خاطراتی از شهید مهدی نریمی
رادار رازیت
در سال 62 قرارگاه سری نصرت در حال ماموریت های محوله بود و قرار شد که هر واحدی از قرارگاه در راستای عمل به ماموریت خاص خود ، راهکارهای مناسب با در نظر داشتن مسائل سری بودن قرارگاه فعالیتهای ابتکاری و خلاقانه ارائه و پیگیری نماید. قرار شد که با حاج مهدی به منطقه دریایی خلیج فارس برویم و برای آشنایی با نحوه کار دستگاهی به نام رادار رازیت (چشم گرگ) که در اختیار یگان دریایی سپاه بود بازدید نماییم. وقتی وارد کشتی جنگی شدیم مستقیما وارد یک کابین کاملا مخابراتی شدیم. برایمان خیلی جالب بود که تمام نیروهای داخل آن کشتی بسیجی و پاسدار بودند. طرز کار سیستم آن دستگاه را به ما آموزش دادند. بعد از آموزش به سمت جفیر بازگشتیم در بین راه به مهدی گفتم: آیا ما میتوانیم با چنین دستگاهی کار کنیم؟ مهدی گفت: که هیچ وقت خودتت را دست کم نگیر مگر آنهایی که با این دستگاه کار میکنند چه کسانی بودند؟ همه مثل ما سپاهی و بسیجی بودند پس ما هم می توانیم. مهدی باعث می شد که همه رشد و ترقی کنند و حقیقتا ما هر چه داریم از مهدی است، چون او به همه اعتماد به نفس می داد. مهدی همیشه کارهای انجام نشده را تمام می کرد. هیچ وقت ندیدم کاری به او واگذار شود و نتواند انجام دهد. از مهدی درس مدیریت، مسئولیت، اخلاق، ایثار، شهامت، انجام تکالیف و خود باوری و اعتماد به نفس و... یاد گرفتم.
فرمانده متواضع
روزی مهدی به من گفت: خودت را آماده کن تا فردا برای شناسایی مسیرهای ارتباطی هورالعظیم به منطقه هور برویم. از پاسگاه رفیّع با یک قایق لگنی به سمت پاسگاههای آبی و جاهایی که نیروهای اطلاعات قرارگاه مشغول انجام وظیفه بودند حرکت کردیم. به مهدی گفتم: که قایق را من می رانم. مهدی گفت: بلدی قایق برانی؟ گفتم بله: من حرفه ای هستم. خاطرت جمع باشد. مهدی گفت: فقط حواست جمع باشد که قایق را واژگون نکنی؟ چون شنا بلد نیستم. گفتم: خیالت راحت باشه. در طول مسیر چون علاقه وافری به قایقرانی داشتم مرتب سرعت قایق را زیاد می کردم. در بعضی جاها، مسیر خیلی باریک و تنگ می شد. لذا سرعت رفتن در مسیر آبراهها، مخاطره آمیز بود و اگر نتوانی قایق را به درستی کنترل کنی ممکن است در اثر سرعت زیاد و عدم کنترل آن قایق به داخل نیزار برود. از بدشانسی در یک مسیر باریک و سر یک پیچ تند، کنترل قایق از دستم خارج شد و حاج مهدی به داخل آب پرت شد. چون با فن شنا آشنا نبود، لحظاتی به زیر آب می رفت و مجدد با تقلا به روی آب می آمد. در آن لحظه نگران بودم که نکند غرق شود. با هر دردسری بود قایق را به سمتش بردم وکنارش نگه داشتم، تا او خود را به درون قایق بیاورد، اما چون لبه قایق لگنی از سطح آب بلند بود، هر چه تلاش کرد نتوانست به درون قایق بیاید. مهدی با دو دستش لبه قایق را گرفته بود تا غرق نشود و در آن لحظه کمی استراحت کردیم. کمی خندیدم و به مهدی گفتم: شما باید صبر کنی تا کمکی برایمان بیاید و تو را به درون قایق بیاوریم. در این هنگام مهدی به من گفت: ببین محمد اگر اومدم توی قایق میدونم چه بلایی سرت بیارم. گفتم: چه کار میخوای بکنی؟ مهدی گفت: همین بلایی که سر من آوردی منم به سرت می آورم. گفتم: مهدی یعنی می خوای منو تو آب بیندازی؟ گفتم: پس بمون توی آب تا یه کمی شنا یاد بگیری. کمی با هم کل کل کردیم بعد از مدتی خوشبختانه قایق یکی از پاسگاههای آبی از آن مسیر رد شد و مهدی را با کمک آنها به درون قایق آوردیم. حقیقت کمی ترسیده بودم و گفتم نکند مهدی مرا توی آب بیندازد. اما بعد از دقایقی او نگاهی به من کرد و با تواضع و متانت صبورانه اش گفت: اشکالی ندارد، نترس ! نمیخواهم تلافی کنم . وقتی این برخورد فروتنانه و متواضعانه را از آن بزرگوار که فرمانده من بود دیدم، ناراحت شدم و به خود گفتم: محمد تو باعث آزار و اذیت مهدی شدی ، اما ببین او چگونه بزرگوارانه هم چون برادری مهربان با سعه صدر از اشتباه تو گذشت کرد.
خاطرات از محمد رضا کلاه کج همرزم شهید
دیگر بر نمی گردد
مهدی را روز نیمه شعبان خدا به من داد و خیلی برایم عزیز بود. تیر ماه 67 بود که برایم خبر آوردند اثری از او نیست، تا یکسال تحمل کردم اما دیگر نتوانستم. شب نیمه شعبانی بود دستهایم را رو به اسمان بلند کردم و گفتم: یا امام زمان(عج) شما این پسر را به من دادید اگر زنده است یا شهید شده امشب برایم مشخص کنید. همان شب نیمه شعبان خواب دیدم که گوسفند سر بریده ای جلوم گذاشتند. از خواب که بلند شدم گفتم: این قربانی مهدی من بود مهدی دیگر بر نمی گردد.
دریل بابا
یک روز حاج مهدی به خانه آمد و گفت که قرارگاه به دریل احتیاج دارد و از بابا خواست که اجازه دهد دریل ایشان را به قرارگاه ببرد. پدر که وسایل فنی اش را خیلی دوست داشت با حساسیت و توصیه زیاد اجازه بردن دریل را داد. مدتی بعد حاج مهدی دریل را برگرداند. وقتی پدر دریل را دید، خوشحال شد و گفت: تشکر که برایش دوشاخه هم گذاشتید. ناگهان حاجی خیز برداشت و دریل را از بابا گرفت و جلوی چشمش دوشاخه را به زحمت از آن جدا کرد و گفت: نه باباجان! دریل مال شما، دوشاخه مال بیت المال!!!! اینجا بود که فهمیدم حاج مهدی چقدر نسبت به اموال بیت المال حساس است.