همه دارایی او دوچرخهای بود که وقف کرد
شنبه, ۱۹ مرداد ۱۳۹۸ ساعت ۰۹:۳۵
گروهکهای ضدانقلاب از ابتدای پیروزی انقلاب تاکنون خسارتهای بسیاری به مردم ایران وارد کردهاند. اولین شهدای انقلاب توسط گروهکها ترور شدند و سپس این روند تا دفاع مقدس و بعد از آن ادامه یافت.
نویدشاهد: گروهکهای
ضدانقلاب از ابتدای پیروزی انقلاب تاکنون خسارتهای بسیاری به مردم ایران
وارد کردهاند. اولین شهدای انقلاب توسط گروهکها ترور شدند و سپس این روند
تا دفاع مقدس و بعد از آن ادامه یافت. شهید سیدمیرنبی غفاری یکی از شهدای
مبارزه با ضدانقلاب است که اواخر آبان ۱۳۶۰ در درگیری با ضدانقلاب در
مهاباد به شهادت رسید. میرنبی که رفتن به جبهه را به دانشگاه ترجیح داده
بود، اولین شهید روستای تاکام از توابع ساری است. روستایی که در طول دفاع
مقدس ۹ شهید تقدیم اسلام کرده است. گفتوگوی ما با سیدتقی غفاری تاکامی
برادر شهید را پیش رو دارید.
کمی از خانوادهتان بگویید. شهید فرزند چندم خانواده بود؟
پدر و مادرم هر دو کشاورز و از اهالی روستای تاکام بودند. الان هر دو به رحمت خدا رفتهاند. مادرمان سال ۶۶ و پدرمان در سال ۷۸ مرحوم شدند. یک خواهر و چهار برادر هستیم و شهید میرنبی فرزند پنجم و آخر خانواده بود که سال ۱۳۳۹ در تاکام به دنیا آمد. من برادر بزرگتر شهید هستم. متولد سال ۳۱ و ۸، ۹ سال از او بزرگتر بودم. زمان جنگ من هم توفیق حضور در جبهه را داشتم، اما میرنبی پاکتر بود و خدا هم او را برای شهادت انتخاب کرد. میرنبی موقع پیروزی انقلاب یک جوان دبیرستانی بود که در تمامی راهپیماییها شرکت میکرد. سال ۱۳۵۹ دیپلمش را گرفت. میخواست به دانشگاه برود که به خاطر شرایط حساس بعد از انقلاب، خدمت سربازی را ترجیح داد. بعد داوطلب شد که به کردستان برود. قبل از جنگ تحمیلی کردستان شلوغ شده بود و ضدانقلاب آنجا جولان میدادند. برادرم همه خدمتش را در کردستان گذراند تا اینکه اواخر آبان ۱۳۶۰ در قریه «قوریقلعه» موقع پاکسازی منطقه از عناصر حزب دموکرات به شهادت رسید. پیکر میرنبی را بعد از چند روز درگیری به عقب آوردند و به دست ما رسید.
کمی از خانوادهتان بگویید. شهید فرزند چندم خانواده بود؟
پدر و مادرم هر دو کشاورز و از اهالی روستای تاکام بودند. الان هر دو به رحمت خدا رفتهاند. مادرمان سال ۶۶ و پدرمان در سال ۷۸ مرحوم شدند. یک خواهر و چهار برادر هستیم و شهید میرنبی فرزند پنجم و آخر خانواده بود که سال ۱۳۳۹ در تاکام به دنیا آمد. من برادر بزرگتر شهید هستم. متولد سال ۳۱ و ۸، ۹ سال از او بزرگتر بودم. زمان جنگ من هم توفیق حضور در جبهه را داشتم، اما میرنبی پاکتر بود و خدا هم او را برای شهادت انتخاب کرد. میرنبی موقع پیروزی انقلاب یک جوان دبیرستانی بود که در تمامی راهپیماییها شرکت میکرد. سال ۱۳۵۹ دیپلمش را گرفت. میخواست به دانشگاه برود که به خاطر شرایط حساس بعد از انقلاب، خدمت سربازی را ترجیح داد. بعد داوطلب شد که به کردستان برود. قبل از جنگ تحمیلی کردستان شلوغ شده بود و ضدانقلاب آنجا جولان میدادند. برادرم همه خدمتش را در کردستان گذراند تا اینکه اواخر آبان ۱۳۶۰ در قریه «قوریقلعه» موقع پاکسازی منطقه از عناصر حزب دموکرات به شهادت رسید. پیکر میرنبی را بعد از چند روز درگیری به عقب آوردند و به دست ما رسید.
خیلی از شهدا بهرغم سن کمشان فعالیتهای زیادی داشتند، برادرتان چه فعالیتهای انقلابی داشت؟
شاید بتوانم بگویم بیشترین فعالیتهای انقلابی را برادرم در روستای تاکام داشت. کارهایی میکرد که آن موقع هیچکس جرئت انجام دادنش را نداشت. میرنبی اولین کسی بود که عکسهای امام (ره) را همراه خودش به روستا آورده بود. بهاتفاق دوستانش روی یک چهارپایه رفتند و عکس امام را جلوی چشم همه مردم به دیوار مسجد چسباندند. مردم با دیدن عکس امام (ره) صلوات فرستادند. در صورتی که روستای تاکام کوچک بود و زیر نظر گرفتن آن برای مأموران رژیم کاری نداشت، ولی میرنبی، چون آدم جسور و نترسی بود بسیاری از کارهای بزرگ را در روستا انجام میداد. فعالیتهای میرنبی آنقدر زیاد بود که بیرون از روستا هم او را میشناختند. بعد از پیروزی انقلاب هم به مدت شش ماه میرنبی از نیروهای جهاد شد. صاحب کارخانه آردی در شهری از توابع شهرستان ساری مردم آن منطقه را خیلی اذیت میکرد، ولی میرنبی که آن موقع فقط ۲۰ سال داشت این مشکل را طوری حل کرد که آرد طبق سهمیه به تمام افراد منطقه رسید.
به نظر شما چه چیزی باعث میشد جوانهای آن دوره این قدر با جسارت از انقلابشان دفاع کنند؟
آنها موضوع شهادت را برای خودشان حل کرده بودند. به همین خاطر از چیزی ترس نداشتند. میرنبی هم جوان رشیدی بود که از عهده هر کاری برمیآمد. از همان اول آرزوی شهادت داشت. حتی در وصیتنامهاش که همراه ساک و وسایلش از جبهه آوردند، دیدیم آن را چند روز قبل از شهادتش نوشته است. روی وصیتنامه تاریخ ۲۷ آبان ۱۳۶۰ دیده میشد. همان ایام هم برادرم شهید شد. در بخشی از وصیتنامه نوشته بود: «این وصیتها را نوشتم تا چنانچه شهادت که آرزویم است نصیبم شد، بتوانم ادامهدهنده راه شهدا باشم. پیامم به برادران و خواهران هموطن این است که طبق فرموده حضرت امام، انقلاب اسلامی باید صادر شود. خدایا شهادت را نصیبمان گردان و سپاهیان اسلام را در مقابل کافران به فتح و پیروزی برسان و ما را با این فتح خوشحال و شادان گردان. آمین... از همه شما میخواهم که دنبالهرو راه امام خمینی بتشکن باشید.»
میرنبی چطور برادری بود؟
با آنکه فرزند آخر خانواده بود و سنش از همه کمتر بود، ولی همیشه حرفهای بزرگی میزد. حرفهایش هنوز در ذهن خواهر و برادرهایش به یادگار مانده است. یادم است میگفت شما که میخواهید نماز بخوانید خب سعی کنید نمازتان را در اسرع وقت بخوانید. آنقدر مهربان بود که همه دوستش داشتند و همیشه سعی میکرد بعد از مدرسه برود در زمین کشاورزی به پدر و مادرمان کمک کند. برداشت جالبی هم از مقوله جهاد و شهادت داشت. در یک بخش از وصیتنامهاش نوشته بود: «شهادت سرآغاز پایندگی است. نترسم از مرگی که خود زندگی است و خدا را شکر میگویم که سالهای عمر مرا در فرارسیدن یومالله قرار داد. یومالله حسین که امام حسین (ع) در میدان شهادت در آن روز ندای هل من ناصر ینصرنی سر داد.»
گروهکهای ضدانقلاب خسارت زیادی به مردم ایران وارد کردهاند، برادر شما هم که در درگیری با یکی از همین گروهکها شهید شد. از نحوه شهادتش اطلاع دارید؟
بعد از شهادت میرنبی، فرمانده گردان برادرم برای دیدار با خانواده شهید به تاکام آمد. نحوه شهادتش را اینطور برایمان تعریف کرد که میرنبی میخواست بعد از گذشت پنج ماه حضور مستمر در جبهه مرخصی بگیرد و به مازندران بیاید، ولی وقتی متوجه میشود عملیات پاکسازی در پیش دارند از مرخصی رفتن منصرف میشود و داوطلبانه در عملیات پاکسازی شرکت میکند. در همین عملیات هم به شهادت میرسد. همانطور که در جریان هستید در سال ۱۳۵۹ که مقارن با شروع جنگ تحمیلی بود، کردستان بسیار شلوغ شده بود، اما اصل توطئه ضدانقلاب بلافاصله بعد از پیروزی انقلاب اسلامی شروع شده بود و یکی از دلایل اینکه موجب شد کردستان به صحنه فعالیت ضدانقلاب تبدیل شود، بافت اجتماعی آنجا مثل وجود فئودالیسم، ناسیونالیسم کردی، فقر فرهنگی و اقتصادی و برخی اختلافات مذهبی بود. بعد از پیروزی انقلاب خیلی از جوانها به کردستان رفتند تا مانع ضدانقلاب بشوند. آن موقع من در شهرری بودم که دوست میرنبی به نام سیدحسن موسوی به من زنگ زد و اطلاع داد که با میرنبی به صورت داوطلبانه به کردستان میروند. من آن زمان متأهل بودم و چند فرزند داشتم. دوست داشتم همراهشان بروم که تا مدتها میسر نشد. چند ماه بعد از رفتن میرنبی خبر شهادتش را شنیدیم.
شهادت برادرتان چه تأثیری روی خانواده و دیگران گذاشت؟ خود شما کی به جبهه رفتید؟
میرنبی اولین شهید روستا بود. وقتی خبر شهادتش آمد خیلیها را تکان داد. بعد از شهادتش من تصمیم گرفتم به جبهه بروم، اما چون پنج فرزند کوچک داشتم نتوانستم تا مدتها اقدام کنم. نهایتاً در سال ۱۳۶۷ موفق شدم به جبهه بروم. آنجا فهمیدم شهادت به این راحتی نصیب هرکس نمیشود. یادم است میرنبی همه را تشویق میکرد به جبهه بروند. میگفت: «سریع برای جبهه رفتن اقدام کنید. جنگ ما مثل جنگ کوفیها با امام حسین (ع) است. معطل کردن کار شیطان است. اگر تو میخواهی نروی، او میخواهد نرود، چطور انتظار دارید دشمن وارد خاک ما نشود؟!»
انقلاب خیلی از نوجوانها و جوانهای آن دوره را جذب خودش کرد و روحیاتشان را تغییر داد. خاطراتی از روحیات شهادتطلبانه میرنبی دارید؟
مادرمان خیلی زود به فرزند شهیدش پیوست. قبل از فوتش تعریف میکرد که میرنبی از همان سن نوجوانی برای خودش وصیتنامه و یادداشتهای خاصی مینوشته است. آن موقع خانههای روستایی حالت ویلایی داشت، چون مثل حالا که کولر و پنکه پیدا نمیشد. از اتاقکی در وسط حیاط برای خنک شدن و استراحت استفاده میکردند. مادرم دیده بود میرنبی به آن اتاقک میرود و برای خود یادداشتهایی مینویسد و سعی میکند آنها را از دید دیگران مخفی نگه دارد. بعداً مادرم متوجه میشود که میرنبی وصیتنامه و یادداشتهای معنوی مینوشته است. گویا برادرم در یکی از این یادداشتها عنوان کرده بود: «یک دوچرخه دارم و آن را وقف بچههایی روستایمان میکنم که دوچرخه ندارند. دوست دارم از آن استفاده کنند.»
منبع: روزنامه جوان
نظر شما