فرزند شهیدم پشت پنجره اتاقم ایستاده و نگاهم میکرد
نوید شاهد: من با رفتن «سید هیبتالله» فرزندم به جبهه چندان موافق نبودم و هرچه ایشان مرا دلداری میداد دلم آرام نمیشد. تنها راه چاره را در این دیدم که خودم هم با او به جبهه بروم. مسئولین در جبهه تصمیم گرفتند بدلیل وضعیت سنی و جسمی که داشتم در امور عقبه و پشتیبانی خط از من استفاده نمایند و از اعزامم به خطوط مقدم خودداری کردند. وقتی به سید هیبتالله گفتم بابا جان تو هم اینجا پیش من بمان و به خطوط جلو نرو، مخالفت کرد و گفت پدرجان من باید در خط مقدم درگیری با دشمن حاضر باشم. تنها در این صورت است که احساس میکنم خدا از من راضی است و اعمال مرا قبول خواهد کرد.
با چشمانی اشکبار به او گفتم پدر جان آخر تو فرزند بزرگ و تکیهگاه منی و من بدون تو نمیتوانم به زندگیام ادامه بدهم و هرگز طاقت شهادت و دوری از تو را ندارم.
سید گریه مرا که دید خیلی منقلب شدو مکث کوتاهی کرد و انگار چیزی به او الهام شد که گفت: پدر جان شما آرام باش، من قول میدهم اگر خداوند فیض شهادت را نصیب من فرمود هر وقت دلت برای دیدن من تنگ شد سری به تو بزنم و تو مرا میبینی و با دیدن من دلت آرام خواهد گرفت. این را گفت و از من خداحافظی کرد و به خط مقدم رفت.
پس از شهادت سید هیبتالله بسیار ناآرام بودم؛ اما خدا شاهد است تا ناآرام میشدم ناگهان فرزند شهیدم را میدیدم که در پشت پنجره اتاق من در حیاط منزل مثل آدم زنده کاملا مجسم ایستاده و دارد به من تبسم میکند و چشم از چشم من برنمیدارد. نمیدانم به دلیل اینکه با اینکه با دیدن او از خود بی خود میشدم این لحظات چقدر به درازا میکشید اما میدانم قلب ناآرام من با دیدن چهره نورانی و متبسم فرزندم کاملا آرام میشد. این کرامت نزدیک به دوسال از او برای من ظهور و بروز داشت.