به جاي سرفه، از حلقش، گل و لبخند ميباريد....
سهشنبه, ۳۰ مهر ۱۳۹۸ ساعت ۱۱:۲۹
جواد، آهسته سر برداشت از بالين/ شروع قصهاي شيرين/ صداي سرفههاي سهمگينش را، نميشد ديد
(1)جواد، آهسته سر برداشت از بالين
شروع قصهاي شيرين
صداي سرفههاي سهمگينش را، نميشد ديد
جواد از هر چه ما نوميد
سربرداشت
تو گويي، آسمان را توي چشمش داشت
(2)جواد آهسته ميخنديد
اما چشم ما، غرقِ تكلّف بود
ببين مادر! كه حالم بهتر است
آري، چنين ميگفت
اما نه! تعارف بود
چرا پيراهنت خوني است مادر!
قصه اما بازهم، قصهي هجران يوسف بود
جواد آهسته پلكش را زمين انداخت
چشم از هر چه رويا بست
به جاي سرفه، از حلقش، گل و لبخند ميباريد
جواد آرام بود و ما چه ناآرام
جواد اين تا ابد، برشانههاي باد
راهي شد
هزاران موج، از چشم هزار آيينه بيرون ريخت
دريا را
جواد انگار، ماهي شد
جواد از خاك تا افلاك، دل ميبرد
شاعر: محسن وطني
نظر شما