سرگذشت پژوهي،
ص 65
42 - همان، ص 66
43 - مددي، حكيمه - سرگذشت پژوهي، ص 32
44 - ايرانمنش، زهرا - سرگذشت پژوهي، ص 43
45 - نجيب زاده - سرگذشت پژوهي، ص 105
46 - همان، ص 106
47 - همان، ص 107
48 - همان، ص 108
49 - همان، ص 109
50 - همان، ص 112
51 - ايرانمنش، عباس - سرگذشت پژوهي،
ص 21
52 - مددي، حكيمه - سرگذشت پژوهي، ص 26
53 - ايرانمنش، زهرا - سرگذشت پژوهي، ص 43
54 - ايرانمنش، هدي - سرگذشت پژوهي،
ص 37
55 - ايرانمنش، محمدرضا - سرگذشت پژوهي،
ص 39
56 - پرونده فرهنگي شاهد - وصيت نامه