زندگینامه، دست نوشته و خاطرات شهید قدرت الله قصابی
شهید قدرت الله قصابی در تاريخ 1352/06/03 در روستای کوشک قاضی از توابع شهرستان فسا در خانواده ای مومن و مذهبی به دنیا آمد. او دوران طفولیت را در کنار پدر و مادر زحمتکش خود پشت سر گذاشت و تحت سرپرستی آن ها با دین اسلام و قرآن مجید آشنایی پیدا کرد تا این که 6 ساله شد و برای کسب علم پا به دنیای مدرسه گذاشت. او توانست دوره ي ابتدایی را با موفقیت در دبستان شهید کاروان زادگاهش به اتمام رساند و وارد دوره ي راهنمایی شود.
اين شهید گرانقدر تا دوم راهنمایی بيشتر ادامه تحصیل نداد و ترک تحصیل نمود. او فردی زحمت کش بود که برای یاری رساندن پدر در امر تأمین مخارج خانواده به شغل کشاورزی، کارگری و حتی خشت زنی می پرداخت. او با این که در زمان جنگ تحمیلی عراق علیه ایران نتوانسته بود در جبهه های جنگ حضور پیدا کند اما همیشه در راه دفاع از میهن اسلامی خدمت می نمود.
سرانجام قدرت الله در سن 18 سالگي در تاريخ 1371/03/18 به خدمت سربازی رفت تا با جان و دل از آب و خاك ميهنش دفاع كند. بعد از گذارندن دوره ي آموزشی در کرمان و سپس دوره ي تکاوری در تهران به تیپ 35 تکاور اعزام شد. سه ماه از خدمت او می گذشت تا این که در تاريخ 1372/06/04 در حین انجام مأموریت در جاده ارومیه ـ مهاباد بر اثر واژگون شدن خودرو مجروح و بلافاصله به بیمارستان شهید مطهری ارومیه، و سپس به بیمارستان امام خمینی (ره) در تبریز انتقال می یابد. او حدود 8 روز در بیمارستان بستری بود تا این که در تاريخ 1372/06/12 در سن 20 سالگی به درجه رفیع شهادت نائل شد. پیکر پاک و مطهرش طی مراسم با شکوهی در تاريخ 1372/06/16 در گلزار شهدای کوشک قاضی به خاک سپرده شد.
ـــــــ « دست نوشته شهید » ـــــــ
* نامه شهید خطاب به خانواده:
بسم الله الرحمن الرحیم
ضمن عرض سلام، سلامتی شما را از درگاه خداوند بزرگ خواهانم و امیدوارم که همیشه مثل گل های بهاری شاد و خندان باشید و در کنار هم زندگی خوب و موفقي داشته باشید. مادر گرامی و برادرجان محمد، امان، حجت، مریم، زن برادر گرامی، علی جان، حسین و حسن جان، از خداوند بزرگ می خواهم که همگی شما سلامت باشید.
پدر و مادر گرامی و برادرجان! اگر می خواهید از حال این بنده ي حقیر خودتان قدرت با خبر شوید الحمدالله سلامتی بر قرار است و تنها دوری شما که آن هم امیدوارم به زودی زود میسر گردد و دیدارها تازه شود. محمدجان! نامه ي پر مهر، و محبت آمیز شما در بهترین ساعات زندگی به دستم رسید و از نامه شما خیلی خوشحال شدم دست شما برادرجان و خواهر گرامی درد نکند از این که نامه نوشتید و من از سرگذشت و احوال شما و خانواده ي گرامی با خبر شدم. از این که شما همگی حالتان خوب بوده و سلامت هستید خداوند بزرگ را شکر و سپاسگزاری می کنم.
خوب پدر بزرگوار سلام، سلامی به شادابي گل های بهاری حالتان چطور است؟ خوب که هستید؟ چکار می کنید با بهار؟ ما که در اين جا تا الان و در این ساعت باران می بارید. باران های بهاری و هوا خیلی خوب است. سلامی که از قلبم سرازیر می شود به شما فرشته مهر، مادرم تقدیم می کنم. مادرجان! سلام، امیدوارم که شما هم حالتان خوب باشد. از شما خواهش می کنم که در فکر من نباشید که ناراحت شوید ما جایمان خوب است.
زن برادر گرامی خوب خودم سلام، چکار می کنی با حسین و حسن؟ بچه های خوبی که هستند؟ شما را اذیت نمی کنند؟ حسن جان و حسین جان، ان شاء الله که همیشه سالم باشند و اذیت کنند. از طرف من تا می توانید حسین و حسن و علی آقا را بوس کنید و مخصوصاً حسن و حسین جان. خوب برادرجان محمد! این نامه را به شما می نویسم که بدانید فراموشی در کار نیست و نخواهد باشد و در پایان از همگی شما تشکر می کنم و از خدا می خواهم که به همگی شما طول عمر عطا کند و به دیدار بعد و نامه دیگر شما خانواده ي گرامی را به خداوند بزرگ می سپارم.
دوستدار شما و کسی که شما را فراموش نمی کند قدرت کوچک.
و در پایان سلام و دعاي من را به دايی های گرامی همگی با اهل خانواده به کوچک و بزرگ برسانید؛ مشهدی محمد، مشهدی حبیب و مشهدی حسین با اهل خانواده سلام و دعا فراوان برسانید؛ احمد عموگرامی، و پسر عموها حمید قصابی، ولی قصابی، و مجید قصابی همگی یکایک سلام و دعا برسانید؛ و خانه دايی گرامی، مشهدی موسی، مخصوصاً که یادت نرود سلام مرا به رحمان، و همگی سلام و دعا فراوان برسانید.
تمام اقوام سلام و دعا برسلانید؛ سلام مرا به مادربزرگم بتون گلاب، سلام و دعا برسانید. جواب نامه فوری فوری، لطفاً نامه یادتان نرود، به امید دیدار.
از دست عزیزان چـه بـگویم گلـه ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
در حـســرت دیــدار تـــو آواره تــریـنـــم
هـر چنــد کـه تــا منـزل تـو فاصله نیست
جواب نامه فوری، فوری، فوری خداحافظ.
این نامه را یکی از بچه های فسا پست یا به بچه های کوشک قاضی می دهد.
مورخ 1372/03/15 شنبه ساعت 2 بعد از ظهر
والسلام
ـــــــ « خاطرات شهید » ـــــــ
* خاطره از زبان مادر شهيد:
قدرت الله فرزند سوم و قشنگترین فرزندم بود. چشم آبی، هیکل دار و خوش قیافه، او را خیلی دوست می داشتم. زمان جنگ 8 سال بیشتر نداشت، با داشتن سن کم خیلی به جبهه رفتن علاقه داشت اما به علت سن كم نه ما اجازه می دادیم و نه بسیج به او اجازه می داد تا به جبهه برود. اکثر اوقات که بچه های کوشک قاضی را به جبهه اعزام می کردند قدرت الله گریه می کرد که چرا او نمی تواند با آنها برود.
بعد از تمام شدن جنگ برای خدمت سربازی نام نویسی کرد اما چون 18 سال كامل نداشت او را قبول نکردند یک بار به قصد رفتن به خدمت از ما خداحافظی کرد پشت سر او برگ سبز و آب ریختیم اما خیلی زود برگشت، او را نبرده بودند و به همین دلیل گریه می کرد. اما من خوشحال بودم وقتی خوشحالی مرا دید گفت: مادر! می دانم که تو از برگشتن من خوشحالی و عمداً برگ سبز و آب پشت سرم ریختی تا زودتر برگردم اما دفعه ی بعد نمی گذارم برگ سبز و آب پشت سرم بریزی تا برگردم.
به او گفتم: پسرم ناراحت نباش هر چه خیر و صلاح تو باشد پیش می آید، الان زمان جنگ نیست که داوطلبانه تو را به سربازی ببرند.
گفت: من دوست داشتم زمان جنگ بزرگتر بودم و به جبهه می رفتم و شهید می شدم.
به او گفتم: مادر! اگر تقدیر و نصیب کسی شهادت باشد و خداوند بنده اش را قبول کند و او را دعوت نمايد فرقی نمی کند جنگ باشد یا نه، پس صبر داشته باش تا هر چه خدا بخواهد همان پیش مي آید. دقیقاً سخن را چند بار برایش تکرار کردم و واقعاً هم همین طور شد. بالاخره قدرت الله 18 ساله شد و آماده گرديد تا داوطلبانه به خدمت سربازی برود. قبل از رفتن، وسایلش را بین دوستانش قسمت کرد یکی از دوستانش از او پرسیده بود چرا این کار را می کنی؟ مگر می خواهی سفر بروي و دیگر برنگردی؟
قدرت الله در جواب به او گفته بود شاید من رفتم و این آخرین سفر من باشد و دیگر برنگشتم. قدرت الله راهی ارومیه شد اگر او در سن نوجوانی گریه می کرد برای رسیدن به لقاء الله، ديري نپاييد كه در سن جوانی به آرزویش رسید.
و نحوه ي شهادتش این گونه بود:
از پادگان ارومیه چند نفر می خواستند به مهاباد مهمات ببرند که قدرت الله نیز به عنوان داوطلب اسمش را می نویسد تا با آنها برود. در بین راه در جاده ي مهاباد ـ ارومیه خودروی آنها واژگون شده و فقط قدرت الله به شهادت می رسد که این سرگذشت عجیبی است، از اين كه نیت پاک و خالص او و شمع وجودش در آتش عشق به شهادت و رسیدن به لقا الله می سوخت و لحظه شماری می کرد به گونه اي كه در زماني به شهادت رسید كه نه جنگ بود و نه جبهه.