نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / محمد ربیع زاده / متن / خاطره / خاطرات

اِحدَی الحُسنَیَین

روزشماری می‌کردیم که خدمتش تمام بشود و سر و سامانش بدهیم. دو روز گذشت. گفت: «بیا با هم بریم گچ بخریم و خونه رو سفید کنیم. اگه مراسمی داشته‌باشیم جا نداریم.»

گچ آوردیم و قبل از این که سفید کار بیاید، او با بچه‌های بسیج راه افتاد که برود جبهه. 

گفتم: «کجا؟ هنوز نیومده دوباره می‌خوای بری؟ مگه نمی‌خوای خونه رو سفید کنیم؟ تا عید بمان! هم خونه رو سفید کنیم و هم برات خواستگاری بریم.»

در همین حال عمویش هم آمد و طرف من را گرفت و گفت: «عموجان! بابات راست می‌گه. پس کی می‌خوای عروسی کنی؟»

گفت: «هر وقت به یکی از «اِحدَی الحُسنَیَین» رسیدیم؛ پیروزی یا شهادت.»

(به نقل از پدر شهید)


مُهری که با خون شهدا متبرک شد

از جبهه آمده‌بود. وقتی به دیدن ما آمد، یک مهر و جانماز به من داد. فکر کردم از مشهد آمده و سوغاتی آورده. گفتم: «زیارت قبول! راضی به زحمت نبودیم.»

گفت: «مشهد نبودم. این مهر از تربت جبهه است که با خون شهدا متبرک شده. نماز خوندن باهاش ثواب داره.»

(به نقل از یکی از بستگان شهید)


مجوز مکه

شنیدم جوانی شوهرم را صدا می‌زند. جواب دادم. جلو آمد و گفت: «داداش کجاست؟ یک کار فوری باهاش دارم.»

هر چه اصرار کردم نگفت. گفتم: «رفته مسجد.»

خواست که برود، من هم به دنبالش. یک کارت از جیبش در آورد و به او داد.

برادرش از او پرسید: «این کارت برای چیه؟» او فقط گفت: «مواظبش باش که گم نشه.»

چند سال بعد خدا قسمت کرد و شوهرم رفت مکه. وقتی برگشت، گفت: «یادت است که خواب دیدی محمد یک کارت به من داد؟»

گفتم: «آره!» گفت: «اون کارت مجوز و گذرنامه من برای مکه بود.»

(به نقل از زن برادر شهید)


شوخی در اوج ترس

برای شرکت در عملیات جزیره مجنون از انرژی اتمی سوار ماشین‌ها شدیم. همه با تجهیزات، ساعت نه شب راه افتادیم. او آرپی‌جی‌زن بود و من هم کمکش. دو تایی نه تا گلوله برداشتیم. 

نزدیک صبح به جزیره رسیدیم. ما را با هاورکرافت به داخل جزیره بردند. مثل این که عراقی‌ها فهمیده‌بودند نیروی تازه نفس آمده و شروع کردند به پذیرایی با گلوله. ترسیده بودیم. توی آن همه آتش گلوله و ترس بچه‌ها، محمد می‌خندید و به شوخی می‌گفت: «این نامردها مثل این که کورن و نمی‌بینن ما اینجا هستیم! هیچ فکر نمی‌کنن که این آهن‌ها رو می‌ندازن این طرف، یک موقع به سر ما بخوره. من می‌گم یکی رو بفرستیم به اونها بگه!»

(به نقل از حسن ربیع‌زاده، پسرعمو و هم‌رزم شهید)


کار عشق هرگز مدعا نیست

عشق نه نام دارد نه ننگ. نه صلح دارد و نه جنگ. عشق دردی است که او را دوا نیست و کار عشق هرگز مدعا نیست.


لذت‌بخش ترین لحظه

آری آنچه را که سال‌ها گیج و مبهوت در پی آن بودم یافته‌ام. لحظه شهادت، لذت‌بخش‌ترین لحظه‌ها برای من است.

آری به تو حق می‌دهم که عذرآوری و بگویی از ما تا معصومین (ع) از فرش تا عرش راه است؛ اما مگر شهیدان را نديدی؟ شهیدان خودمان را می‌گویم؛ شهيدان طريق‌القدس، فتح‌المبین، بیت‌المقدس، رمضان و محرم. 

تا جان در بدن داریم از این رهبران دنباله روی نماییم که: «هرکس بمیرد و امام زمان خویش را نشناسد، به مرگ جاهلیت مرده است.»

اگر ملت چنین رهبری را در زمان خود بشناسد و با سرسختی از او پیروی نماید، سعادت را به آغوش خواهد کشید.

با این عملیات‌ها ان‌شاالله به زودی صدام نابود خواهد شد و راه کربلا به سوی مشتاقان زیارتش باز خواهد شد.