نگاهی به زندگی شهید قدرت الله بردبار + تصاویر
نوید شاهد: شهید قدرت الله بردبار در سال 1338 در شهرستان فسا در خانواده ای متدین، با اخلاق، با ایمان و زحمتکش متولد شد. دوران طفوليت او گذشت تا این که در سال 1344 زمان رفتن به مدرسه فرا رسید. مادر دوست داشت فرزند خود را به مدرسه بفرستد تا از او یک مرد بسازد. سال ها پشت سر هم می گذشت تا این که او به دوران نوجوانی رسید اما در آن زمان پدر خود را از دست داد، با این اتفاق مسئولیت او بیشتر شد و باید مخارج خانواده پنج نفره خود را که الان بی سرپرست شده بودند تأمین می کرد.
به همین خاطر روزها کار می کرد و شب ها مشغول درس خواندن می شد، دیگر مشکلات زندگی و سرپرستي خانواده به او مجال ادامه تحصیل را نداد فقط توانست تا مقطع سیکل بخواند و پس از آن به خدمت ارتش در آيد. او فردی با ایمان بود با این که به خدمت ارتش در آمده بود ولی خدا را هرگز فراموش نمی کرد، همیشه نصیحتش در مورد نماز در گوشمان طنین انداز است که می گفت: خواندن نماز در جوانی مهم است.
او فردی با اخلاق بود و هیچ گاه تبسم از لبش دور نمی شد، همیشه احترام بزرگترها به ویژه مادرش را نگه می داشت، حدود 3 الی4 سال از خدمتش در ارتش مي گذشت که انقلاب شد. در همان زمان توسط برادرش اعلامیه ها و نوارهای امام را از طریق شهید سید محمود حسینی به سربازان و دوستان مطمئن می رساند. بعد از پیروزی انقلاب برای رضای خداوند و اطاعت از فرمان امام خمینی (ره) و دفاع از میهن و کشور خود به جبهه اعزام شد. در جبهه با تمام توان از میهن خود دفاع می کرد تا این که در شبی از شب های بهاري در فروردین ماه سال 1361 مادر خواب شهادتش را دید و بالاخره در همان زمان در عملیات فتح المبین در منطقه جنگی رقابیه، پس از پیروزی در منطقه، با اصابت ترکش به پهلویش و چند روز بستری شدن در بیمارستان تهران، به شهادت رسید.
ـــــــ « خاطرات شهید » ـــــــ
* خاطره از زبان خانواده شهيد:
حدود بیست روز قبل از حمله فتح المبین به مرخصی آمد و مثل همیشه به خانه همه اقوام و خویشان سر زد. حالت ديگري داشت و همیشه از خاطرات جبهه تعریف می کرد. او گفت: چند روز پیش تمام خاطرات کودکی در ذهنم تداعی شد. درب مسجد قدیم حاج رستم، بازی های کودکانه، نوجوانی، کار روز و درس شب همه به یادم آمد. شبی که با لباس کار به مدرسه ذوالقدر رفتم چون دیرم شده بود و معلم انگلیسی مرا به کلاس راه نداد، تمام زحمات پدر و مادرم را در ذهن مرور می کردم.
او براي ما تعريف كرد كه داشتم از سنگر انفرادی به سنگر گروهی برای دیدن بر و بچه ها می رفتم که صدای سوت خمپاره مرا به خود آورد، سریع السیر خود را به زمین انداختم و در 15 متری من به زمین خورد. وقتی به دوستانم رسیدم پرسیدند: چرا لباست اين قدر سوراخ سوراخ شده؟ وقتی لباسم را درآوردم، ترک هایش در پشتم بود و جایش مانده بود همان شب به رو خوابیده بود و یکی یکی خرده ترکش ها را بیرون آوردیم.
شهيد قدرت الله از من حال یکی از بچه های قدیمی را پرسید، گفتم: او را می بينم، گفت: برای من حلالیت بگیر، چون من در بچگی با او دعوا کردم و مقصر هم من بودم، گفتم: چرا این حرف ها را می زنی؟
ولی چهره اش نور بالا می زد و دلم نمی آمد به زبان بیاورم. مرخصیش تمام شد و انگار که با زبان بی زبانی گفت که ديگر برگشتی در کار نیست.
مادرم گفت: می خواهم این مرتبه که آمدی برایت عروسی بگیرم، با آهی کوتاه گفت ان شاء الله.
چشمانش پر از اشک شده بود و سوار ماشینی شد که برود تا از پیچ کوچه بگذرد نگاهش به طرف ما بود.