تمام لحظات زندگی من با علیآقا پر از خاطرات قشنگ بود
جانباز قطع نخاعی «علی چناری» در ۱۷ سالگی در جبهه حق علیه باطل حضور یافت و پس از جراحت هم دست از حضور در جبههها برنداشت تا اینکه دیگر امکان ایستادن بر روی پاهایش را نداشت و نمیتوانست در خط مقدم کنار سایر رزمندگان حاضر شود. همزمان با سالروز ولادت با سعادت امام حسین (ع) و بزرگداشت روز پاسدار، با همسر شهید علی چناری در نوید شاهد گفتوگو کردهایم.
خصلتهای خوب او همیشه زبانزد است
همسر جانباز شهید «علی چناری» در ابتدای صحبتهایش از ویژگیهای اخلاقی همسرش گفت: اگر بگویم همسرم یک فرشته بود در ظاهر انسان، حقیقت را گفتهام. مدت کمی با علیآقا زندگی کردم اما در همین مدت کم از او خیلی چیزها یاد گرفتم؛ در کنار او یک زندگی شیرین را تجربه کردم. از اخلاقیات همسرم و خوبی او هر چه بگویم کم است. زبانم از توصیف مردمداری، دلسوزی و خصلتهای خوب علی آقا قاصر است. همیشه به تمام کسانی که میدانست شرایط مالی خوبی ندارند به هر نحوی که میتوانست کمک میکرد. اگر از اهالی محل، دوستان و آشنایان هم سوال کنید؛ خصلتهای خوب او همیشه زبانزد است. هیچ گاه در منزل از گل نازکتر به من که همسرش بودم نگفت. همیشه با روی خوش، لبخند و کلمات زیبا و دلنشین با من صحبت میکرد.
وی با غمی که در صداش موج میزد گفت: کاش میتوانستم علیآقا را بیشتر در کنار خودم داشته باشم؛ شاید مدت کمی با او بودم اما بهترین روزهای عمرم را زندگی کردم.
نحوه آشنایی من و علیآقا
همسر علی چناری در ادامه از نحوه آشنایی خود با علیآقا روایت کرد: زمانی که از طریق یک آشنا علی آقا به بنده معرفی شد در حقیقت اولین روز و قبل از دیدن علیآقا با خودم به این نتیجه رسیدم که انتخاب دیگری داشته باشم؛ به فرزندم به شرایط قطع نخاعی بودن علی آقا وقتی فکر میکردم به خودم میگفتم؛ نباید او را انتخاب کنی. با گذشت زمان من قصد داشتم شخص دیگری را به آنها معرفی کنم. آن آشنا با من تماس گرفت و گفت اول علیآقا را ببینم. در دیداری که ما با هم داشتیم؛ حس من نسبت به همه چیز تغییر کرد و کاملا نظری مثبت به ایشان داشتم. مهر علیآقا در همان دیدار اول به دلم نشست. بعد از صحبت درباره خودمان من همه چیز را پذیرفتم. من علیآقا را بهخاطر اخلاق شایسته، جانبازیاش و معنویاتی که حتی در چهرهاش هم پیدا بود پذیرفتم. قسمت بود که ما در کنار هم زندگی کوتاه ولی شیرینی را تجربه کنیم.
خانمجان مرا تنبل بار نیار!
از همسر شهید علی چنازی درباره سختیهای زندگی کنار یک جانباز قطع نخاعی پرسیدم و او با ذوقی دلنشنین، فقط از لحظههای قشنگ زندگیاش برایم گفت: علیآقا نه تنها کارهای خودش را به تنهایی انجام میداد بلکه در کار منزل هم کمک من بود. زمانی که از حیاط میخواست وارد منزل شود؛ اگر من کمکش میکردم ناراحت میشد و به من میگفت؛ اجازه بده خودم کارهای خودم را انجام بدهم. خانمجان مرا تنبل بار نیار! همیشه به من میگفت؛ یک جا نشینی را پذیرفتم و باید از پس کارهای خودم بر بیایم. برای اینکه من در کارهایش کمک دستش نباشم حرف از سلامتی خودش میزد. همیشه میگفت؛ اگر به من کمک کنی! با این کار سلامتی مرا به خطر میاندازی!
زندگی با علیآقا هیچ سختیای برای من نداشت. کارهای خودش را که انجام میداد هیچ کمک دست من هم بود.
سختترین روزهای زندگیام را بدون علیآقا میگذرانم
از همسر شهید علیچناری خواستم تا روزهای بدون همسرش را برایم توصیف کند؛ بغضی راه گلویش را گرفت؛ چند لحظهای سکوت کرد و با صدایی لرزان صحبتهایش را ادامه داد: این روزهایم که بدون علیآقا در حل گذر است؛ میتوانم به عنوان سختترین روزهای زندگیام به آن اشاره کنم. از وقتی علیآقا از پیش ما رفت؛ لحظهای یاد و خاطرش از ذهن من پاک نشده و در هر زمان، جای خالی او را کنارم حس میکنم.
نماز را باید در مسجد خواند
همسر شهید علی چناری از ارادت همسرش به امام حسین(ع) گفت و به تاکید علیآقا برای خواندن نماز اول وقت در مسجد اشاره کرد: علیآقا همیشه به این موضوع تاکید داشت؛ نماز را باید در مسجد خواند. موقع اذان که میشد به من میگفت؛ خانم جان، مسجد به منزل ما نزدیک است؛ میدانستی که گناه دارد اگر نمازت را در مسجد نخوانی؟ بزار کارهای خانه بماند برای بعد، به مسجد برو و نمازت را در آنجا بخوان.
وی ادامه داد: در تمام مناسبتها به همراه علیآقا به مسجد محل میرفتیم. علیآقا که به امام حسین (ع) ارادت خاصی داشت و هر سال محرم را در مسجد سپری میکرد و در روز اربعین به زیارت امام حسین (ع) میرفت اما در روز عاشورای امسال به دلیل مشکلات جسمیای که برایش پیش آمد؛ نتوانستیم خود را به زیارت امام حسین (ع) برساند؛ به همین دلیل در آن روز بسیاری بیتابی کرد. هر روز در منزل زیارت عاشورا را زیر لب زمزمه میکرد.
تمام روزهایم در کنار علیآقا یک خاطره است
وقتی از همسر شهید علیچناری خواستم تا خاطره قشنگ از همسر شهیدش را برایم تعریف کند؛ اجازه صحبت به من نداد و با ذوق و شوقی که در صدایش احساس میکردم گفت: تمام لحظات زندگی من پر بود از خاطرات قشنگ، نمیدانم کدام خاطره زیبا، کدام حرفهای قشنگ علیآقا را برایتان بگویم اما میخواهم از آخرین لحظات، آخرین حرف های قشنگ و عشق خودم و علیآقا بگویم. زندگی من و علیآقا بسیار کوتاه بود بنابراین تمام روزهایم یک خاطره است. صبح روزی که علیآقا شهید شد. همان شب من و ایشان تا دیر وقت نشستیم و صحبت کردیم. صبح که برای نماز از خواب بیدار شد؛ بعد از خواندن نماز به من گفت: من خوابم نمیآید؛ خانم جان حاضرشو برویم. من گفتم شب دیر خوابیدی کمی دیگر استراحت کن. گفت نه بلند شو برویم؛ صبحانه هم در مسیر میخوریم. من قبول نکردم و گفتم حاجی من ساعت 9 بیدار میشوم و الان باید بخوابم. رو به من گفت: خانم عزیزم! اجازه میدهی یک چیزی بگویم؟ گفتم بله بفرمایید. گفت: الهی پیشمرگت بشوم! با ناراحتی به او گفتم: علیآقا این حرفا چیه به من میزنی؛ اصلا دوست ندارم این حرفها را بزنی. گفت: خانم جان میخواهم بدانی که چقدر دوستت دارم! تو همسر بسیار زحمتکشی هستی و من هم بینهایت دوستت دارم! از او خواستم تا دیگر از این حرفها به من نزند. همان روز آن اتفاق افتاد و علیآقا در سانحه رانندگی برای همیشه از پیش من رفت. نمیدانم چه خوابی دیده بود؛ انگار به او الهام شده بود که دیگر عمرش به سرانجام رسیده است.
خبرنگار: آرزو رسولی