نذر اباالفضل (ع)
نوید شاهد: چهار ساله بود که بیماری سختی گرفت. مدتی بود که هیچ چیزی نمی خورد. پزشکان از او قطع امید کرده بودند.
به سراغ بهترین پزشک اطفال در اصفهان رفتیم. پس از معاینه گفت: کبد این بچه از بین رفته تا فردا بیشتر دوام نمی آورد!
کار ما شده بود گریه. آن شب تا صبح نتوانستیم بخوابیم. پدرش ارادت خاصی به قمربنی هاشم (ع) داشت. فرزندش را نذرآقا کرد. گفت: فردا سفره می اندازم. به مردم و فقرا غذا می دهم.
صبح فردا سیدی نورانی به سراغ پدر آمد. او را به اسم صدا کرد و گفت: مش باقر، علیرضا را نذر آقا اباالفضل (ع) کردی، دیگر مریض نخواهد شد و ...
روز به روز بهتر و قوی تر شد. کمتر کسی باور می کرد این همان پسر باشد. پانزده ساله بود که در مسجد محل کلاسهای قرآن و ... راه اندازی کرد!
در همان ایام شناسنامه را دستکاری کرد. سنش را دو سال تغییر داد. در اواسط سال 61 به جبهه رفت. موقع رفتن پدرش گفت: پسرم، هیچگاه فراموش نکن، تو نذرآقا هستی.
خیلی عجیب بود. در تقسیم نیروها علیرضا به گروهان ابا الفضل (ع) فرستاده شد! خیلی سریع نبوغ و شجاعت خود را نشان داد. مسئولیت دسته دوم گروهان به علیرضای شانزده ساله واگذار شد.
بدن ورزیده ای داشت. قهرمان ورزشهای رزمی بود. قبل از آخرین اعزام به عکاسی رفت. عکسی را گرفت و آورد. گفت: این برای سر مزار من است!
علیرضا نماز شبهایش بسیار طولانی بود. اشکهای او را درحین نماز فراموش نمی کنم. گویی می دانست امام صادق (ع) می فرماید: هر کار نیکی که بنده انجام می دهد ثوابی در قرآن برای آن مشخص است مگر نماز شب، زیرا آنقدر اهمیت دارد که خداوند فرموده: هیچکس نمی داند به پاداش آنچه کرده اند(نماز شب) چه چیز برای آنها ذخیره کرده ام ( میزان الحکمه حدیث 3665)
آخرین کارها انجام شد. فروردین 62 نیروها به سمت فکه اعزام شدند. عبور از کانالها و تصرف قرارگاه عراق وظیفه لشگر امام حسین (ع) بود.
در حین عبور، تیربارهای دشمن آتش وسیعی را ایجاد کردند. علیرضا که هنوز مویی در صورتش روئیده نشده بود نارنجک به دست به سمت تیربارها می دوید. با هر پرتاب یک تیربار را خاموش می کرد!
راه عبور باز شده بود. کمی جلو رفتیم. رگبار تیربارهای دشمن لحظه ای قطع نمی شد.
یکدفعه دیدم علیرضا غرق خون روی زمین افتاده. گلوله های تیربار به پاهای او اصابت کرده بود.
هر کاری کردم راضی نشد که او را به عقب ببرم. همانجا او را گذاشتم. ققط زخم های او را بستم.
قرارگاه تصرف شد. اما به دلیل عدم الحاق گردانها، مجبور به عقب نشینی شدیم.
رفتم به محلی که علیرضا افتاده بود. تانکهای عراقی از همان مسیر در حال پیشروی بودند.
ناگهان علیرضا را دیدم. ستون تانکهای دشمن از کنار او عبور می کردند. یکدفعه یکی از تانکها مستقیم به سمت بدن او رفت. و لحظاتی بعد...
سالها پیکر علیرضا در سرزمین نورانی فکه برخاکها مانده بود. تلاش گروه های تفحص هم بی نتیجه بود. علیرضا خودش می خواست گمنام بماند. اما نه برای همیشه!
گفته بود بر می گردم! درآخرین مرتبه که اصفهان آمده بود به مادرش گفت: ما مسافر کربلائیم . راه کربلا که باز شد بر می گردم!!
روای: خانواده شهید
منبع: شهید گمنام/ 72 روایت از
شهدای گمنام و جاویدالاثر/ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی/1393