نوید شاهد | فرهنگ ایثار و شهادت

برچسب ها - خاطرات داد
برگی از خاطرات دفاع مقدس؛
«رودرروی ما دشمن حدود چهل، پنجاه دقیقه اول را مقاومت کرد تا خط نشکند، اما خط را شکستیم. دیگر هیچ‌کس نبود ما هم سرمان را انداختیم پایین و رفتیم تا روبه‌روی پاسگاه زید و مرز خودمان ایستادیم ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۲۵۳۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۳۱

در قسمتی از کتاب «آخرین وداع» که روایتی از خاطرات آخرین وداع ۷۲ مادر شهید با فرزندان‌شان است، می‌خوانید: «ولی پسرم این بار خیلی زود برگشت؛ به او گفتم، ولی چرا زود آمدی به خنده گفت، چه شده نمی‌خواهید، همین حالا برگردم؛ چند روز مانده بود که آمد و گفت مادر من می‌خواهم به جبهه بروم ...»
کد خبر: ۵۷۲۵۳۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۳۱

قسمت نخست خاطرات شهید «سید مهدی احمدپناهی»
دایی شهید «سید مهدی احمدپناهی» نقل می‌کند: «روز‌ها با پیشنهاد او در طرح جهاد سازندگی شرکت می‌کردیم. درو کردن گندم، آب‌رسانی به باغ‌ها و ... گفت: دعا کن تابستان تموم نشه تا توی همین فی سبیل‌الله باشیم و فیض ببریم!»
کد خبر: ۵۷۲۵۱۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۳۱

قسمت دوم خاطرات شهید «مجتبی سبوحی»
هم‌رزم شهید «مجتبی سبوحی» نقل می‌کند: «وقتی بچه‌ها را جمع می‌کرد و از آن‌ها می‌خواست که جبهه را خالی نگذارند، خودش جلوتر از بقیه راه می‌افتاد. از عالم بی‌عمل متنفر بود. می‌گفت: عالم باید با عملش زنده باشه.»
کد خبر: ۵۷۲۵۰۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۳۱

قسمت نخست خاطرات شهید «مجتبی سبوحی»
مادر شهید «مجتبی سبوحی» نقل می‌کند: «بار‌ها گفته بود: راضی نیستم با ماشین بیای تشییع جنازه‌ام. دلم می‌خواد پیاده بیای که ثواب بیشتری ببری. مبادا بی‌وضو بری بین خونواده‌های شهدا! خبر شهادتش را که آوردند، طنین صدایش توی گوشم بود.»
کد خبر: ۵۷۲۴۴۵   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۳۰

قسمت پنجم خاطرات شهید «سید کاظم موسوی»
شهید «رجایی» که سال‌ها با شهید «سید کاظم موسوی» آشنا بود، می‌گفت: «موسوی، مؤمن و متعهد به انقلاب و رهبر بود. من به عنوان یه شاگرد، نه، یه نخست‌وزیر درباره ایشان می‌گم که او همواره به انقلاب عشق می‌ورزید.»
کد خبر: ۵۷۲۴۱۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۳۰

خاطرات شفاهی والدین شهدا
مادر شهید «عباس محسنی» می‌گوید: آخرین باری که داشت به جبهه اعزام می‌شد با دفعات قبل فرق می‌کرد این بار بعد از روبوسی چند بار به پشتم زد و گفت: مادر خدانگهدار و بهم سفارش کرد بعد از شهادتم گریه و زاری نکن، چون یک قطره اشک تو گلوله‌ای است به قلبم.
کد خبر: ۵۷۲۴۰۴   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۹

«اولی صورتش رو کمی عقب کشید و ضربه دست دومی محکم به صورت گروهبان عراقی خورد و نقش بر زمین شد عراقی‌ها که از دیدن این منظره حسابی عصبانی شده بودند. بچه‌ها را داخل سلول ریختند و شروع به ضرب‌وشتم آن‌ها کردند ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۲۳۷۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۸

هم‌رزم شهید «سید حسین شنایی» نقل می‌کند: «هنگام درگیری با ضدانقلاب در منطقه شمال غرب از ناحیه پهلو و پا به شدت مجروح شد. به زیارت امام رضا(ع) رفت، صاحب‌خانه با دیدن وضعیت سید حسین خیلی خوشحال شد و پرسید: می‌بینم الحمدلله حالت خیلی خوبه! گفت: آقا مهمونش رو دست خالی برنمی‌‌گردونه!»
کد خبر: ۵۷۲۳۴۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۷

خاطره شهید «ناصر فاضل شیرازی» به نقل از همرزمش؛
شهيد «ناصر فاضل شیرازی» براي روحيه دادن به بی‌سیم‌چی‌اش می گفت: نترس اگر بنا باشد شهيد شويم ما هر دو با هم شهيد مي شويم.
کد خبر: ۵۷۲۳۴۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۹

خاطره ای از شهید «حمیدرضا ابراهیمی» به نقل از «قاسم اسدی»:
شهید «حمیدرضا ابراهیمی» همیشه با خضوع و خشوع کامل با خدا عبادت می‌کرد و در عملیاتها با شجاعت تمام حاضر می‌شد.
کد خبر: ۵۷۲۳۳۸   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۸

زندگینامه شهید والامقام« محمد مرادی»؛
شهید «محمد مرادی» به تنهایی منطقه ای را که به گروهان کربلا محول شده با کمک عده ای از برادران پاکسازی می کند و بعد نیروی تحت امر خود را در آنجا مستقر می کند. نیروهای بعثی که از محل استقرار گروهان ایشان مطلع می شوند آنجا را گلوله باران می کنند.
کد خبر: ۵۷۲۳۳۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۷

«همین که دعا شروع می‌شد بی‌قرار می‌شد و تا آخر دعا گریه می‌کرد. گریه‌های او من را هم منقلب می‌کرد گاهی دعا را قطع می‌کردم تا قدری آرام شود ...» ادامه این خاطره از سید آزادگان شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۲۳۳۰   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۷

قسمت چهارم خاطرات شهید «سید کاظم موسوی»
پسرعموی شهید «سید کاظم موسوی» نقل می‌کند: «خیلی ساده با یک ماشین مدل پایین همراه با راننده‌اش آمد. من به شوخی گفتم: آقای موسوی! شما معاون آموزش و پرورشی! شما چرا این‌قدر ساده‌اید؟ گفت: من کاره‌ای نیستم. هر وقت دیگر هم او را دیدم، تواضعش بر مقامش غالب بود.»
کد خبر: ۵۷۲۳۲۳   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۷

برگی از خاطرات شهید «میوه‌چین»؛
«علی هر جایی که نیاز بود حضور داشت و علاوه بر کمک‌های مالی در صحنه‌های مختلف انقلاب نیز برای تبلیغ انقلاب و اسلام حضور پیدا می‌کرد و همیشه جلودار انقلاب بود ...» ادامه این خاطره از شهید «علی میوه‌‏چین» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۲۳۲۲   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۷

«به خانه مادرم رفتم. داداش قاسم آن‌جا بود گفت: میگن شهر صنعتی شلوغ شده. طاغوتیا شورش کردن. اکرم از حاجی خبر داری خوبه؟! دلم ریخت رو پام؛ اما ظاهرم را حفظ کردم و گفتم خبر که ندارم، اما اون حواسش جمعه. توکل بر خدا ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «احمدعلی طاهرخانی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
کد خبر: ۵۷۲۳۱۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۷

«آسمان، آبی‌تر» مجموعه کلیپ‌های مصاحبه با والدین شهدا، آزادگان و جانبازان دفاع مقدس استان یزد است. این برنامه در استودیو بنیاد شهید و امور ایثارگران با همکاری صدا و سیمای مرکز استان ضبط و پس از تدوین از شبکه استانی یزد پخش می‌شود. این قسمت از «آسمان، آبی‌تر» با آزاده و جانباز سرافراز «محمدحسن شرف الدینی» به مصاحبه پرداخته است. نوید شاهد شما را به دیدن این مصاحبه دعوت می‌کند.
کد خبر: ۵۷۲۲۷۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۷

«کادو را با خوشحالی از او گرفتم و باز کردم. اولین بار بود که برایم کادو می‌گرفت و به اندازه دنیا برایم ارزشمند بود. با ذوق و شوق گردنبند را برداشتم و گفتم دستت درد نکنه نیاز نبود به زحمت بیفتی، خیلی خوشگله. سرش را بلند کرد و گفت: خوشحالم که تونستم خنده رو به لبات بیارم ...» ادامه این خاطره از زبان همسر شهید «حسن‌رضا فیروزی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
کد خبر: ۵۷۲۱۶۱   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۴

قسمت سوم خاطرات شهید «سید کاظم موسوی»
شاگرد شهید «سید کاظم موسوی» نقل می‌کند: «همیشه گمنام زندگی می‌کرد و سعی داشت به زبان‌ها نیفتد. در تألیف کتاب و دیگر کار‌ها آقای روزبه را معرفی می‌کرد و در مدرسه روشنگر، من و خانم‌های دیگر را مؤثر می‌دانست تا خودش ناشناخته بماند.»
کد خبر: ۵۷۲۱۵۹   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۴

شهید «رضا جنیدی‌جعفری» در نامه‌اش نوشته است: «يک روز صبح زود برای تداركات می‌خواستيم برويم برف زيادی بود كه در برف مثل آب شنا می‌كرديم من وقتی كه رفتم بالای قله و برگشتم به علت زياد بودن راه و ديد داشتن عراق به آن منطقه بايد سريع می‌رفتيم و خلاصه كارمان كه تمام شد برگشتم سردرد عجيبی مرا گرفت كه قرص و مسكن اينها به دادم نرسيد. از شدت درد به خوابم رفتم. ناگهان ديدم يک نفر می‌گويد: بلندشو برو نمازت را بخوان خوب می‌شوی»
کد خبر: ۵۷۲۱۵۷   تاریخ انتشار : ۱۴۰۳/۰۴/۲۶