سه‌شنبه, ۰۲ آبان ۱۳۹۶ ساعت ۱۵:۱۶
در جنگ تحمیلی هشت ساله عنایات الهی و امدادهای غیبی زیادی برای رزمندگان کشورمان اتفاق افتاده است. در اینجا 5 روایت از این امدادهای الهی را با هم مرور می کنیم.
5 روایت از امدادهای غیبی در جنگ تحمیلی

روایت اول

یک روز «ابوالقاسم» برای ما تعریف می کرد: « در جریان محاصره سوسنگرد با چهار نفر از برادران برای شناسایی مواضع نیروهای بعثی رفته بودیم. در مراجعت راه را گم کرده بودیم و در مسیر ناشناخته ای که نمی دانستیم و پر از مین بود، وارد شدیم. همگی مردد بودیم که مسیر قبلی ما از کدام طرف است. ناگهان یکی از گاوهایی که در منطقه پراکنده بودند، درست در جهت راهی که انتخاب کرده بودیم به راه افتاد و بلافاصله روی مین رفت و تکه تکه شد و ما که نصرت خدا را در این حادثه احساس کردیم، مسیر خود را تغییر دادیم.»

ابوالقاسم سرانجام در اردیبهشت ماه 60 در عملیات «بازی دراز» بهشتی شد.

همسر بسیجی شهید «ابوالقاسم ناصری»


روایت دوم

«سید» می گفت: « در عملیاتی که در محور «سومار» انجام گرفت، حین پیشروی به سمت نیروهای دشمن بعثی، گلوله های خمپاری ای در نزدیکی ما منفجر شد که باعث گردید یکی از همرزمانم از دو چشم نابینا شود. او دست مرا محکم گرفته بود و می گفت سید تو را به خدا مرا تنها مگذار، جایی را نمی بینم. من در حالی که دستش را محکم گرفته بودم به او گفتم آهسته حرف بزن عراقی ها دور تا دور ما را گرفته اند.

آن ها به قدری به ما نزدیک بودند که به راحتی صدای آن ها را می شنیدیم. در این میان شروع به خواندن آیه « وَجَعَلنا مِن بَینَ اَیدیهِم...» کردیم و از محاصره تنگ نیروهای عراقی با امداد الهی خارج شدیم و به همرزمانمان پیوستیم.»

مرغ روح این شهید پاک باخته سرانجام در عملیات « خیبر» از جزیره مجنون به سوی اجداد طاهرینش در بهشت برین پر گشود.

همسر بسیجی شهید «سید محمد غیاثیان»


روایت سوم

در عملیات کربلای5 نیروهای جلویی ما احتیاج به آتش داشتند. من یک قبضه خمپاره داشتم، آن قدر با آن شلیک کرده بودم که بدنه آن کاملاً قرمز شده بود. در ان حال یک گلوله در آن انداختم و منتظر شلیک شدم. گلوله شلیک شد، اما وقتی برگشتم با کماب تعجب مشاهده کردم قبضه خمپاره سر جایش نیست. با شوخی به دیده بان جلو گفتم:« شما لوله خمپاره را ندیدی که به طرف عراقی ها برود!» او هم پاسخ منفی داد. به دلیل ضرورت، قبضه دیگری آوردیم. وقتی در حال کندن جای سکوی آن بودیم، دیدیم لوله خمپاره نیم متر به داخل زمین فرو رفته است.

بسیجی شهید «حمیدرضا مسعودی»

روایت چهارم

یک روز برادرم «رضا» که از جبهه به زابل آمده بود تعریف می کرد وقتی به خط اعزام شدم، به همراه یکی از دوستانم در یکی از سنگرها مستقر شدیم. دوستم به من گفت: « رضا بیا برویم با هم وضو بگیریم تا وقت نماز وضو داشته باشیم.» گفتم: « فعلا خسته ام، بعد وضو می گیرم.»

دوستم به من اصرار زیادی کرد. گفتم:« باشد.» به همراه او از سنگر بیرون آمدم، هنوز چند قدم بیشتر نرفته بودیم که صدای انفجاری ما را به خود آورد. به عقب که برگشتیم هیچ اثری از سنگر ما باقی نمانده است.

خواهر شهید رضا زمانی

روایت پنجم

چند شب قبل از حمله، نیروهای تخریبچی در حال خنثی سازی میدان مین برای باز کردن معبری برای عبور بچه ها بودند، که ناگهان به نیروهای گشتی دشمن برخورد کردند. آن ها ساکت روی زمین دراز کشیدند و شروع به خواندن آیه « وَ جَعَلنا مِن بَینَ اَیدیهِم سَداً و...» کردند.

بچه ها می گفتند عراقی ها تا چند قدمی ما آمدند، ولی ما را ندیدند؛ حتی یکی از آن ها با پوتین روی دست یکی از ما پا گذاشت، ولی باز هم نفهمید. عراقی ها بدون اینکه بویی از ما ببرند، بازگشتند.

پاسدار شهید محمدرضا قاسمی

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده