شهید علی اکبر حسام/دیده بانی که در شلمچه بدنش تکه تکه شد
او سومين فرزند من بود. قبل از تولد، خواب ديدم تنها در اتاق بزرگى هستم و پرسيدم اين اتاق مال كيست؟ صدايى آمد و گفت براى شماست. ديدم يك وجب زمين را سيمان كردهاند و روى آن اثر انگشتان حضرت ابوالفضل(ع) است. آن را برداشتم و بوسيدم و به يقه ام زدم و بعد از آن خداوند اين فرزند را به ما اعطا كرد.
وضعيت مالى خانواده حسام بسيار ضعيف بود و در روستا در يك كومه زندگى می کردند. على اكبر، در مهر ماه 1343 وارد دبستان شاهكوه شد و در راه تحصيل جديت داشت. مادرش می گويد:
گاهى شبها گريه می کرد و می گفت نتوانستم درسهايم را حفظ كنم. من به او كمك می کردم و به او سفارش می کردم اگر مى خواهى درست و خوب ياد بگيرى وضو بگير و نماز بخوان.
ارتباط خوبى با ديگر برادران خود داشت و در كنار درس به توپ بازى و بازی هاى محلى مى پرداخت. به گفته مادرش پسرى آرام بود و كارى به كسى نداشت. از نظر درسى، فعال بود و دركارهاى كشاورزى و علوفه دادن به دام كمك می کرد.
على اكبر تا سال چهارم را در روستاى زادگاه خود تحصيل كرد ولى به دنبال مهاجرت خانواده به گرگان (در سال 1348) و اوضاع نامطلوب مالى مجبور شد در مغازه بزازى شاگردى كند. سال پنجم ابتدايى را به صورت متفرقه گذراند و بعد از آن ترك تحصيل كرد. به بيان مادرش:
وضعيت نابسامان اقتصادى خانواده، او را مجبور به ترك تحصيل كرد. از آن پس، هميشه مشغول كار بود. ديگر وقتى براى بازى و سرگرمى نداشت. هيچ يك از حرفهايم را رد نمی کرد و هر چه می گفتم بدون چون و چرا مى پذيرفت. حسام مدتى به بنايى و كارهاى متفرقه ديگرى مشغول شد.
تا اينكه در هجده سالگى در 16 دى 1355 به خدمت سربازى اعزام شد. دوره آموزشى را در چهل دختر خرمآباد گذراند و در زمان انقلاب در آخرين روزهاى سربازى از پادگان فرار كرد. بعد از پيروزى انقلاب به پادگان بازگشت و خدمت خود را به پايان رسانيد. برادرش - نورالله - می گويد:
از قبل از انقلاب منضبط و ديندار بود. بعد از انقلاب، تعبد و روحيه خاصى داشت. و هر روز كه می گذشت بر اين ويژگى او افزوده مى شد. به انقلاب و رهبرى آن عشق مى ورزيد و در مراسم عبادى و سياسى شركت فعال داشت و ديگران را تشويق به اين كارها می کرد.
به قرائت قرآن و دعا بسيار علاقه مند بود.
با پيروزى انقلاب اسلامى و تاسيس سپاه پاسداران انقلاب اسلامى، على اكبر حسام در 16 فروردين 1358 به عضويت رسمى سپاه پاسداران گرگان درآمد. در 22 بهمن 1362 به جبهه هاى جنگ اعزام شد و به مدت هفت ماه تا 28 شهريور 1363 در گردان امام محمدباقر لشكر 25 كربلا، فرمانده دسته بود. پس از مراجعت از جبهه به عنوان مسئول قسمت طرح و نظارت بر جنگهاى گرگان به مدت شش ماه مشغول شد. در 28 اسفند 1363 بار ديگر به جبهه رفت و در لشكر 5 نصر سپاه پاسداران، مسئوليت نگهدارى و توزيع تداركات لشكر را به عهده گرفت. يكى از همرزمانش می گويد:
نسبت به راحت طلبى و ريخت و پاش ها و بى نظميها و بى تفاوتى و سهل انگاريها حساس بود. پاسدارى مخلص و متواضع بود. روحيه فداكارى او بيشتر مرا مجذوب خود می کرد. ديگران را هميشه بر خود مقدم مى داشت.
بار ديگر مسئوليت نظارت بر جنگل گرگان را عهده دار شد. مادرش می گويد: «هر وقت از جبهه مى آمد دستم را و بعد كف پايم را مى بوسيد و می گفت: "بهشت زير پاى مادران است."»
مدتى در واحد عمليات سپاه پاسداران انقلاب مشغول بود. مدتى هم با ستاد مبارزه با مواد مخدر همكارى داشت. نسبت به كسانى كه با انقلاب و اعتقادات مذهبى مخالف بودند به شدت برخورد می کرد و با كسانى كه در مجالس لهو و لعب شركت مى جستند مبارزه می کرد و در درگيرى با گروه هاى ضدانقلاب، شركت فعال داشت. معينىزاده می گويد:
جزء نيروهايى بود كه بيشتر در تعقيب قاچاقچيان و سوداگران مرگ بود. در معركه جزء اولين نيروها بود و بدون هيچ گونه ترسى وارد عمل مى شد. او هميشه در بحرانها پيشقدم بود.
در سال 1360 با اصرار خانواده، با
خانم انسيه مقصودلو - يكى از بستگان - در مراسمى ساده ازدواج كرد. بعد از ازدواج،
در منزل پدرى همسرش زندگى می کردند. همسرش می گويد: «متواضع بود و ايمان به خداوند
داشت و نسبت به ما دلسوز و مهربان بود و در كارهاى خانه كمك می کرد.» به گفته
برادرش: «وقتى خبر شهادت حبيبالله افتخاريان (ابو عمار) را شنيد دو شبانه روز غذا
نخورد و گريه می کرد.» نوار مصيبت حضرت زهرا را گوش می کرد و می گريست و گاهى در
حال نماز گريه می کرد.
برادرش می گويد:هميشه از خودش مايه می گذاشت و هر مشكلى بود حل می کرد. يك شب بخارى نداشتيم و او بخارى منزل خود را براى ما آورد و آن شب را با چراغ علاءالدين سر كردند. خيلى دلسوز بود. حتى اگر من لباس نداشتم لباسهاى خودش را به من مى داد.
همسرش درباره ديگر خصوصيات اخلاقى او می گويد: با والدين من همانند والدين خودش رفتار می کرد و به همه احترام می گذاشت. در حفظ حجاب خيلى حساس بود و می گفت: «زنم بايد الگويش حضرت فاطمه زهرا(س) باشد.» گاهى وقتها كه از سر كار به منزل مى آمد سردردهاى عجيبى داشت. اين سردردها نشانه آن بود كه در محيط كار عصبانى شده است. نسبت به كم كارها حساس بود.
حسام به مدت ده ماه مسئوليت قسمت طرح جنگل سپاه گرگان را به عهده داشت. در 19 فروردين 1365 بار ديگر راهى جبهه جنگ شد و در لشكر 25 كربلا ديده بانى توپخانه لشكر را به عهده گرفت. در همين ايام بود كه در حال انجام ماموريت، تركش خمپاره به باسن او اصابت كرد و پزشك معالج چهل و پنج روز استراحت در منزل برايش صادر كرد ولى چند روزى نگذشته بود كه آماده رفتن بهجبهه شد و به خانواده خود گفت: «بچه ها در جبهه منتظرند.» در بين نيروهايش جاذبه زيادى داشت در انجام كارها ابتدا خود پيشقدم مى شد و سپس ديگران را به كار می گرفت. هر گاه نيروها را در خود فرورفته و ناراحت مى ديد آنها را دور خود جمع می کرد و با شوخى و مزاح، روحيه آنان را تغيير مى داد. يكى از همرزمانش می گويد:
نيروها را دور خود جمع می کرد و با آنها مزاح می کرد. يك بار به من گفت: «برو به آقاى شمس الدين بگو كه فشنگ بدهد.» فكر كردم كه اسم تحويل دهنده فشنگها واقعاً شمس الدين است. به نزد او رفتم و گفتم آقاى شمسالدين، آقاى حسام گفتند فشنگ بدهيد. بعدها فهميدم نام هر كس را نمىدانست، شمس الدين مىخواند. كارهاى او از روى برنامه بود. گاهى به مطالعه كتاب مى پرداخت. به نيروهايش توصيه می کرد كارى كنيم تا شهدا و امام از ما راضى باشند. تاكيد زيادى به خودسازى نيروها و يادگيرى فنون نظامى داشت. توصيه می کرد كه پيرو حضرت امام خمينى باشيم تا به مقصد برسيم.
على اكبر حسام، قريب به ده ماه در جبهه با مسئوليت ديده بانى توپخانه حضور داشت و هر چند ماهى براى سركشى و ديدار از خانواده به مرخصى مى رفت. برادرش می گويد: «هر وقت به مرخصى مى آمد اول به مزار شهيدان مى رفت.» به گفته همسرش:
اگر يك هفته اى به مرخصى مى آمد به نماز جمعه مى رفت و در مراسم مذهبى شركت می کرد. ولى در آخرين مرخصى حال و هواى بخصوصى داشت. دفعه آخر كه مى رفت فهميده بود كه برنمی گردد.
قاسم معينى زاده می گويد:
جانشين توپخانه لشكر بودم. حسام، مسئول ديده بانى بود. صبح زود در قرارگاه تاكتيكى لشكر 25 كربلا پيش من آمد و به خاطر جريان سرشب عذرخواهى كرد. ماجرا از اين قرار بود كه ساعت شش بعدازظهر روز 18 دى 1365 بايد هفت نفر ديده بان را آماده می کردند كه اين كار با تاخير انجام شد و من از اين تاخير ناراحت شده بودم. به همين خاطر پس از نماز صبح پيش من آمد و عذر خواهى كرد و گفت كارى نداريد. گفتم پيش آقاى نوريان (ديدهبان) برويد و ببيند چه مشكلى دارد. اگر خسته هست او را تعويض كنيد و اگر خسته نيست بىسيم او را چك كن. به نزد ديده بان رفت و در حال بازبينى بى سيم بود كه در ساعت 5/6 صبح روز 19 دى 1365 در دژ شرقى كانال ماهى، گلوله توپى در كنارشان به زمين خورد. چند لحظه پس از انفجار در صحنه حاضر شدم و ديدم سر على اكبر از بدن جدا و بدنش تكه تكه شده است. ديده بان دانشجوى بسيجى (نوريان) نيز دو سوم سرش به وسيله تركش از بين رفته بود. پيكر پاره پاره شهيد على اكبر حسام در ميان غم و اندوه مردم گرگان، تشييع و در مزار شهيدان به خاك سپرده شد.