روایت تلخ فرزند شهید پرواز ایرباس از 10 شهید خانواده اش
ساعت 10:17 دقیقه است و هواپیما وارد باند پرواز شده و در آسمان بندرعباس اوج می گیرد. تعدادی از بچه ها همچنان مجذوب حرکت این پرنده آهنی در آسمان هستند و تعدادی حالا کمی آرامتر شده و به خواب رفته اند. نیم ساعت از پرواز گذشته و داخل هواپیما آرام است. در یک لحظه صدایی مهیب در هواپیما می پیچید و زندگی برای این 290 نفر تمام می شود. نمی دانم مسافران آن لحظه چه حس و حالی داشته اند اما وقتی با آقای «علی بندی» که در این حادثه 10 نفر از اعضای خانواده اش را از دست داده، صحبت می کنم از تعریف هایش معلوم می شود که مسافران ایرباس از زمان اصابت موشک تا لحظه شهادت، شاید چند ثانیه زنده بوده اند. آن طور که آقای بندی می گوید، زمانی که پیکر مادرش پیدا می شود، دو برادر و یک خواهرش را در آغوش گرفته بوده و می خواسته آنها را نجات دهد.
دوازدهم تیرماه، سالرزو شهادت جنایتی هولناک در خلیج فارس است؛ ناو وینسس آمریکا با پرتاب دو موشک به سمت هواپیمای ایرباس با شماره پرواز 655، شهادت حدود 300 انسان بی گناه را رقم زد. در بین اسامی شهدا، نام خانوادگی «بندی» 9 مرتبه تکرار شده که نشان می دهد خانواده «بندی» داغی بس عمیق از این فاجعه بر دلشان نشسته است.
در سالروز شهادت مسافران ایرباس، به گفت و گو با آقای «علی بندی» که پدر و مادر و 8 نفر از خواهر و برادرهایش را در این حادثه از دست داده نشستیم تا یاد این شهدا را در سالروز رجعتشان زنده نگه داریم. ماحصل این گفت و گوی نوید شاهد را در ادامه می خوانید:
به عشق جبهه از سفر دبی منصرف شدم
آقای بندی که هنوز هم داغ آن روزها را بر دل دارد و به گفته خودش هرچه می گذرد بیشتر از گذشته احساس تنهایی و دلتنگی می کند، درباره دلیل سفر دسته جمعی خانواده به دبی می گوید: پدرم مقیم دبی بود و از بچگی آنجا کار می کرد. خیلی دوست داشت که حداقل یک مرتبه ما را آنجا ببرد تا از نزدیک زندگی اش ببنیم. اگرچه مادرم به دلیل بارداری و برخی مسائل دیگر مخالف این سفر بود اما با اصرار پدرم راضی شد. ما 5 برادر و 4 خواهر بودیم. خواهر بزرگم، زینب خانم، چون ازدواج کرده بود، به این سفر نرفت. من فرزند دوم خانواده بودم. آن زمان بچه های محله مان به جبهه می رفتند به من هم گفتند «چرا می خواهی دبی بروی، بیا با هم بریم جبهه». این طور شد که از رفتن به این سفر منصرف شدم. پدرم برایم ویزا گرفته بود اما قسمت نبود که همراهشان باشم.
تمام مردم «گراش» شوکه شدند
شنیدن خبر غیرمنظره شهادت اعضای خانواده «بندی» نه تنها برای فرزندان که برای مردم شهر «گراش» ، آنقدر شوکه کننده بوده که قدیمی های این شهر با گذشت 31 سال هنوز هم تلخی آن روزها را به خاطر دارند. آقای بندی که سعی می کند بغضش نشکند، آن روز تلخ را با جزئیات به خاطر دارد و تعریف می کند: دو روز پیش از حادثه، مادرِ پدرم به رحمت خدا رفته بود و در خانه مدام حرف از رفتن یا نرفتن به این سفر می زدند. از طرف دیگر، مادرم 7 ماهه باردار بود و مادربزرگم می گفت «در این وضعیت نباید به سفر بروی». پدرم نمی توانست بلیط را کنسل کند و با تمام حرف و حدیث ها، راهی سفر شدند. ما ساکن شهر «گراش» در استان فارس بودیم. یک روز قبل از سفر به بندرعباس رفتند و از آنجا سوار هواپیما شدند.
او روایت می کند: پروازشان صبح روز دوازدهم تیرماه بود. همان روز مراسم ختم مادربزرگم را برگزار کردیم و من کنار عموهایم به جای پدرم در مسجد نشسته بودم. یک مرتبه مسجد حال و هوای عجیبی پیدا کرد. مردم می رفتند و می آمدند و معلوم بود که چیزی را پنهان می کنند. چند دقیقه بعد، عمویم که شک کرده بود به بیرون مسجد رفت و وقتی برگشت، نگاهی به من کرد و صورتم را بوسید. عمو و پدرم با هم در دبی کار می کردند و شریک بودند. احساس می کردم یک اتفاقی افتاده است. از مسجد بیرون و به مکانی رفتم برای مراسم آشپزی می کردند. در آنجا بچه ای به من گفت «از رادیو شنیدیم آمریکا هواپیمای مسافربری ایران را زده.» با تعجب گفتم:«آمریکا که نمی تواند هواپیمای مسافربری ما را بزند!»
همه شهید شدند
آقای بندی ادامه می دهد: یک مرتبه یاد خانواده ام افتادم. آمدم بیرون و از عمویم پرسیدم «هواپیما را زده اند؟» عمویم شروع به گریه و من را بغل کرد و گفت «بابا اینها صبح شهید شدند». نمی دانستم باید چکار کنم. شروع کردم به دویدم و خود را به خانه مان رساندم. کوچه مان شلوغ بود و به سمت خواهرم دویدم. خواهرم هم مرا بغل کرد و با گریه گفت «بابا اینا شهید شدن». پریشان بودم و نمی دانستم باید چکار کنم. باورش خیلی سخت بود. به بندرعباس دسترسی نداشتیم و نمی دانستیم چه اتفاقی افتاده است. شوهر خواهرم به بندرعباس رفت و با هم در ارتباط بودیم. آنجا که رسید گفت «دارند پیکرها را به اسکله می آوردند». گفته بودند اقوام نزدیک برای شناسایی بیایند. دو سه نفر دیگر از فامیل رفتند و ما هم نشانی لباس هایی که به تن داشتند را دادیم. از خانواده ما پیکر 4 نفر پیدا شد.
مادرم هنگام شهادت بچه ها را بغل کرده بود
آقای بندی و خواهرش در یک لحظه تمام اعضای خانواده خود را از دست می دهند و جنازه پدر و 5 خواهر و برادرشان هیچ وقت پیدا نمی شود. این فرزند شهید تعریف می کند: پیکر مادرم را در حالی پیدا کردند که مجید، شهناز و محمد را بغل کرده بود. هیچ کس نمی توانست این اتفاق را باور کند. حدود پنج روز بعد از حادثه، پیکرها را آوردند. صورت مجید و مادرم را به من نشان دادند و آنها را از روی لباس شناسایی کردم.
خواهرم قطع نخاع شد
زندگی این خواهر و برادر بعد از این حادثه شاید ناخوش تر از گذشته سپری می شود و اتفاق تلخ دیگری که تجربه می کنند، قطع نخاع شدن خواهر است: بعد از آن حادثه، خواهرم به خانه پدری مان آمد و با هم زندگی کردیم. چند سال بعد به اصرار عمویم با پدرم شریک بود و سوپرمارکت داشتند، به دبی رفتم و حدود 25 سال آنجا بودم. متاسفانه چند سال پیش، خواهرم (زینب خانم) در جاده شیراز، ماشینشان دچار حادثه شد و در آن حادثه خواهرم قطع نخاع شد. آن روز هم یکی از سخت ترین روزهای زندگی ام بود و به خدا گفتم «چرا این بلا باید سرِ ما بیاید»
در گلزار شهدا آرام می شوم
آقای بندی لحظه هایی که دلتنگ می شود، به گلزار شهدا می رود و خانوده اش درد و دل می کند. آنجا بوی خانه پدری اش را می دهد: هر روز که از نزدیک گلزار شهدا رد می شوم به ویژه شب های جمعه، به خانواده سر می زنم. هرچه سنم بالاتر می رود، دلتنگی ام بیشتر می شود و احساس تنهایی می کنم. البته خدارا شکر چهار دختر دارم اما آن داغ همیشه قلبم را می سوزاند.
خاله ام هم شهید شد
در میان اسامی شهدای ایرباس، نام دو خواهر نیز به چشم می خورد؛ «فاطمه نسا اژدها» و « شَهرِبان اَژدها» فرزند محمود که معلوم است خواهر هستند. فاطمه نسا خانم، مادر آقای بندی و «شهربان» خاله ایشان است. آقای بندی می گوید: خاله ام زندگی عجیبی داشت. ایشان بچه دار نمی شد و با مادرم ارتباط نزدیک و صمیمانه ای داشت. گاهی شب ها خانه شان می رفتیم و آنجا می خوابیدیم تا احساس تنهایی نکند. خاله ام از مادرم خواسته بودم که خواهرم معصومه را پیش خود ببرد و بزرگ کند. معصومه از یک سالگی اش با خاله ام زندگی می کرد و زمان شهادت هفت ساله بود. معصومه را برای کلاس اول ثبت نام کرده بود تا بعد از برگشت از مسافرت درس و مشق را شروع کند. خاله ام به خاطر معصومه، با خانواده مان راهی این سفر شد و متاسفانه ایشان هم به شهادت رسید و پیکرش برنگشت.
دوست دارم نان سر سفره مردم بگذارم
آقای بندی اگرچه با یازده شهید، نسبت نزدیک دارد، اما بعد از بازگشت به ایران شغل نانوایی را انتخاب می کند. همان سال ها وقتی از آمریکا غرامت می گیرند، تمام پول را در خرج کارهای خیریه می کند. می گوید: همه خسارتی که به ما دادند را خرج شهرمان کردم. ساختمان کمیته امداد را ساختم. به من می گفتند پول را این گونه خرج نکن اما من معتقد بودم این پول باید به راه خیر و خانواده خرج شود و برای من نیست. الان هم به شغل نانوایی مشغولم و دوست دارم نان سرِ سفره مردم بگذارم.
او خیّر بودن را از پدر و مادر به ارث برده است. تعریف می کند: زمان جنگ تحمیلی از دبی ماشین های مختلفی می آورند، پُر از بار می کردند و برای کمک به جبهه می بردند. پدرم هم از دبی گونی می خرید، بسته بندی می کرد، با لنج به ایران می فرستاد تا برای سنگرسازی به دست رزمنده ها برسد. خاطرم هست که یک مرتبه هم چند کلاه موتورسورای آورد و به جبهه فرستاد. مادرم هم برای رزمنده ها نان می پخت.
آقای بندی، گفت و گو را با یک خاطره از برادرش تمام می کند و می گوید: خواهر و برادرهایم سفر اولشان بود و خیلی شور و شوق داشتند. پدرم از دبی برایمان دوچرخه آورده بود. مجید قبل از سفر به من می گفت «کاکا! من را سوار دوچرخه ات نمی کنی، من هم تو را سوار هواپیما نمی کنم.» از این که سوار هواپیما می شوند، بسیار هیجان زده بودند اما نمی دانستند که این سفر، سفر آخر است.
سرنوشت خانواده بندی، اگرچه ختم به شهادت و رستگاری می شود اما تحمل این حادثه هنوز هم تلخ و سخت است. در پایان این گفت و گو، برای آشنایی بیشتر مخاطبان، اسامی شهیدان بندی و شهدای «گراش» در حادثه ایرباس را می آوریم.
اسامی شهدای «گراش» در حادثه ایرباس |
||
نام شهید |
نام پدر |
تاریخ تولد |
امیدعلی بندی |
جانی |
7/10/1323 |
فاطمه نساء اژدها |
محمود |
1/11/1329 |
حسن بندی |
امیدعلی |
1/1/1353 |
شهناز بندی |
امیدعلی |
11/9/1354 |
اعظم بندی |
امیدعلی |
15/8/1362 |
معصومه بندی |
امیدعلی |
10/8/1360 |
محمود بندی |
امیدعلی |
30/6/1356 |
محمد بندی |
امیدعلی |
15/10/1364 |
مجید بندی |
امیدعلی |
10/3/1366 |
شهربان اژدها |
محمود |
2/5/1334 |
علی خدادای |
فضل الله |
7/5/1329 |
گفت و گو از نیره دوخائی