کرامات شهدا - لبیّک نور
نوید شاهد: شهید علی اصغر بربری در مقطع دوم دبیرستان تحصیل می کرد که از شهرستان زابل برای حضور در جبهه اعزام شده بود.
یک روز که او را در خط مقدم جزیرۀ مجنون دیدم پرسیدم: چه خبر؟ گفت: یک خمپاره 81 میلی متری درست بین دوپای من به زمین خورد و منفجر شد ولی به من هیچ آسیبی نرسید. خندیدم و به او گفتم: حالا کارت به جایی رسیده که مرا هم دست می اندازی؟ گفت: نه؛ باور کن! تا صدای سوت خمپاره را شنیدم فریاد زدم یا صاحب الزمان(عج)! ناگهان طنین صدای لبیکی را شنیدم. پس از این صدا آسمان روشن شد. من که فکر می کردم دارد مطالبی را از خودش می بافد به چهره اش لبخندی زدم و از او جدا شدم، در حالی که حرفهایش برایم باورنکردنی می نمود. چند روز بعد به سنگر ما در جزیره مجنون آمد و گفت: آمده ام با تو خداحافظی کنم و در حالی که با من روبوسی می کرد، گفت: فلانی! من شهید می شوم مرا حلال کن. من باز احساس کردم دارد با من شوخی می کند. چون این حرفها خیلی به او که تازه به جبهه آمده بود نمی آمد. لذا با او شوخی کردم. پس از لحظاتی با من خداحافظی کرد و از سنگر خارج شد و رفت.
هنوز چند قدم از سنگر دور نشده بود که صدای سوت خمپاره ای آمد. سراسیمه از سنگر بیرون آمدم. دیدم «علی اصغر بربری» غرق در خون بر روی زمین افتاده و به شهادت رسیده است.
منبع: کتاب لحظه های آسمانی/ غلامعلی رجایی/ ناشر: نشر شاهد