زندگینامه شهید ابوالقاسم معینی ریزی
كبري طغياني، مادرش، مي گويد: « ابوالقاسم از بدو تولد مرتب مريض مي شد و ما هر روز براي مداوا ايشان را به اصفهان نزد پزشك مي برديم. من خدا را شكر مي كنم كه در آن روزها ابوالقاسم فوت نكرد.
از همان كودكي فعال و پرجنب و جوش بود اما از حد اعتدال خارج نمي شد. هنگامي كه مي خواستيم ازاصفهان به زرين شهر نقل مكان كنيم، مدير مدرسه به علت با استعداد بودن و حسن خلق او از دادن پرونده ايشان امتناع مي كردند.»
در دوران قبل از انقلاب ابوالقاسم كلاس سوم ابتدايي بود. او را به علت نداشتن لباس ورزشي از مدرسه اخراج كرده بودند. پدرش كارگري ساده بيش نبود و نمي توانست مخارج از اين قبيل را متحمل شود. پس خواهرش يك دست لباس ورزشي تهيه كرد و به ابوالقاسم هديه داد و گفت: « درست نيست كه به خاطر لباس ورزشي از درس محروم شود» ابوالقاسم - كه چهره اي آرام و لبخندي دلپذير بر لب داشت.- گفت: « من در منزل هم مي توانم درس بخوانم و ادامه تحصيل بدهم. پدر من يك كارگر است و توان اين را ندارد كه خرج هاي اضافي كند.» خلاصه پس از اصرار زياد، لباس ورزشي را گرفت و به مدرسه رفت . فرداي آن روز ابوالقاسم لباس ورزشي را به يكي از دوستانش - كه توان مالي خريد لباس ورزشي را نداشت- هديه داده بود؛ به كسي كه او را از خود واجب تر دانسته بود.
معلم ابوالقاسم تحت تأثير ايثار و فداكاري او قرار گرفته و چند دست لباس تهيه كرد و به اين بچه ها هديه داد.
در همين ايام شوهر خواهرش براي كار به تهران رفته بود. شب ها براي اينكه خواهر و بچه هاي خواهرش نترسند، به منزل آنها مي رفت و به آنها دلداري مي داد. بچه ها را مي خواباند و به خواهرش مي گفت: « مبادا بترسي من تا صبح بيدارم.»
در طول انقلاب فعاليت هاي زيادي انجام مي داد. گاهي اوقات اعلاميه هاي حضرت امام (ره) را به خواهرش مي داد تا برايش مخفي كند و بعد در فرصتي مناسب آنها را پخش مي كرد. يك روز يكي از عكس هاي حضرت امام را به خواهرش نشان داد و گفت: « خواهر، اين عكس امام است. اگر ايشان بيايد، مردم نجات پيدا مي كنند.» براي خواهرش از امام صحبت مي كرد كه چه شخصيتي است.
دوره راهنمايي را در مدرسه راهنمايي كوروش و متوسطه را در دبيرستان حافظ مشغول به تحصيل شد. در كنار تحصيل به فراگيري هنر خطاطي نيز مشغول بود و براي آموزش به اصفهان رفت. مدتي هم در يك شركت ژاپني- كه مشغول زدن تونل آب بودند- كار مي كرد.
وي به كتاب هاي ديني، هنري و توضيح المسايل علاقه فراواني داشت . در اوقات بي كاري به مطالعه مي پرداخت و در مسجد محل نيز شركت فعال داشت.
مادرش مي گويد: « در نزديك منزل ما قطعه زميني بودكه توسط مردم خريداري شده بود و تصميم بر اين بودكه اين زمين را مسجد بسازند .
ابوالقاسم به اتفاق مردم در ساختن اين مكان مقدس كمك مي كرد . در مجاورت اين مسجد سينمايي بود كه صاحب آن سينما مخالف احداث مسجد بود، زيرا صاحب سينما بهايي بود. ابوالقاسم و مردم محل مبارزه سختي با اين فرد داشتند تا بالاخره موفق شدند.» ابوالقاسم تا قبل از سربازي مشغول به تحصيل بود در رشته فرهنگ و ادب، ديپلم گرفت.
خواهرش مي گويد: « ابوالقاسم سرباز بودكه برادر بزرگم، محمود معيني، به شهادت رسيد. وقتي ايشان از خدمت آمد، ما برادر شهيدم را به خاك سپرده بوديم. ابوالقاسم خيلي ناراحت شد و گفت : تا آخرين نفس راه برادرم، محمود، را ادامه مي دهم.»
احمد معيني ريزي، برادرش، مي گويد: « وقتي كه ابوالقاسم خدمت سربازي را به اتمام رسانيد، هنوز چند روز نگذشته بود كه خود را براي رفتن به جبهه آماده كرد. به او گفتم: شما هنوز تازه از خدمت آمدي، كمي صبر كن. ابوالقاسم گفت: تازه و كهنه ندارد. اسلام در خطر است و ما بايد براي خدمت به اسلام و قرآن به جبهه بشتابيم. لازم به ذكر است مدت هفت روز از خاك سپاري شهيد محمود معيني گذشته بود كه وي به جبهه اعزام شد. هر بار كه به جبهه اعزام مي شد روحيه اي بشاش و قوي داشت و خنده بر چهره اش نمايان بود. به پدر و مادر بسيار احترام مي گذاشت و اين عمل را يكي از واجبات ديني مي دانست. هميشه از آنها تشكر مي كرد كه مانع جبهه رفتن او نشدند . عبادت هايش چشمگيرتر از همه خصوصياتش بود.»
مسئوليت ابوالقاسم معين ريزي در جبهه و بسيج سپاه پاسداران انقلاب اسلامي، فرمانده گردان محمد رسول الله (ص) در لشكر قمر بني هاشم (ع) بود.
ابوالقاسم معين ريزي در 25 سالگي با خانم نسرين ايزدي ازدواج كرد و مدت زندگي مشترك آنها 5/2 سال بود. حاصل ازدواج آنها دختري به نام معصومه مي باشد.
همسرش چنين بيان مي كند: « من طلبه بودم و در قم درس مي خواندم. هر وقت كه به فولادشهر مي رفتم، در مسجد آنجا فعاليت داشتم. در آنجا با خواهر ابوالقاسم آشنا شدم. خواهر ابوالقاسم مرا براي برادرش خواستگاري كرد. روز خواستگاري چند دقيقه با ابوالقاسم صحبت كردم. شيفته متانت و وقار ايشان شدم. جالب است كه خطبه عقد ما غياباً و با وكالت پدرش خوانده شد، چون خودش در جبهه بود.»
همسرش در ادامه مي گويد: « خانواده همسرم بسيار خوب و مهربان هستند و صميمت خاصي در بين ما وجود دارد. با اين كه اوضاع مالي خوب نبود، ولي از نظر معنوي هيچ چيز كم نداشتيم، ما در منزل پدر شوهرم زندگي مي كرديم. ابوالقاسم از تظاهر و ريا متنفر بود و صلابت خاصي داشت. اگر در جبهه زخمي و يا مجروح مي شد، به ما خبر نمي داد.
در مورد كارهايش در جبهه اصلاً صحبت نمي كرد . ما بعد از شهادتش فهميديم كه فرمانده بوده است. از افراد بدحجاب متنفر بود . هر چه كه مي گذشت روحيه معنوي او بالا مي رفت . هيچكس را در خلوت خود و خدايش راه نمي داد.»
او به مسايل ديني و اعتقادات اسلامي بسيار اهميت مي داد. هر چه كه مي گذشت نمازش طولاني تر مي شد . يك بار خواهرزاده اش شاهد نماز خواندن ايشان بود كه متوجه شد داييش سر از سجاده بر نمي دارد، نگران شده بود، با عجله به طرف زدن دايي اش دويد و گفت: « زن دايي، دايي بيهوش شده و بلند نمي شود.» همسر ابوالقاسم گفت: « چيزي نيست دايي ابوالقاسم هميشه سجده هايش طولاني است.» و هر وقت سر از سجاده بر مي داشت چشمانش بر اثر گريه متورم و قرمز بود.»
در كارهاي جمعي آقاي معيني ريزي بنابر روحيه و مسئوليتي كه در جبهه داشت، فردي ايثارگر و فداكار بود. از اعمال و رفتارش مي توان فهيمد كه تمام حركات و سكنات ايشان منتهي مي شد به فيض عظيم شهادت. اكثر برادران بسيجي دوست داشتند كه در گردان ايشان باشند چون با همه صميمي و مهربان بود.
برادرش احمد معيني ريزي در سخنانش چنين مي گويد: « يك بار كه براي ديدن ابوالقاسم به مقر ايشان رفته بودم، نزديك ظهر بود و تا به هم رسيديم، اذان را گفتند. ايشان رفت مشغول خواندن نماز شد و توجهي به من نكرد كه بگويد حالا برادرم آمده، زشت است. بدون اينكه به اين چيزها فكر كند، عبادت را ترجيح داد و مشغول نماز شد.»
ايشان در موقع بي كاري به خواندن دعا مشغول مي شد و گاهي هم قرآن تلاوت مي نمود. به همراه جمعي از رزمندگان تيم فوتبال تشكيل داده بود و در بعضي مواقع فوتبال بازي مي كرد. او به معناي واقعي، عاشق جبهه بود و دوست داشت در جبهه باشد؛ مكاني كه خالي از ريا بود.
همسرش مي گويد: « يك روز كه به همراه ابوالقاسم به ديدن خانواده شوهرم مي رفتيم، در راه هواپيماهاي دشمن شروع به بمباران كردند، من از ترس به عقب پريدم ولي ابوالقاسم هيچ هراسي به خود راه نداد. همه مردم هر كدام به جايي فرار مي كردند، ولي ايشان با خونسردي به راهش ادامه مي داد.»
در ادامه سخنانش مي گويد: « يك بار هم به اتفاق هم به گلزار شهدا رفتيم. ابوالقاسم به دربان آنجا گفت: اگر من شهيد شدم، مرا در كنار برادرشهيدم دفن كنيد و اگر اين كار را نكنيد روز قيامت جلوي شما را مي گيرم.»
احمد معيني، برادرش، مي گويد: « ابوالقاسم چندين بار مجروح شده بود كه ما مطلع نشديم، چون خودش اين طور مي خواست . در يكي از مجروحيت ها- كه من از آن اطلاع داشتم - ابوالقاسم را در بيمارستان بندرعباس بستري كرده بودند. وقتي كه بالاي سرش رسيدم، او به شدت درد داشت ولي اصلاً صدايش در نمي آمد. ابوالقاسم به من گفت : به دكتر بگوييد كه يك آمپولي به من بزند تا مبادا فرياد كنم و مزاحم ديگر بيماران شوم. با وجود درد فراوان تحمل مي كرد.»
ابوالقاسم معيني و همرزمش آقاي شاهمرادي طي چند عمليات شناسايي در خاك عراق موفق به زيارت امام حسين (ع) در كربلا شده بودند.»
كبري طغياني، مادرش، مي گويد: «هيچوقت از فعاليتش در جبهه سخن نمي گفت. هر وقت سؤال مي كرديم، مي گفت: « ما در جبهه هيچ كاري نمي كنيم. فقط ناني را حرام مي كنيم. ابوالقاسم فرمانده گردان حضرت رسول (ص) بود. در اين اواخر با حفظ سمت فرمانده گردان امام صادق (ع) از تيپ قمر بني هاشم - كه به ايشان محول كرده بودند - اين گروه را ساماندهي مي كرد. هميشه توصيه مي كرد كه در زمان جنگ و تحريم اقتصادي رعايت صرفه جويي در مسايل اقتصادي زندگي را داشته باشيد و اميدوار بود كه پس از پيروزي انقلاب جبران گذشته ها خواهد شد.»
مادرش در ادامه مي گويد: « يك روز به اتفاق ابوالقاسم به پزشك مراجعه كردم. به دكتر گفتم: « قلبم ناراحت است و از زماني كه پسرم شهيد شده خيلي نگران و مضطرب هستم. وقتي از اتاق دكتر خارج شديم، ابوالقاسم با ناراحتي گفت: چرا گفتي كه من مادر شهيد هستم . ريا مي شود و سفارش مي كرد كه شهادت برادرش مطرح نشود.»
همرزم ايشان مي گويد: «شب عمليات كربلاي 4 دشمن از عمليات آگاه شده بود و در آن طرف اروند رود استحكامات و سلاح هايي مانند تيربار، دوشكا و موشك هاي آتش زا مستقر كرده بود. در اين عمليات گردان امام صادق (ع)، به فرماندهي معيني، هم شركت داشت. با شروع عمليات بچه ها سوار قايق شدند و به محض اينكه قايق ها از كارون بيرون آمدند، آتش بسيار سنگين از طرف دشمن شروع به باريدن گرفت. قايق ايولقاسم معيني مورد اصابت گلوله قرار گرفت و منفجر شد. او در اين عمليات مجروح شد و به علت دوري از اسلكه و جزر و مد آب، امدادگران نتوانستند ايشان را به موقع به بيمارستان منتقل كنند و در تاريخ 10 بهمن ماه سال 1365 به شهادت رسيد.»
نسرين ايزدي، همسرش، مي گويد: « دفعه آخري كه براي ملاقات به بيمارستان رفتم، معصومه، دخترم، را هم با خودم بردم. ابوالقاسم با ديدن معصومه گفت: بچه را روي سينه ام بگذار . ابوالقاسم از ته دل معصومه را بوسيد در آن موقع معصومه دو ساله بود. بعد رو به من كرد و گفت : حالا برويد محيط بيمارستان آلوده است و براي بچه مناسب نيست. من معصومه را در آغوش گرفتم و به منزل بازگشتيم. نماز مغرب را كه خواندم يك دفعه معصومه جيغ زد. دويدم او را در آغوش گرفتم و گفتم: مامان چيه؟
گفت بابا رفت توي ماه. و دستش را به طرف آسمان بلند كرد و ماه را به من نشان مي داد. همان موقع بود كه پدرش شهيد شده بود.»
شهيد ابوالقاسم معين ريزي در قسمتي از وصيت نامه اش آورده است :«اينجانب از سفارشات و وصاياي خويش و همچنين درد دل چند تن از شهداي بسيار عزيز را كه بر اثر موقعيت زماني نتوانستند بازگو كنند و شربت شهادت- نوشيدند را بازگو مي كنم. اي امت حزب الله، هرگز شعار:
« تا خون در رگ ماست خميني رهبر ماست»
را فراموش نكنيد. پيرو ولايت فقيه باشيد. جبهه ها را خالي مگذاريد، چون عزت و شرف ما در گرو اين جنگ است. در تشييع جنازه ام تشريفات نباشد و سعي كنيد با كمترين مخارج برگزار شود.
پدر و مادر عزيزم، از شما تقاضا دارم كه مرا ببخشيد و حلالم كنيد كه رضاي خداوند در رضاي شماست.»
پيكر مطهر شهيد ابوالقاسم معيني ريزي را پس از تشييع بر دوش همرزمان و دوستانش در گلستان شهداي زرين شهر استان اصفها ن به خاك سپردند
پي نوشت ها
-1 پرونده كارگزيني شاهد- مشخصات شهيد، ص 1
-2 همان، ص 2
-3 طغياني، كبري- سرگذشت پژوهي، ص 3
-4 همان، ص 4
-5 همان، ص 5
-6 پرونده فرهنگي شاهد- خاطره ص 5
-7 طغياني، كبري- سرگذشت پژوهي، ص 7
-8 همان، ص 8
-9 همان، ص 9
-10 سرگذشت پژوهي- مشخصات شهيد، ص 1
-11 طغياني، كبري- سرگذشت پژوهي، ص 9
-12 پرونده فرهنگي شاهد خاطره
-13 معيني ريزي، احمد- سرگذشت پژوهي، ص 26
-14 همان، ص 27
-15 پرونده كارگزيني شاهد- مشخصات شهيد، ص 2
-16 سرگذشت پژوهي- مشخصات شهيد ص 15
-17 پرونده كارگزيني شاهد- مشخصات شهيد، ص 1
-18 ايزدي، نسرين- سرگذشت پژوهي، ص 15
-19 همان، ص 16
-20 پرونده كارگزيني شاهد- خاطره، ص 5
-21 صفاييان، منصور- سرگذشت پژوهي، ص 31
-22 پرونده كارگزيني شاهد- خاطره، ص 28
-23 صفاييان، منصور- سرگذشت پژوهي، ص 30
-24 ايزدي، نسرين- سرگذشت پژوهي
-25 پرونده فرهنگي شاهد- خاطره ص 19
-26 معيني ريزي، احمد- سرگذشت پژوهي، ص 28
-27 همان، پشت صفحه 28
-28 طغياني، كبري- سرگذشت پژوهي، ص 12
-29 همان، ص 13
-30 همان، ص 14
-31 پرونده فرهنگي شاهد- خاطره، ص 32
-32 ايزدي، نسرين- سرگذشت پژوهي، ص 18
-33 پرونده كارگزيني شاهد- وصيت نامه
-34 پرونده كارگزيني شاهد- مشخصات شهيد، ص 2
منبع: فرهنگنامه جاودانه های تاریخ/ زندگینامه فرماندهان شهید استان اصفهان