خدمت در حرم شاهعبدالعظیم حسنی(ع) هدیه پسرم به من بود
نوید شاهد: پیرمرد درِ خانه را باز کرد و با لبخند شیرینی که بر چهرهاش نقش بسته بود به داخل ساختمان دعوت شدیم. پلهها را بالا رفتیم و به خانه که رسیدیم، گفت: تعارف نکنید بفرمائید داخل.» حال و هوای خانه آنقدر گرم و صمیمی است که احساس میکنی سالهاست پدر و مادر شهید را میشناسی. به همین واسطه خیلی زود صحبتمان گل انداخت. «حجتالله صالحی» جانباز هشت سال دفاع را میگویم که «محمد صالحی» فرزندش نیز در همان سالهای حماسه و ایثار به شهادت رسیده است. پدر شهید از خاطرات خودش و محمد در جنگ تحمیلی گفت و ما مشتاقانه به حرفهایش گوش دادیم. به مناسبت فرارسیدن سالروز ولادت حضرت علی (ع) که در تقویم روز پدر نام گرفته است، با پدر این شهید والامقام که خادم آستان مقدس شاهعبدالعظیم حسنی (ع) است، گفتوگویی صمیمانه انجام دادهایم.
هر طور که بود خودم را به مناطق جنگی رساندم
پدر و مادر شهید در خانهای ساده و باصفا حوالی سه راه ورامین در شهر ری زندگی میکنند. روی دیوارهای خانه هنوز هم عکس شهید «محمد صالحی» دیده میشود، انگار که یاد او در تمام لحظات زندگی پدر و مادرش زنده است. گوشهای از همین خانه باصفا روبهروی پدر شهید نشستم و او که 74 سال سن دارد، در گفتوگو با خبرنگار نوید شاهد، تعریف کرد: 31 شهریور سال 59 که جنگ تحمیلی آغاز شد، در کارخانه ایرانخودرو کار میکردم جنگ تحمیلی آغاز شد. به همراه تعدادی از همکاران و دوستان در مقابل ساختمان نخستوزیری تجمع کردیم تا به عنوان نیروی داوطلب راهی جبهه شویم. ابتدا به دلیل اینکه آموزشهای لازم را ندیده بودیم مانع شدند اما هر طور شده میخواستیم خودمان را به مناطق جنگی برسانیم. با چند خودروی لندروور راهی شدیم و به مدرسه «نوبخت» در شهر اهواز رفتیم و پس از گذراندن دوره آموزشی راهی مناطقی شدیم که شدت درگیری با دشمن بیشتر بود. در آن زمان سوسنگرد به اشغال دشمن درآمده بود که برای بازپسگیری آنجا به ما ماموریت دادند. در آن دوران به واسطه اینکه نیروی انسانی کافی و متخصص و همچنین تجهیزات نظامی مناسب نداشتیم، مقاومت در برابر دشمن خیلی سخت بود. اصول جنگهای نامنظم را آموختیم و به فرماندهی شهید «مصطفی چمران» با دشمن میجنگیدیم. روستاهایی مانند «سید یوسف» را که از تصرف دشمن آزاد میکردیم تازه متوجه میشدیم، نام آنجا چیست.
استفاده از آب برای توقف تانکهای دشمن
صالحی در ادامه صحبتهایش گفت: دشمن تجهیزات نظامی کاملی داشت و به سرعت پیشروی میکرد. در خط مقدم به ما گفتند: برای جلوگیری از پیشروی نیروهای دشمن باید در مقابل تانکهایشان آب رها کنیم. این کار موجب میشد تا تانکهای دشمن به ناچار متوقف شوند و نتوانند پیشروی کنند. دشمن در آستانه تصرف کامل اهواز بود. مقاومت با دست خالی در مقابل دشمن تا دندان مسلح دشوار بود که با لطف خدا ایثارگران از پس آن برآمدند. شهید «چمران» خودش یک لشکر بود و درسهای بسیاری از او آموختم.
افتخار میکنم که جانباز هستم
این جانباز هشت سال دفاع مقدس گفت: دنبال درصد جانبازیام نرفتهام اما 15 درصد بیشتر نیست که شیمیایی هستم و قدرت پاها و شنواییام آسیب جدی دیده و آن هم حاصل شرکت در عملیاتهای مختلف است. وظیفه داشتم برای دفاع از اسلام، انقلاب و کشورم به جنگ بروم و نمیتوانستم دست روی دست بگذارم. افتخار میکنم که جانباز هستم. البته فرزند دیگرم «داوود» هم در عملیات مرصاد به مقام جانبازی رسیده است.
خاطرهای از همنشینی با شهید «همت»
این جانباز دفاع مقدس با شهید «همت» همرزم و همسنگر بوده است. صالحی روایت کرد: با شهید «همت» رفیق بودم و از او درسهای فراوانی آموختم. در عملیات «فتحالمبین» برای اولین بار شهید «همت» را دیدم و پس از آن «بیسیمچی» مخصوص او شدم. در عملیاتی که پس از «فتحالمبین» انجام شد تا تنگه ابوقریب را بگیریم، به یاد دارم که در حال بازرسی منطقه بودیم و در یکی از سنگرها یک رزمنده عراقی را در حال خواب دیدیم. او از نیروهای رژیم بعث عراق بود. شهید «همت» وقتی از ماجرا خبردار شد با مهربانی مثال زدنی به او آرامش داد. شهید «همت» به من گفت: او را به عقب ببر و تحویل بده.» من هم با آن اسیر سوار یک خودرو شدم و به طرف عقب حرکت کردم. در میان راه به یک ایستگاه صلواتی رسیدیم و مشغول نوشیدن شربت شدیم که یکی از سربازان وقتی متوجه شد نیروی دشمن با من است قصد داشت به او شلیک کند. به همین دلیل خیلی زود سوار شدم و از آنجا رفتیم. زیرا هم جان اسیر در خطر بود و هم اینکه اگر اتفاقی میافتاد نمیدانستم جواب شهید «همت» چی بدهم.
با «محمد» در منطقه بودیم و میجنگیدیم
پدر شهید گفت: سال 61 که از جبهه به تهران آمدم «محمد» گفت که میخواهد به جبهه بیاید و من در ابتدا مخالفت کردم. در جواب اصرارهای «محمد» میگفتم: من هستم تو لازم نیست بیایی.» پسرم متولد سال 1347 بود و وقتی تصمیم گرفت به جنگ بیاید 14 سال بیشتر نداشت. اما او تصمیمش را گرفته بود و قصد کوتاه آمدن نداشت. در نهایت همسرم با من صحبت کرد تا رضایتم را جلب کند و موفق به این کار شد. «محمد» هم به منطقه آمد و آنجا گردانهایمان در نزدیکی یکدیگر بود. وقت بیکاری به دیدار هم میرفتیم تا همدیگر را ببینیم. البته اولین منطقهای که «محمد» به آنجا اعزام شد، کردستان بود.
«محمد» فرزند صالح بود
از پدر شهید که خواستم درباره «محمد» بگوید اشک درچشمهایش حلقه زد و گفت: از روی علاقه پدر به پسر این جملات را نمیگویم اما «محمد» به معنای واقعی یک فرزند صالح بود. آنقدر محجوب و افتاده بود که همیشه سرش را پائین میانداخت و صحبت میکرد. بارها پیش میآمد که روزه میگرفت و وقتی میخواست افطار کند از این موضوع خبردار میشدیم. در نهایت هم با شهادت از دنیا رفت و به آرزویش رسید. شهادت برازندهاش بود. در عملیات کربلای 5 حادثه سنگین و شدیدی برایش پیش آمد اما با لطف خداوند خون از دماغش نیامد. آنجا بود که یقین پیدا کردم خداوند نگهدار فرزند من است. شهادت نصیب هر کسی نمیشود و لیاقت میخواهد. مداح هیئت محلهمان میگفت هر وقت «محمد» نام امام حسین (ع) را میشنود از خود بی خود میشود. شهید ارادت خاصی به امام حسین (ع) داشت. خدا را شکر میکنم که پسرم نانی که به سختی با کار در ایرانخودرو و قالی شویی به دست میآوردم را به ثمر رساند.
لحظه شنیدن خبر شهادت «محمد» را هنوز فراموش نکردهام
این جانباز جنگ تحمیلی روایت کرد: آخرین بار وقتی با او روبوسی کردم؛ بیاغراق میگویم که صورتش نورانی بود. عملیات کربلای 8 انجام شده بود که فردای آن شب به گردان «محمد» رفتم و از جوانی که مشغول وضو گرفتن بود سراغ پسرم را گرفتم. آن جوان هم بدون اینکه بداند من پدر «محمد» هستم گفت: «شهید شده.» لحظه تلخی بود و هنوز هم آن را فراموش نکردهام. البته حجم آتش دشمن آنقدر سنگین بود که پیکر فرزندم در کارزار آتش و خون مانده بود و همرزمانش نتوانسته بودند آن را به عقب برگردانند. نمیتوانستم بمانم و قصد داشتم خودم برای برگرداندن پیکر «محمد» اقدام کنم. اما حجم آتش دشمن آنقدر سنگین بود که امکان رفتن به جایی که پسرم مانده بود، وجود نداشت. آنطور که همرزمانش برای من روایت کردهاند «محمد» را با سلاح «سیمونوف» زدهاند. پسرم در لحظه شهادت سه بار نام امام حسین (ع) را صدا زد و بعد از دنیا رفت. «محمد» 20 سال سن داشت که به شهادت رسید.
دنبال پیکر من نگردید
پدر شهید گفت: من بیسیمچی لشکر 27 حضرت رسول الله (ص) بودم و تدارکاتچی گردان «محمد» من را به خوبی میشناخت. او ساک وسایل شخصی پسرم را به من داد. داخل ساک، «محمد» روی کاغذ نوشته بود «اگر من شهید شدم دنبال پیکرم نگردید.» وقتی این نوشته را خواندم کمی آرام و راضی به رضای خدا شدم. وقتی به مرخصی آمدم نمیتوانستم به همسرم بگویم که «محمد» شهید شده است. اینکه پیکر «محمد» هم برنگشته بود گفتنِ خبرِ شهادت را سختتر میکرد. مدتی بعد، نامهای به خانهمان آمد که فرزندتان مفقودالاثر شده است. در جواب به آنها گفتم فرزند من مفقودالجسد است و مفقود الاثر نیست. گواه حرف من اینکه خودم شاهد بودهام و همرزمانش شهادت او را دیدهاند. هویت پیکرش، 16 سال بعد، در سال 77 شناسایی شد و یک پلاک و یک استخوان از «محمد» را به ما تحویل دادند. مزار شهید در قطعه 29 بهشت زهرا (س) قرار دارد. البته شهید وصیت کرده بود پیکرش را در قطعه 53 کنار همرزمانش دفن کنیم اما آن قطعه جا نداشت. البته بعد از شهادت «محمد»، با پسرم «داوود» راهی جبهه شدم تا پرچم شهید روی زمین نماند.
لباسها و پوتینهای همرزمانش را مخفیانه میشست و واکس میزد
پدر شهید خاطرهای را از فرزندش تعریف کرد: بعد از شهادت پسرم، همرزمان «محمد» برایم تعریف کردند که صبح زود وقتی از خواب بیدار میشدند، لباسها و پوتینهایشان را میدیدند که شسته و واکس خورده است. آنها به این فکر میکردند که چه کسی این کار را انجام داده است اما هیچ جوابی برای این سوالشان نداشتند. تا اینکه یک شب پنهانی نگهبانی میدهند و بالاخره متوجه میشوند که «محمد» این کار را میکند. پسرم من را روسفید کرد و از او راضی هستم.
«محمد» را بعد از شهادت در حرم شاهعبدالعظیم حسنی (ع) دیدهام
پدر شهید صالحی از سال 73 خادم حرم شاهعبدالعظیم حسنی (ع) است و به زائران خدمت میکند. او که انگار خاطرات پیش چشمانش نمایش داده میشوند، در ادامه صحبتهایش گفت: بعد از اینکه در ایران خودرو بازنشسته شدم چند وقتی با خودرو شخصی مشغول مسافرکشی شدم و در نهایت این کار را کنار گذاشتم. چند روز بعد یکی از همسایهها پیام داده بود که با من کار دارد. وقتی سراغ همسایهمان رفتم گفت: از حرم شاهعبدالعظیم حسنی (ع) با تو کار دارند به آنجا برو. به حرم شاهعبدالعظیم حسنی (ع) رفتم و کسی که مسئول آنجا بود گفت: من کارهای نیستم این آقای کریم خواسته تو خادم اینجا شوی. اشک در چشمانم حلقه زد و با خودم گفتم من کجا و خادمی این آقای کریم کجا؟. بیتردید این توفیق را هدیهای از جانب «محمد» میدانم و شکرگذار خداوند هستم. تا به حال چند بار «محمد» را در حرم شاهعبدالعظیم حسنی (ع) دیدهام و با هم صحبت کردهایم. تا سال 90 روزی سه شیفت آنجا کار میکردم و حالا 2 روز در هفته به آنجا میروم.
قدردان نظام اسلامی باشیم
صالحی در پایان صحبتهایش گفت: برای اینکه انقلاب اسلامی به پیروزی برسد خونهای بسیاری بر زمین ریخته شده و انقلابیون شکنجههای بسیاری را تحمل کردهاند. امروز وظیفه ما این است که قدردان نظام اسلامی باشیم و از ولایت فقیه حمایت کنیم. البته مسئولان هم باید با تمام توان خدمتگذار مردم باشند. اسلام با سختیهای فراوان به ما رسیده است و باید قدر این نعمت الهی را بدانیم.
پدران و مادران شهدا را فراموش نکنیم
هر چند سخت اما دیگر هنگام خداحافظی بود و باید از خانه صمیمی پدر و مادر شهید بیرون میآمدم تا به محل کار برگردم با خودم میگفتم، خانوادههای معظم شهدا نور چشم و نعمتی از طرف خدا هستند. این بزرگواران در سختترین روزها جگرگوشههایشان را تقدیم کردهاند و حالا وظیفه ما است که قدردان آنان باشیم. امروز که پدران و مادران شهدا جگرگوشههایشان در کنارشان نیستند میتوانیم با احوالپرسی ساده و توام با محبت از صمیم قلب دلشان را شاد کنیم. پدران و مادران شهدا را فراموش نکنیم.
خبرنگار: رضا افراسیابی