نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطرات
«آذر سال ۶۸ ماه در اردوگاه تکریت پنج بودیم که مشرف شدیم زیارت کربلا و نجف. یک اتوبوس دیگر هم دیدیم که همراهمان می‌آید. در حرم آقا امام حسین (ع)، آن‌ها را از ما جدا نگه داشتند ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۸۰۸۳۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۹/۰۶

برگی از خاطرات شهید «بهتویی»
«شهید بهتویی به طرز ماهرانه‌ای نزدیک تانک شد و دوشکا و دوشکاچی دشمن را از کار انداخت و راه را برای ادامه پیشروی هموار ساخت ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات همرزم شهید «رجبعلی بهتویی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۸۰۸۱۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۹/۰۶

«احترام زیادی به خانواده شهدا قائل بود. زمانی که پدر یا مادر شهیدی را می‌دید با آن‌ها به گرمی صحبت می‌کرد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات خواهر شهید «مرتضی شاه‌محمدی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۸۰۷۶۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۹/۰۵

« پسرم با آغاز جنگ تحمیلی دانشگاه را رها کرد و به جبهه‌های نبرد حق علیه باطل اعزام شد. ایشان می‌توانست از دانشگاه اعزام شود اما دوست داشت ناشناس در جبهه‌ها باشد لذا داوطلبانه از بسیج قزوین عازم جبهه شد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید دانشجو «مجید بناوند» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۸۰۷۴۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۹/۰۵

«به اعضای خانواده می‌گفت خوش به سعادت شهدا که به آرزوی شهادت رسیدند. خدایا یعنی می‌شود من هم به آرزوی خود برسم ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید دانشجو «مرتضی شاه‌محمدی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۸۰۶۶۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۹/۰۴

برادر شهید «سیدجمال الدین قاسمی» می‌گوید: شهید به همرزمش گفت قمقمه ات پر از آب هست به بچه‌ها آب بده، من گفتم قمقمه ام خالی است، بعد او گرفت و تکان داد و آب درونش پر بود.
کد خبر: ۵۸۰۶۶۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۹/۰۴

گفتگوی تصویر با جانباز شیمیایی «جلال سلطانی»
«جلال سلطانی» می گوید: در حلبچه خانواده ای را دیدم که برای حفظ جان به سنگرها پناه برده بودند اما صدام آنها را سر سفره غذا به شهادت رسانده بود و دیدن این صحنه بدترین خاطره از دوران جنگ بود که از ذهنم پاک نمی شود.
کد خبر: ۵۸۰۵۸۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۹/۰۳

خاطرات شفاهی همسران شهدا
شهید «علی گارگر» از رزمندگان دفاع مقدس استان ایلام است که پس از رشادت‌های فراوان، آذرماه ۱۳۷۲ در درگیری با ضد انقلاب در اطراف رودخانه میمه دهلران به درجه رفیع شهادت نایل آمد. همسر شهید می‌گوید: وظیفه جوانان ماست که شهدا را بشناسند و ادامه دهنده راهشان باشند. آنها هم جوانانی بودند که جان خود را فدای این نظام کردند. فیلم این مصاحبه در ادامه منتشر می‌شود.
کد خبر: ۵۸۰۵۵۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۹/۰۳

پایگاه اطلاع رسانی نوید شاهد آذربایجان شرقی، زندگینامه شهید والامقام «عبداله جباری»، از شهدای شهرستان مراغه را برای علاقه‌مندان منتشر می‌کند.
کد خبر: ۵۸۰۵۵۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۹/۰۳

پایگاه خبری نوید شاهد بوشهر جهت ترویج فرهنگ ایثار و شهادت، تصاویر شهید «اسدالله بهادری» را منتشر می‌کند.
کد خبر: ۵۸۰۵۵۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۹/۰۳

پویش ملی کتابخوانی با محوریت یاد یاران
مسابقه کتابخوانی «یاد‌های یادگار» خاطرات سردار رشید اسلام شهید حاج یادگار امیدی فرمانده اطلاعات و عملیات لشکر ۱۱ امیرالمؤمنین (ع) استان ایلام به نقل از همسر، خانواده، دوستان و همرزمان شهید در سطح ملی برگزار می‌شود.
کد خبر: ۵۸۰۴۸۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۹/۰۱

گفتگو با آزاده و جانباز «اسحق جعفری»
آزاده و جانباز سرافراز «اسحق جعفری» در گفت‌وگویی بیان کرد: ما به سمت خطوط دوم و سوم در حال حرکت بودیم که یکی از نیروهای خط دوم رسید و گفت بعثی‌ها از منطقه مهران حمله کرده و خط دوم را گرفته‌اند. ما محاصره شده‌ بودیم و تا شب با هر چیزی که داشتیم مقاومت کردیم.
کد خبر: ۵۸۰۴۳۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۳۰

مادر شهید «محمدرضا منشی‌زاده» نقل می‌کند: «رفتم سپاه تا خبری از محمدرضا بگیرم. اما نمی‌گفتند. گفتم: این‌ها راهشان را خودشان انتخاب کرده‌اند و اگر هم شهید باشند برای ما افتخار است. خلاصه پس از این حرف‌ها، خبر شهادتش را به من دادند.»
کد خبر: ۵۸۰۳۷۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۳۰

خاطرات شفاهی والدین شهدا
مادر شهید «شیرعلی صالحی» می‌گوید: پسرم وقتی تصمیم گرفت به جبهه برود، رضایت من را نگرفت. بدون اطلاع من به تهران رفت و پس از یک سال به جبهه اعزام شد. شبی خواب دیدم که روی کوه نشسته‌ام و او به سمت دریا می‌رود. وقتی وارد آب شد، با صدای بلند فریاد زدم؛ "مادر، به سمت ساحل برگرد!" اما ناگهان از خواب پریدم. نزدیک ظهر بود که خبر شهادتش را برایم آوردند.
کد خبر: ۵۸۰۳۵۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۳۰

برگرفته از نامه‌های دانش‌آموزان به شهدا؛
«ای شهید تو با فداکاری‌هایت در زمانی که رزمندگان جانشان در خطر بود با فریاد «یا زهرا» خودت رو روی مین‌ها می‌انداختی و یا سپری در برابر دفاع از فرمانده و یا دوستان می‌شدی ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۸۰۳۲۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۲۹

زندگی‌نامه شهید والامقام «علی نبئی»
شهید نبئی در هنگام پیروزی انقلاب یازده سال و براساس تعلیمات مذهبی، خانواده و فطرت پاکی که داشت توفیق الهی نصیبش گردید و به صدای رسای رهبر کبیر انقلاب و امام بزرگوار لبیک گفت و با وجود سن کم به فرمان رهبری به سوی جبهه شتافت و عاشقانه و حسین گونه جنگید.  
کد خبر: ۵۸۰۳۱۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۲۹

روایتی خواندنی از رزمنده کرمانشاهی«هدایت جلیلیان»
سال 1361 در شبی مهتابی، قرار شد عملیات مسلم بن عقیل (ع) را شروع کنیم. باید از خاکریز عبور می کردیم دشمن کاملا به ما دید داشت. کار دشوار شده بود. در بحران فکری بودیم که ابری آمد و فضای آسمان را پوشاند. لطف خدا شامل حال ما شد و توانستیم به راحتی از خاکریز عبور کنیم و دست به عملیات بزنیم. در ادامه متن کامل خاطره از زبان «هدایت جلیلیان» تقدیم می شود.
کد خبر: ۵۸۰۲۹۶   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۲۹

قسمت نخست خاطرات شهید «حسنقلی ترحمی»
همسر شهید نقل می‌کند: «در مراسم عقد یک عکس امام خمینی(ره) را که خودم طراحی کرده بودم به ایشان هدیه دادم. تا آن عکس را گرفت، شروع کرد به گریه کردن. گفتم چرا گریه می‌کنی؟ گفت: می‌ترسم نتونم یک سرباز واقعی برای امام زمان و رهبرم باشم. او در عمل ثابت کرد که به ندای امام و رهبرش لبیک گفت و سرباز واقعی آن‌ها شد.»
کد خبر: ۵۸۰۲۸۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۳۰

مادر شهید «عباسعلی کوچکی» نقل می‌کند: «آن روز که شهید شعبان ایثاری، چون خورشیدی بر روی دست‌های مردم آرام گرفته بود و به سمت شهیدآباد روستا می‌رفت، می‌گفت: خوش به‌حال شعبان! این ملت را آباد کرد! نگاهش آسمان را می‌کاوید و از خدا شهادت می‌خواست.»
کد خبر: ۵۸۰۲۸۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۲۹

روایتی خواندنی از رزمنده کرمانشاهی «پرویز نوروز»
دو نفر از مجروح‌ها جلوی ماشین، کنار من نشسته بودند و زیرپوش‌های قرمز و آبی رنگ به تن داشتند. یکی از آن ها به دیگری گفت: خوش به حال آنها که شهید شدند ما لیاقت نداشتیم. من به حرف‌هایشان گوش می‌دادم و با گوشه چشم به آنها نگاه می‌کردم. دیدم پاهاشان خرد شده و گوشت و استخوانشان بیرون زده است. کتف یکی از آنها خرد شده بود. با این وجود در عالم صداقت و پاکی خود از شهادت می گفتند. در ادامه متن کامل خاطره از زبان «پرویز نوروز» تقدیم می شود.
کد خبر: ۵۸۰۲۳۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۸/۲۸