«از دفاع تا دفاع» روایت مرد خستگی ناپذیر خان طومان
به گزارش نویدشاهد، شهید حسن رجایی فر، چهارم تیر ماه ۱۳۵۴ در یکی از روستاهای کامیکلا شهرستان بابل چشم به جهان گشود. دوران تحصیلاتش را در همان منطقه تا سطح دیپلم به پایان رساند. همان سال اول خدمت سربازی ازدواج کرد و حاصل این ازدواج تا زمان شهادت سه فرزند بود. در امتداد خدمت مقدس سربازی، در سال ۱۳۸۷ به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی پیوست. او تحصیلات خود را سال ۱۳۸۲ در دانشگاه آزاد اسلامی در رشته مدیریت بازرگانی در مقطع کارشناسی و در سال 1392 در مقطع کارشناسی ارشد در رشته مدیریت استراتژیک به پایان رساند. در دومین اعزام خود در فروردین ۱۳۹۵و پس از رزم سنگین ۲۲ روزه در مناطق عملیاتی حلب، خان طومان به همراه 14 تن ازهمرزمانش به درجه رفیع شهادت نائل آمد. پیکر مطهرش سال 1399 به وطن بازگشت.
در کتاب حواله عاشقی، خاطراتی تکان دهنده از زبان پدر شهید و جمعی از دوستانش به قلم«مصیب معصومیان» نوشته شده است و در انتهای این کتاب عکس ها و دست نوشتههای این شهید بزرگوار به چاپ رسیده است. در ادامه داستان «ازدفاع تا دفاع» که بخشی خواندنی از این کتاب است را با هم میخوانیم.
از دفاع تا دفاع
لیسانسش را که گرفت، گفت: «میخواهم در فوق لیسانس شرکت کنم.» من اصلا فکرش را هم نمیکردم که او بخواهد آن قدر جدی درسش را ادامه بدهد. شرکت کرد و در همان رشته مدیریت استراتژیک، که لیسانسش را گرفته بود، در دانشگاه پیام نور ساری پذیرفته شد. آبان سال 1394، دفاع کرد. از برادرش علی خواست که از جلسه دفاعش فیلمبرداری کند. فوق لیسانسش را با رعایت شرایط و ضوابط، گرفت و یک ماه بعد، در آذر1394 رفت سوریه.
حسن به ولایت پایبند بود. در ادامه این مسئله، به حرف و نظر من هم به شدت احترام میگذاشت. موافقت و مخالفت من برایش خیلی مهم بود. اگر کاری را میگفتم انجام نده، حتی اگر برایش بالاترین سود را داشت، انجام نمیداد.
اعتقاد داشت حرف پدر واجب است و باید اطاعت کند. میدانست من خیرش را میخواهم و من هم میدانستم که «فرزند»بودن، کار هر بچهای نیست. هیچ کاری را بدون مشورت با من انجام نمیداد. اعتقادات قلبیاش او را هدایت میکرد. حتی وقتی صاحب فرزند شد، نامی را انتخاب کرده بود، بارضایت من قطعی کرد. بین ما پردهای نبود، دیواری وجود نداشت. اصلا عادت نداشت دست خالی بیاید. بالاخره چیزی توی کیفش سنگینی میکرد؛ یاشیرینی بود، یا میوه. خانمم اصرار میکرد پول خرید حسن را به او برگردانم، حسن هم ناراحت میشد و میگفت: «مادر! این همه شما برای ما زحمت کشیدید، عمرتان را گذاشتید؛ مگر یک جعبه شیرینی، واقعا چقدر ارزش دارد؟»
*
شب اعزامش همسرم خیلی بیقراری میکرد. نگران حسن بود. به من میگفت: «یه چیزی به حسن بگو که نره.» با اینکه سردار رستمیان هم نظرش این بود که حسن نباید برود سوریه و حتی اسمش را هم از لیست حذف کردند؛ اما حسن کاری کرد که رفتنی شود. انگار مصلحت به رفتن بود. انگار خواست و اراده الهی آن بود که نقش پوتین حسن روی خاک سوخته سوریه جا باز کند. انگار دست سرنوشت میخواست حسن را به نقطه اتصال برساند. مدام از سوریه حرف میزد. از وقتی جنگ در سوریه با شلیک اولین گلولهها آغاز شد، حسن دل توی دلش نبود و بیتابیاش تمام نمیشد. وقتی ازرفتن حرف میزد، به او گفتم:
- اول خانم و بچههات رو باید قانع کنی! خانواده خیلی مهمه. جنگ، یکی دو روز نیست. این جنگ یک جنگ خاصه. آدمهای خاصی رو میطلبه. نه هر کسی میتونه بره، نه خانوادهها به راحتی رضایت میدن. پس اول زن و بچهات رو برای جنگ بساز و پخته کن!
او مرا سرمشق گرفته بود. میدانست، شنیده بود، یادش بود که زمان جنگ ایرن و عراق چقدر رضایت همسرم برایم مهم بود. میدانست که اگر همسرم (مادرش) رضایت نمیداد، نمیرفتم؛ چون تعداد فرزندانم زیاد بود، نگهداری و کنترلشان سخت بود. اما کمکم شرایط من و اعزامهایم طوری راحت شد که انگار داشتم از محله خودمان میرفتم به یک محله دیگر. دیگر جنگ، آن استخوان گلوگیر نبود، برای همه خانوادهام عادیتر از عادی شده بود. باید این احساس را از خانواده گرفت که اگر تو بروی، تنها میشوند.
حرفهایم را کلمه به کلمه گوش داد، همه تجربهام را گذاشته بودم وسط. گفت:« من هم دارم خانوادهام رو آماده میکنم. خانوادهام مشکلی ندارن.» تا آن روز که زنگ زد و خبر داد ثبت نام کرده است و احتمال دارد برود ماموریت.
اربعین حسینی سال 1394 بود. قرار بود من و مادرحسن، برای پیاده روی اربعین، برویم به سمت کربلا. مادرش هنوز نمیدانست که حسن میخواهد برود سوریه. حسن هم هنوز چیزی به مادرش نگفته بود. فقط من از ریزه کاریهایی که برای اعزام داشت انجام میداد، خبر داشتم. دلمان یک کاسه بود. دوستی ما دو سرداشت. 10 روز مانده بود به اربعین و قرار شد که ما با کاروان برویم کربلا. دیگر داشتیم مهیای سفر میشدیم. روز سفر که رسید، حسن با ماشینش آمد دنبالمان. ما را سوار کرد که ببرد بابل. توی راه، به مادرش گفت:« مامان احتمال دارد تا شما از کربلا برگردید، من بروم سوریه.»
مادرش تعجب کرده بود.گفت: «پسر تو که میخواستی بری، چرا تاحالا چیزی به ما نگفتی؟» بهانههایی آورد که دل مادرش را راضی و آرام کند، بعد رو کرد به من و گفت:«بابا رفتی نجف و کربلا، من رو در نظرداشته باش. در حق من هم دعا کن!» مادرش اما یکدفعه دلش ضعف میرفت و از سر نگرانی حرفهایی میزد. حسن گفت: «مادر جان! عمر دست خداست. تو چه اینجا باشی، چه کربلا، نمیتونی مراقب جان من باشی. تا خدا نخواد، اتفاقی نمیافته؛ ولی تو دعا کن!»
مادرش داشت گریه میکرد. اشکهایش مثل دانههای تسبیح، به هم پیوسته بود تا روی چانه. زیرچادر، نفسش تکهتکه میشد و شانههایش تکان میخورد. حسن ما را رساند به اتوبوس سوارشدیم و از پشت شیشه برایش دست تکان دادیم. کاروان ما راه افتاد و از مرز گذشتیم، به نجف رسیدیم و مستقر که شدیم، حسن از ایران با ما تماس گرفت و به مادرش گفت: «مامان تا شما برگردید من هستم، نگران نباشید.» از طرفی همه کارها را به او سپرده بودم... .