تمام کودکیام در انتظار آمدن پدر گذشت
يکشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۸ ساعت ۱۷:۲۰
به راستی که دنیا محل گذر است و هر کس به دنیا دل بست در گرداب آن فرو رفت و آسایش را از دست داد و هر کس از دنیا دل کند و به ذکر خدا پرداخت و در راه او با جان و مال جهاد کرد آسایش و اطمینان قلب یافت و از گرداب دنیا به سوی خدا هدایت شد.
نویدشاهد: «به راستی که دنیا محل گذر است و هر کس به دنیا دل بست در گرداب آن فرو رفت و آسایش را از دست داد و هر کس از دنیا دل کند و به ذکر خدا پرداخت و در راه او با جان و مال جهاد کرد آسایش و اطمینان قلب یافت و از گرداب دنیا به سوی خدا هدایت شد.» متن بالا قسمتی از وصیتنامه شهید قاسم آقابرارنژاد از شهدای دفاع مقدس است که پیکرش ۱۸ سال مفقود بود. این شهید هنگامی که به جبهه رفت، سه فرزند پنج ساله، سه ساله و یک سال و نیمه داشت که همه آنها را به امان خدا سپرد تا برای نبرد به جبههای برود که هیچ بازگشتی برای او نداشت. اگر خوب نگاه کنیم، کوچههای ما هنوز مبهوت لحظاتی است که پدری از فرزندان خردسالش دل کند و برای همیشه در پیچ خیابان ناپدید شد. او رفت تا ما بمانیم و ایرانی ساخته شود که در آن هیچ ابرقدرتی جرئت جسارت به خاک آبا و اجدادیمان نداشته باشد. آنچه در ادامه میخوانید حاصل همکلامیام با حسین آقابرارنژاد فرزند شهید قاسم آقابرارنژاد است که از نظرتان میگذرد.
گویا شما فرزندی دارید که همنام پدرتان است؟
بله، پیکر پدرم ۱۸ سال مفقود بود. روزی که او را آوردند و به خاک سپردیم، فرزندم متولد شد. اسمش را قاسم گذاشتیم تا یادگاری از پدربزرگش داشته باشد. پدرم شهید قاسم آقابرارنژاد متولد ۲۴/ ۴/ ۱۳۳۰ بود که در تاریخ ۴/ ۱۲/ ۱۳۶۲ در عملیات والفجر ۶ منطقه چیلات دهلران به شهادت رسید. پیکرش سال ۸۰ به خانه برگشت.
پدرتان هنگام شهادتش ۳۲ سال داشتند. چند فرزند از ایشان به یادگار مانده است؟
پدر سال ۵۶ با مادرم ازدواج کرده بود. هر دو اهل یک کوچه و همسایه بودند. موقع شهادت، پدرم سه فرزند داشت. من فرزند اول هستم که سال ۱۳۵۷ به دنیا آمدم. امیر برادرم متولد ۱۳۵۹ و خواهرم لیلا سال ۱۳۶۱ به دنیا آمد. پنج ساله بودم که پدرم شهید شد. ایشان سالی که به شهادت رسید فرمانده گردان یارسول (ص) بود.
پدرتان از چه سالی خط انقلاب و جهاد را انتخاب کردند؟
پدرم از سال ۱۳۵۶ با حاج حسین بصیر که بعداً جانشین لشکر ۲۵ کربلا شد رفاقت داشت و با هم به ارتش رفته بودند. در میدان نوبنیاد تهران در باطریسازی ارتش کار میکردند. چون فعالیت انقلابی داشتند اخراج شان کردند. از همان زمان پدرم وارد خط انقلاب شد و سال ۱۳۶۰ به عضویت سپاه پاسداران بابل درآمد. آن زمان حاج حسین بصیر به افغانستان رفت تا به اتفاق نیروهای افغانستان در مقابل شوروی بجنگد. سپاه بابل که تشکیل شد مرتب خانههای تیمی منافقین را میگرفتند. یک بار منافقین پدرم را ترور کردند که دستش مجروح شد و در بیمارستان امیرکلا بستریاش کردند. مدت کمی محافظ امام جمعه فقید بابل آیتالله روحانی بود. جنگ که شروع شد به جبهه رفت و از سال ۵۹ تا سال ۶۲ مدام در جبهه بود که نهایتاً به شهادت رسید و پیکرش مدتی طولانی مفقود شد.
شما هنگام شهادت پدر خردسال بودید. از خصوصیات اخلاقی ایشان چه چیزهایی شنیدهاید؟
پدرم حساسیت خاصی نسبت به بیتالمال داشت. یادم است یک بار آبگرمکن برای خانه خریده بود میخواست با ماشین به فریدونکنار بیاورد. با ماشین سپاه نیاورد گفت بیتالمال است. هنگامی که جبهه بود شش ماه از جبهه نیامده بود. وقتی برگشت من را شناخت، اما برادرم امیر را نشناخت، چون در این مدت برادرم کمی تغییر کرده بود. مادرم گفت این پسر توست! آن لحظه پدرم از ما عکس گرفت که وقتی جبهه رفت و برگشت چهره ما یادش بماند. تا موقعی که زنده بود فقرا و نیازمندان را سرپرستی میکرد. بیشتر حقوقی که از سپاه میگرفت خرج فقرا میکرد. آنطور که شنیدهام پدرم در خانوادهاش تک بود. خانواده ایشان مذهبی نبودند، اما ایشان آدم فوقالعادهای بود. خودش راهش را انتخاب کرده بود. انقلاب و اسلام را دوست داشت ولی بستگانش زیاد مقید نبودند. مادربزرگم خیلی به پدرم علاقه داشت یعنی وابستهاش بود. مادربزرگم بین پنج فرزندش که دو پسر و سه دختر بودند پدرم را بیشتر از همه دوست داشت. مادربزرگ سال ۶۸ بر اثر بیماری قند که پایش را قطع کرده بودند از دنیا رفت. مادربزرگ تا لحظه آخر منتظر پدرم بود. همیشه میگفت پسرم زنده است. منتظر خبری از پسرش بود. میگفت قاسم من بالاخره میآید.
یعنی شما از بچگی منتظر آمدن پدرتان از جنگ بودید به دلیل اینکه فکر میکردید اسیر شدند؟
به قول حضرت آقا خانوادهای که مفقودالاثر دارد همیشه برایش شب عملیات است. ۱۸ سالی که پدر مفقودالاثر بود ما همیشه میگفتیم ایشان زنده است. اسیر شده و برمیگردد. همه منتظر بودیم. همه فکر میکردیم پدرم زنده است و برمیگردد، اما خب ایشان شهید شده بود. خداوند کسی را که خیلی دوست دارد شهید میکند. یک انسان باید از نظر دینی و معرفتی در مرتبه بالایی باشد که شهادت نصیبش شود. پدرم لیاقت شهادت داشت و به آرزویش رسید.
عقبه انقلابی بودن پدرتان به کجا برمیگردد؟
عقبه مذهبی بودن پدرم از ۱۷ سالگیاش بود. نماز اول وقتش ترک نمیشد. عموی ما میگفت زمان طاغوت ما سینما میرفتیم، اما پدرت در وادی دیگری بود. نماز اول وقت و نماز شبش ترک نمیشد. در جلسات مذهبی، سخنرانیها و پخش اعلامیه و پیامهای امام خمینی حضوری فعال داشت. چندین بار به خاطر جابهجایی پیام و اعلامیه امام از طرف ژاندارمری تیرخورده و گوشش زخمی شده بود.
به رغم سن کمی که داشتید، خاطرهای از پدرتان در ذهنتان مانده است؟
پدرم در مسائل اعتقادی در زندگی خیلی جدی بود. یکبار یادم است از کوچه بیرون رفتم. با موتور پلاستیکی همسایه بازی میکردم. یک لحظه کسی مرا بلند کرد. پدرم بود. گفت بیرون از کوچه بازی نکن. موقع شهادت پدر من پنج ساله، برادرم سه ساله و خواهرم یک سال و نیمه بود. زیاد پدرمان را ندیده بودیم. درک زیادی از محبت پدر نداشتیم. مادرم جای همه را پر کرده بود. الان خواهر و برادرم در زندگیشان موفق هستند. خواهرم مدیر مدرسه است. برادرم کارمند تأمین اجتماعی و من در بیمه مشغول هستم و شغل غیر دولتی دارم. مادرم تمام این سالها برای ما هم پدر بود و هم مادر. خیلی تلاش کرد تا بزرگ شدیم.
بعد از شهادت پدرتان کسی که بیشترین سختیها را کشید مادرتان بود؟
بله، ما خواهر و برادرها اختلاف سنی کمی داشتیم. مادرم خیلی اذیت میشد. خیلی کوچک بودیم. خانهمان هنوز کامل ساخته نشده بود. پدرم خانه را نیمهکاره رها کرده و به جبهه رفته بود. مادرم خیلی سختی کشید تا برای ما سرپناه درست کند. آن زمان فرزندان شهدا زیاد بودند. الان فرزند شهید کم است. از اول مدرسه شاهد درس خواندیم برای همین زیاد از طرف اطرافیان اذیت نشدیم. مردم خیلی خوب بودند، اما الان خانوادههای شهدای مدافع حرم اذیت میشوند و از طرف برخی افراد که نمیدانند این امنیت حاصل خون شهداست رنجیده خاطر میشوند و زخم زبان میشنوند. پدر خانمم قاسم رحمانزاده اهل فریدونکنار است. برادرم داماد شهید حاج حسین بصیر است. پدرم باید جزو شهدای بابل محسوب میشد، چون نیروی سپاه بابل بود، اما به دلیل اینکه زادگاهش فریدونکنار بود در فریدونکنار به خاک سپرده شد.
پدرتان در کدام عملیات به شهادت رسیدند؟
آخرین لحظات زندگی دنیایی پدرم در کنار شهید حاج حسین بصیر بود. حاج حسین آن زمان جانشین فرمانده تیپ ۲۵ کربلا بود. تیپ کربلا در عملیات والفجر ۶ عملیات ایذایی داشتند تا دشمن را منحرف کنند که سایر رزمندهها در منطقه دیگر عملیات خیبر را انجام دهند. رزمندگان تیپ ۲۵ کربلا در چیلات دهلران عملیات والفجر ۶ را انجام دادند که باعث شد دشمن تمام نیروهای کماندوییاش را به طرف دهلران ببرد. در واقع پیروزی عملیات خیبر به دلیل جانفشانی نیروهای رزمنده تیپ ۲۵ کربلا بود که در عملیات والفجر ۶ شرکت کردند. چون این عملیات ایذایی بود همه نیروها میدانستند برگشتی وجود ندارد. ۳۶۰ نفر از رزمندگان مازندرانی شهید شدند که ۹۰ درصد پیکرشان جاماند. بسیاری از شهدا را بعد از چند سال شناسایی کردند و آوردند.
هنوز در منطقه چیلات دهلران شهدای والفجر ۶ هیچگونه یادمانی ندارند با آنکه ۳۶۰ نفر در آن منطقه مظلومانه شهید شدند. مسیر آسفالت ندارد. ما فرزندان شهدای عملیات والفجر چند سال دعای عرفه در محل شهادت پدرانمان برگزار کردیم، اما مسئولان مازندرانی هیچ اقدامی نکردند تا یادمانی برای آنها ساخته شود.
در حال حاضر آن منطقه عملیاتی زائر دارد؟
کسانی که به منطقه دهلران میروند نمیدانند آنجا محل شهادت ۳۶۰ شهید مازندرانی است. منطقه چیلات دهلران، چون رملی و خیلی گرم و خشن بود پیکر شهدا سریع از بین میرفت. ۹۰ درصد پیکر شهدا جا مانده بود و بعداً به سختی شناسایی شد.
چطور باخبر شدید پیکر پدرتان را پیدا کردند؟
سال ۱۳۸۰ من منزل شهید حاج حسین بصیر بودم که یکی از بچههای جبهه تماس گرفت. عموی آن فردی که تماس گرفت، شهید باقری از روستای ازباران فریدونکنار بود که پیکرش را بعد از چند سال شناسایی کردند و آوردند. آن بنده خدا گفت پیکر عمویم را همراه شهید قاسم آقابرارنژاد آوردهاند. من پیش آقا هادی برادر حاج بصیر بودم که فهمیدم پیکر پدرم تفحص شده است. وقتی متوجه شدم نماز شکر خواندم. پنج ساله بودم که پدرم شهید شد و حالا ۲۳ ساله بودم و بعد از سالها چشم انتظاری قرار بود پیکر پدرم را بیاورند.
در زندگی حضور شهیدتان را احساس میکنید؟
من همه جا حضور پدرم را احساس میکنم. پدرم در شخصیت روحی من تأثیر داشت. سالهای اول زندگیام که هنوز به سن تکلیف نرسیده بودم خیلی مقید نبودم. یک بار پدرم را با هیبت لباس پاسداری دیدم که در چارچوب در ایستاده است. انگار آمده بود تا به من نهیب بزند. از آن لحظه با خودم عهد کردم آن چیزی که او میخواهد باشم و سعی کردم در مسیری که پدرم رفت قدم بردارم.
سخن پایانی؟
من بیشتر موفقیتهایم را مدیون پدرم هستم. همیشه سرسفره شهدا هستم. همیشه حضورش را حس میکنم. پدرم خیلی کم پیش ما بود. بیشتر در جبهه حضور داشت. بسیار مردمدار و خانواده دوست بود. اهل نماز شب و تهجد بود. سحرگاه بلند میشد به امامزاده سیدمحمد (ع) فریدونکنار میرفت. یک عبا داشت آن را روی شانهاش میانداخت و دو ساعت قبل از نماز صبح مشغول نماز شب میشد. نماز صبح را میخواند و به خانه برمیگشت. در دفترچه خاطرات پدرم نوشته شده که خواب امام علی (ع) را دیده است و مولا به او نوید داده که قاسم ناراحت نباش به زودی امام زمانت را میبینی و به آرزوی خودت که شهادت است میرسی.
منبع: روزنامه جوان
نظر شما