یادکردی از شاهین افتاده روی ارتفاعات برآفتاب؛ سردار شهید غلامعلی پیچک
چهارشنبه, ۱۹ آذر ۱۳۹۹ ساعت ۱۷:۳۸
نوید شاهد - گلعلی بابايي از نویسندگان نام آشنا و صاحب سبک دفاع مقدس به مناسبت سی و نهمین سالروز شهادت شهید "غلامعلی پیچک" که آذرماه سال 1360 در "ارتفاعات برآفتاب" به شهادت رسید، یادداشتی تهیه و با اشاره به برشی از کتاب "شاهین برآفتاب" حال و هوای شهید در روزهای آخر زندگی اش را بازگو کرده است.
به گزارش نوید شاهد، یادداشت گلعلي بابایی به یاد شهید "غلامعلی پیچک " را در ادامه می خوانید:
دوستان همراه؛ امروز نوزدهم آذر۱۳۹۹ و مصادف است با سی و نهمین سالگرد عملیات "مطلع الفجر" در محور سرپل ذهاب- گیلانغرب و شهادت غلام علی پیچک.
همان طور که مستحضرید، تا پیش از این عملیات پیچک، مسوولیت عملیات در جبهه غرب را بر عهده داشت. اما پس از عملیات بازی دراز-۳ که در شامگاه یازدهم شهریور ۱۳۶۰ انجام گرفت، به دلایلی از این مسوولیت برکنار شد که شرح مفصل آن را در کتاب "شاهین برآفتاب" آمده ام. اما آنچه در پی می آید، برشی از این کتاب و شرح احوالات شهید پیچک در آخرین لحظات حیات دنیوی این فرمانده مقتدر و با اخلاص است که رفیق و همراه همیشگی او؛ ابراهیم شفیعی نقل کرده است:
.... بعد از ظهر روز نوزدهم آذر۱۳۶۰، از روستای دیره آمادهی حمله که شدیم، دیدم پیچک اورکت کرهای من را پوشیده. به او گفتم: چرا اورکت من را پوشیدی؟ گفت: آخر، من اورکت ندارم. گفتم: خب؛ نداشته باش. این که دلیل نمیشود اور کت من را بپوشی! گفت: آخر هوا خیلی سرد است. گفتم: برای من هم هوا سرد است. گفت: تو امشب به یگان سوار زرهی مأمور شدهای، داخل نفربر زرهی که خیلی سرد نیست، ولی من همراه گردان باید روی قلهها بروم و آنجا سردتر است. گفتم: اینطوری اگر شهید بشوی، به جای من دفنات میکنند. چون بالای در جیب اورکت، من روی پارچهای نام و نام خانوادگیام را دوختهام. گفت: خب چه بهتر! ناشناس دفن میشوم. بعد گفت: شفیعی جان؛ لطفاً سر اورکت با من جروبحث نکن. آنجا هوا خیلی سرد است و من هم امشب، چارهای جز پوشیدن اورکت تو ندارم. حالا راضی باش که تنم باشد. گفتم: قابلی ندارد. من که معمولاً او را «برادر پیچک» خطاب میکردم، آنجا زبانم جور دیگری چرخید و به او گفتم: غلامعلی؛ این که تو نوک پیکان حمله را انتخاب کردی، من را ناراحت میکند. همه اش خیال میکنم که میخواهی شهید بشوی و دلم شور میزند. نگاهم کرد. لبخندی زد که هیچ وقت جذبهی پر مهر آن لبخند را فراموش نمیکنم. بعد هم گفت: داخل سنگر دیدگاه عملیات، بروجردی و وزوایی هستند. این دو نفر، هم دانش خوب و هم توان مدیریت نظامی بسیار بالایی دارند. در سوار زرهی؛ به تو و خالقی اطمینان دارم. توسط برادر نوجوان و برادر غمخوار هم، انشاالله پشتیبانی خوبی از نیروهای در خط مقدّم انجام میشود. خودم اگر با نیروهای خطشکن باشم، خیالم راحتتر است. در ضمن این را بدان؛ من به غیر از شهادت با هیچ چیز دیگر راضی نمیشوم. با خدا عهد کردهام که اگر تا امروز، کارهایی که انجام دادهام، برای رضای او و بقای انقلاب اسلامی است و مزدی دارد، این اجر و مزد، جز در شکل شهادت نباشد. این را که گفت، ته دلم خالی شد، البته به رویش نیاوردم و سکوت کردم.
آمادهی حرکت از روستای دیره به سمت مواضع دشمن بودیم، که محسن وزوایی به اتفاق برادرم حسن، سوار بر یک جیپ، پیش ما آمدند و یک راست به سراغ پیچک رفتند. من و خالقی و نوجوان هم پشت سر آن دو نفر به راه افتادیم و به سمت پیچک رفتیم. پیش او که رسیدیم، دیدیم وزوایی دارد از غلامعلی خواهش میکند که با گردان خطشکن نرود بلکه همراه او به محل دیدگاه عملیات برود. فرصت را غنیمت شمردم و من هم، دوباره از او خواستم تا از این کار منصرف بشود. خالقی و نوجوان هم، همین اصرار را داشتند. سرانجام پیچک آب پاکی را روی دست همهی ما ریخت و گفت: من تصمیم خودم را گرفتهام و امکان ندارد که از این کار منصرف بشوم؛ انجام این مأموریت، برای من در حکم پاگذاشتن روی هوای نفس است. درست است که من مدّتی در مناطق غرب فرمانده بودم، اما خدا میداند دوست نداشتم تا هوای نفسم بر من غلبه کند و فکر کنم که همیشه فرمانده باقی خواهم ماند. خدا گواه است همواره آرزو داشتم به عنوان گمنامترین نیروی بسیجی، کنار بچّههای مخلص بسیج در خطرناکترین مأموریتها، شرکت کنم و در کنار آنها توفیق شهادت نصیبم بشود. حالا که تمام شرایط برای تحقق این آرزوی من مهیّا شده، به هیچ وجه این توفیق را با هیچ چیز دیگر عوض نمیکنم. این آرزوی دیرینهی من بود. الان اگر به عنوان یک نیروی تکور عادی در عملیات شرکت کنم، به معنای آن است که بندهی نفس خودم نشدهام. من نمیخواهم اسیر نفس امّاره باشم؛ میفهمید؟ پس دیگر در این مورد به من اصرار نکنید. غلامعلی با به زبان آوردن مکنوناتِ قلبیاش، همهی ما را ساکت کرد.
نیروها که به ستون شدند و آمادهی حرکت بهسمتِ مواضع دشمن، برادرم حسن شفیعی که با محسن وزوایی به روستای دیره آمده بود، قرآنی به دست گرفت، روی چند جعبه مهمات ایستاد و از نیروها خواست تا از زیر قرآن رد بشوند. همهی نیروها آمدند و ضمن بوسیدن قرآن، از زیر آن گذشتند. آخر سر؛ من، پیچک، وزوایی، خالقی و نوجوان ماندیم. هر کدام از ما وقتی قرآن را میبوسیدیم و از زیر آن رد میشدیم، برادرم خم میشد و کنار گوش هر نفر آیهی «والله خیرٌ حافظاٌ وَ هُوَ اَرحَمُ الرّاحمین» را زمزمه میکرد و آن را به سمت او میدمید. پیچک که از زیر قرآن عبور کرد، تا برادرم خواست این آیه را در گوش او بخواند، غلامعلی از این کار ممانعت کرد. برادرم هر کاری کرد، پیچک نگذاشت تا این آیه را کنار گوش او بخواند. برادرم به او گفت: شهادت، توفیق بزرگی است. ولی زنده ماندن شما، خدمت بزرگتری است. پیچک گفت: برایم دعا کنید چرا که اگر شهادت نصیب من شود تأثیر بیشتری دارد. خلاصه؛ برادرم هر کاری کرد، پیچک نگذاشت آن آیه را کامل کنار گوش او بخواند. بعد هم، به همراه ستون نیروهای خطشکن، راهی خط مقدم جبهه شد.
پیچک که راه افتاد، فرماندهی گردان خطشکن به او گفت:
... برادر پیچک شما؛ بگو چه کار کنیم و از کجا برویم؟ پیچک گفت: البته با توجه به اینکه بنده تقریباً به منطقه بیشتر از شما آشنایی دارم، راهنماییتان خواهم کرد، ولی شما فرمانده هستی و جایگاه فرماندهیتان در این گردان، محفوظ است. دستورات را شما باید صادر کنید. من طبق دستوری که میدهید، مسیر را نشان میدهم.
بنده به همراه آقای حسین خالقی و سرهنگ نیازی؛ داخل یک دستگاه نفربر زرهی بی.ام.پی نشسته بودیم و جلوی ستونِ سوار زرهی حرکت میکردیم. تانکها به چند دسته تقسیم شده بودند و هر کدام به طرف یک محور حرکت میکردند. خودمان هم در یک دره، بین تنگهی قاسمآباد و چم امام حسن(ع)، جایی که از دید دشمن پنهان بود، قرار گرفتیم و مشغول هدایت آتش ادوات و زرهی شدیم.
حوالی ساعت9:30 صبح روز بیستم آذر بود که صدای گرفته و پریشان محسن وزوایی را از پشت بیسیم شنیدم که داشت مرا صدا میزد: ابراهیم، ابراهیم، محسن! ابراهیم، ابراهیم، محسن!... گفتم: محسنجان؛ به گوشم! گفت: پیچک؛ اللهاکبر شد.
"کتاب کوهستان آتش"
"صفحه ۲۵۰ تا ۲۵۳"
نظر شما