نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

شخصیتها
شخصيت ها / شهدا / غلام بازدار / متن / خاطره / شهید غلام بازدار
خاطره ی از شهید غلام بازدار - راوی همرزم شهید
شهادت هنر مردان خداست. مرداني كه گمنام آمدند از مرز ايثار گذشتند و به اوج رسيدند
سخن از شهيد و شهادت گفتن كار ساده اي نيست چرا كه شهيد از آسمانيان است و جايش در اين دنيا كه چون قفسي او را احاطه كرده تنگ است و هيچكس هم توان درك و فهم آنرا ندارد جز آنان كه در آسمان می دانند چه مي گذرد.
مي خواهند آسمان را به هر قيمتي كه شده بخرند و براي هميشه جاويد بمانند و مصداق آيه «احيا عند ربهم يرزقون» باشند. آنان مائده هاي آسماني را بر سفره هاي فريبنده و رنگارنگ زميني ترجيح مي دادند براي همين رفتند
شهيد غلام باز دار نيز از آن دلاور مرداني بود كه رفتن را بر ماندن ترجيح داد. تحصيل علم در كلاس مدرسه را رها كرد و بر تحصيل عشق و ايثار در دانشگاه جبهه را بر همه چيز و همه كس ترجيح داد برايش مهم نبود كه بر خاك بخوابد يا بر سنگ يا بر فرش،ايمانش برايش مهم بود سن زيادي نداشت اما جسارت و شجاعتش وصف نشدني بود از وقتي او را مي شناختم جواني مؤدب و متين و با وقار بود.
نه اهل كبر بود و نه اهل غرور ، خاكي ، مردي سبز پوش بود. در دو سه عملیات شركت فعال داشت براي همين هم شده بود فرمانده گردان، من هم آنجا فرمانده بودم در منطقه عملياتي چنگوله فاصله زيادي با هم نداشتيم ولي به خاطر شدت آتش دشمن نمي توانستيم تحرك داشته باشيم. اوضاع وخيمي بود. دشمن مي خواست آن منطقه را از چنگ ما بيرون بياورد تا تمام محور را داشته باشد. اما نيروهاي امام حسين(ع) همچنان مقاومت مي كردند. همه چيز حتي مهمات هم رو به پايان بود. علاقه وافري به شهيد بازدار داشتم صبح بود گفتم: هر طوري شده بروم و سري به او بزنم . با تلاش فراوان موفق شدم خودم را به گردان او واقع در تپه 23 رساندم . وقتي به آنجا رسيدم بچه ها همه غمگين و گرفته بودند . پرسيدم بازدار كجاست؟ با حالتي پر از غم و غصه گفتند شهيد شدند باور نكردم فكر كردم سر به سرم مي گذارند . كمي حرف زديم دوباره پرسيدم غلام كجاست؟ گفتند: شهيد شده برايم باور نكردني بود . سرم سنگين شد اشك در چشمم حلقه بست . پرسيدم چطور؟ توضيح دادند كه دم غروب يك تانك شليك مي كند و به شهيد بازدار اصابت مي كند كه يك پايش قطع مي شود و به گوشه اي مي افتد بچه ها با فرياد الله اكبر پیکرش را آوردند پشت خاكريز همه غمگين و غصه دار هستند. در تاريكي شب توسط چند نفر از بچه ها مي روند و پاي جدا شده اش را مي آوردند. بعد از شنيدن خبر آسمان جلوي چشمم سياه شد و زمين دور سرم مي چرخيد.غمگين و غصه دار برگشتم از آنجا تا چنگوله 10 كيلومتر بود. با پاي پياده آن مسافت را طي كردم. و به معراج شهدا رفتم. برای ديدن شهيد باز دار كه عاشقانه به خدايش رسيده بود.