زیر لب، زمزمههای رفتنش را میخواند
سیل تقریبا زندگیمان را فلج کرده بود. نه تنها ما بلکه تقریبا تمامی اهال دچار بحران مالی شده بودند. روستا کاملا زیر آب رفته بود. به ناچار به دامغان مهاجرت کردیم. من و سایر برادرانم هرکدام به شغلی مشغول شدیم. پدر نیز در جایی مشغول کار کشاورزی شد. حسین و هادی برادرم در مغازه آهنگری مشغول به کار شدند. مدتی نگذشته بود که حسین و هادی استادکار آهنگری شدند و برای خودشان کسب و کار ایجاد کردند. حالا من نیز شاگرد برادرانم بودم و مفتخر به این شاگردی.
روزگار خوب من، حسین و هادی با جوشکاری و آهنگریمان میگذشت. حسین دیگر دست و دلش بند کار نبود و جای دیگر بود. خستگی را بهانه میکرد اما من و هادی معنای این خستگی از کار دنیا را کمتر میفهمیدیم. یکی از همان روزها حسین تصمیم گرفت برای حسینیه حضرت سجاد در و پنجره بسازد. در و پنجرهای برای حسینیه کوچک پشت خانهمان واقع در میدان خواجه شهاب.
این تنها یادگاری حسین است. پس از سالها هنوز که از کنار حسینیه عبور میکنم، انگار حسین است و دستگاه جوش و درخشش خال جوشهایی که او بر دل آهن میزد و زیر لب زمزمههای رفتنش را میخواند و از مولایش استجابت نذر خود را میطلبید.
(به نقل از برادر شهید، علیرضا پریمی)
چریک
محل خدمت حسین پایگاه هوایی دزفول بود. پدر، مادر و خانواده خیالمان راحت که حسین در دزفول دوره خدمتش را میگذراند. حسین نیز راهی شده بود. ابتدا به دزفول رفت و پس از معرفی خود داوطلبانه در گروه شهید چمران قرار گرفت و از آنجا در عملیاتهای سخت و نامنظمی که شهید چمران و یارانش شرکت میکردند، حضور داشت.
این کار حسین یک سال ادامه داشت. هر وقت از او سؤال میکردیم کجا هستی؟ میگفت: «پایگاه هستم.»
بالاخره مرحله آخری که مرخصی بود در جواب سؤالم گفت: «داداش! من یک سالی است که در جبهه هستم!»
(به نقل از برادر شهید، محمد پریمی)
اشکهایم رسوایم کرد
برای دیدن حسین به دزفول رفتیم. دو روز را با او گذراندیم. من و حاج یحیی و حسین روزهای گرم و سخت دزفول را با هم تجربه کردیم. خیلی گرم و طاقتفرسا بود. دلم نمیخواست این دیدار تمام شود.
زمان خیلی زودتر از تصور ما به پایان رسید. ما به ساعات پایانی دیدار نزدیک شدیم. وقتی به خودم آمدم در ایستگاه قطار اندیمشک سوار قطار بودیم و حسین، مقابلمان جلوی خط آماده خداحافظی. صدای سوت قطار بلند شد؛ اما دل من همچنان در کنار حسین مانده بود و از جایش تکان نمیخورد.
اشکهایم رسوایم کرد. گریه امانم را برید و حسین فقط نگاه میکرد و میخندید. به هر تقدیر دلم را از جایش کندم و در قفسه سینه قرارش دادم. هوای غریب اندیمشک و آسمان غریب آن، هر دو از هم دور ماندیم و غریب. حسين بعدها که به مرخصی آمده بود میگفت: «مادرجان! شما که رفتی! دلمو کندی و بردی! تا رسیدم پادگان یکسره گریه کردم، از بس که شما گریه میکردی! منم برای شما گریه کردم!»
دوستم عاقلی گفت: «چی شده حسین؟» گفتم: «خیلی دلم برای مادرم می سوزه ...»
(به نقل از مادر شهید)
حسین در یادواره شهدای روستا، جلودار دوستان شهیدش بود
سی سال و اندی میگذرد؛ اما عطر شهیدان روستا هنوز نفس تازهای است که مشام جان کوچهها را زنده نگهداشته است. نه کوچههایش که باغستانهای جویبارها، خانههای قدیمی، مسجد و خانههایش و همه آنان که دلشان را به غروبهای آرام و سکوت راز آلود گلزار شهیدان گرهزدهاند؛ لحظات دلتنگیشان را برای لختی آرامش با آنان میگذرانند و هر جمعه را به یادشان سپری میکنند. شنیده بودم به یادشان میخواستند یادوارهای برگزار کنند. سال ۱۳۸۰ بود. یادوارهای برای گلهای پرپر خورزان. چهره زیبای حسین از برابر دیدگانم دور نمیشد.
آن شب با یاد حسین پلکهای سنگینم درگیر خواب شدند. در رؤیا وارد خورزان شده بودم و شهدای خورزان همه در بالای روستا جمع شده و به طرف مسجد که در پایین روستا بود در حال حرکت بودند. داداش حسین در صف جلوی شهدا حرکت میکرد. پرسیدم: «داداشجان! کجا میروید؟»
ایشان گفت: قرار است برای ما یادوارهای برگزار شود؛ به اتفاق این برادران شهیدم به مسجد میرویم و میخواهیم در این یادواره حضور داشته باشیم.»
(به نقل از خواهر شهید)
این خاطرات به نقل از مادر شهید است که تقدیم حضورتان میشود.
خبر ی که حسین را از میدان نبرد به خانه کشاند
نه ماه بود که در جبهه بود و اصلا خبر نداشتیم که در کدام میدان مشغول جهاد است. فقط نامه میفرستاد. در آن مدت خداوند به ما لطف کرده بود و قرار بود فرزند دیگری به جمع خانوادهمان اضافه شود و حسین از این موضوع خبر نداشت.
حاج يحيی به بچهها سفارش کرده بود، اگر داداش حسین تماس گرفت بگویید که مادر از دنیا رفته است. فرزند آخرمان به دنیا آمد اما هنوز از حسین خبری نبود. تا این که یک روز زنگ تلفن به صدا درآمد. کسی غیر از حسین نبود و بچهها همان حرفی را زدند که پدر گفته بود.
چند روز بعد حسین با دوستش آقای عاقلی به مرخصی آمدند. ظهر بود و حاج يحيی برای کار میخواست از خانه خارج شود که حسین سراسیمه وارد خانه شد. حتی بندهای پوتینش را باز نکرد. من را در آغوش گرفت. میبوسید و میبویید و گریه میکرد و میگفت: «مادرجان! میدانی چه بلایی به سرم آمد بعد از شنیدن این حرف؟»
پس از این ماجرا حسین ده روز خوب را با خاطراتش برایم به یادگار گذاشت. نام برادر کوچکش را ابوالفضل نهاد. ده روز در کنار من و پدر و دیگر اعضای خانواده روزهای به یادماندنی را ثبت کرد. گویی میدانست که دیدار آخرمان است. با تمام وجود نگاهم میکرد و محبتش را نثارم مینمود. او رفت و بیست روز بعد سربلندتر از همیشه به آغوشم بازگشت. اینبار من عاشقانه او را در آغوش میگرفتم و میبوسیدم.
حسین بخاطر مادر چشمانش را گشود
معراج شهدای سپاه، سالنی است که دلت میخواهد بروی بنشینی و ساعتها بدون بهانه، بیصدا، بدون روضه گریه کنی و حرف بزنی! حالا نوبت من شده بود. باید میرفتم و حسین خودم را میدیدم. غسلش داده بودند و کفن کرده بودند. وارد سالن که شدم دو شهید آنجا بودند و یک پاسدار.
گفتم: «پسرم! میخوام با حسینم تنها باشم و دردودل کنم!» گفت: «نه مادرجان! شما حالت بد میشه! نمیتونم تنهاتون بگذارم!» گفتم: «نه! قول میدم.» قبول کرد. اسم شهید دیگر را پرسیدم گفت: «شهید عاقلی.»
صدای گریهام بلند شد. آن پاسدار گفت: «مادرجان! مگه شما قول نداده بودی؟»
گفتم: «من برای شهید عاقلی گریه میکنم که دوست صمیمی حسین بود و با هم رفتند.»
نزدیکتر رفتم. کنار حسین قرار گرفتم. بیقرارتر شدم. انگار حسین نیز بلند شد. گفتم: «حسینجان! گفتی آمدی میریم مشهد! قول داده بودی!»
چند بار پشت هم صدایش زدم. ناگهان حسين چشمهایش را باز کرد و دوباره بست و آن لحظه تمام وجودم آرامش شده بود و تا زندهام آن لحظه را فراموش نخواهم کرد.