از مهندس پول ساز تا انقلابی قناعت پیشه
با او در «خانه کشاورز » که از سال ها پیش دبیرکلی آن را به عهده دارد، به گفت و گو نشستیم. چهره آرامی داشت و بسیار بطیء و آرام سخن می گفت؛ به واسطه حافظه اش، اسامی و عنوان ها را خوب به یاد داشت. داستان موسی را از روزهای کودکی شروع می کند: «ایشان 4 سال از من بزرگتربود؛ موسی، متولد سال 1327 بود و من متولد سال 31 هستم؛ به خاطر این فاصله 4 ساله زمانی که ایشان دبستان می رفت، من کودکستان می رفتم. بعد چون مدرسه ای که ما می رفتیم 4 کلاس ابتدایی بیشتر نداشت، وقتی من کلاس اول رفتم ایشان کلاس چهارمش را تمام کرده و برای خواندن کلاس پنجم و ششم به مدرسه دیگری رفته بود. » انتظار عیسی کلانتری برای حضور در کنار برادر بزرگش در محیط تحصیلی، خیلی طول نمی کشد؛ استعداد قابل تامل شهید کلانتری در دوران ابتدایی تحصیل، معلمانش را بر آن می دارد تا با پدر وی صحبت کرده و او را مجاب کنند تا موسی در جایی با امکانات بیشتر تحصیل کند. عیسی کلانتری می گوید: «ایشان خیلی باهوش بود؛ در دوران تحصیلی اش همیشه شاگرد اول بود. کیفیت دبیرستان های مرند خیلی بالا نبود و پدر برای ادامه تحصیل ما نگرانی داشت. به همین خاطر سال 1341 که ایشان کلاس نهم را در مرند تمام کرد و من 6 ابتدایی بودم، به تهران آمدیم و در مدرسه خوارزمی شروع به تحصل کردیم.
پدرم خانه ای در خیابان شاپور خرید و ما دو تا همراه مادر پدرم، آنجا زندگی می کردیم. ایشان در دبیرستان هم سیاسی بود و هم مذهبی و تقریبا همیشه جزء شاگرد اول ها بود.
به گفته او، استعداد ویژه شهید موسی کلانتری، باعث می شود راه ورود به اغلب دانشکده های فنی کشور به روی موسی باز شود:
«آن موقع کنکور سراسری نبود؛ هر دانشگاه و دانشکده ای برای خودشان جداگانه دانشجو انتخاب می کرد. مثلا هر دانشکده ای 200 دانشجو می خواست و 500 تا رزرو اعلام می کرد. به همین خاطر همان هایی که در دانشگاه تهران قبول می شدند، در پلی تکنیک آریا مهر ، شیراز ، اصفهان و دانشگاه نفت هم قبول می شدند. ایشان چون شاگرد زرنگی بود تمام دانشگاه ها قبول شد؛ اما خودش پلی تکنیک را انتخاب کرد؛ چون بقیه دانشگاه ها در دو سال اول عمومی تدریس می کردند و از سال دوم به بعد دروس تخصصی ارائه می شد. اما دانشگاه پلی تکنیک از همان ابتدا تخصصی بود. او از همان دبیرستان به ساختمان و راهسازی علاقه داشت. وقتی در مرند به دبیرستان می رفت و 13 - 14 سال بیشتر نداشت مسئولیت خانه ای که پدرم می خواست بسازد را به عهده گرفت. به همین خاطر، تکلیفش روشن بود و می خواست در رشته راهسازی تحصیل کند. پلی تکنیک را انتخاب و درسش را شروع کرد. در عین حال هم که درس می خواند، وارد مسائل سیاسی آن زمان شد. با مجاهدین خلق آن موقع که هنوز منافقین نشده بودند، همکاری نزدیکی داشت. اما از سال 49 و بعد از جریانات خاموشی از آن ها جدا شد. »
شهید موسی کلانتری بلافاصله پس از فارغ التحصیلی کارش را آغاز می کند؛ او حالا فارغ التحصیل رشته ای است که همیشه آرزویش را داشته و حال وارد میدان عمل می شود: «سال 50 کارش را شروع کرد و اولین جایی که مشغول شد «کشت و صنعت مغان » بود دو سال آنجا بود بعد من به دانشگاه رفتم. تابستان ها در کارگاهشان کارآموزی می کردم و بخش های محاسباتی را انجام می دادم. آن موقع کامپیوتر نبود و محاسبات دستی بود؛ حتی ماشین حساب هم نبود و تنها ابزار محاسباتی، خط کش تی بود؛ بخش محاسباتی هم خیلی در کارهای مهندسی وقت گیر بود و احتمال هر اشتباهی وجود داشت. ایشان در نهایت محاسبات را چک می کردند که خیلی کار سختی بود. یادم هست تابستان سال 51 من مغان بودم. شاه هر دو ماه یکبار با هواپیماهای نظامی برای بازدید به آنجا می آمد. چون روسیه و شوروی برایش مهم بود. شاه از این طرف می دید روسیه راه شوسه ساخته؛ راه آهن دارد؛ خانه ها سفید و مرتب هستند و این طرف ارس خرابه و مخروبه بود. برای این که از آن سوی مرز، این طرف خوب جلوه کند مرتب به آنجا سر می زد و مثلا درباره کانال های اصلی سوال می کرد. »
ابتدای دهه پنجاه، مغان هم از دیگر روستاها و شهرهای کوچک کشور مستثنی نبود؛ تمرکز رژیم پهلوی بر شهرها به ویژه تهران،
شرایط نامناسبی بر این خطه حاکم کرده بود. عیسی کلانتری در این باره می گوید: «آن زمان از اردبیل تا مغان، هشت ساعت راه بود. الان دو ساعت است. چون جنس جاده هم خاک رس بود، وقتی یک اتومبیل رد می شد، اتومبیل بعدی باید چند دقیقه می ایستاد تا گرد و خاک بخوابد و راننده بتواند راه را ببیند. مشکلات اساسی تری هم بود؛ ما آب خوردن را از رودخانه ارس می آوردیم؛ اما باید آب را در ظرف های مخصوص می ریختیم و 24 ساعت می ماند تا گل ها رسوب می کرد و آب قابل آشامیدن می شد. »
وقتی زندگی در چنین فضا و شرایطی، این قدر دشوار بود؛ طبعا کار کردن به مراتب سخت تر می شد. عیسی کلانتری کارهای برادرش در آن دوران را این گونه تشریح می کند که «راهسازی کار بسیار پر زحمت و مشقتی است؛ حتی الان هم که تجهیزات پیشرفته شده همینطور است.
چون در جایی کار می کنند که راهی وجود ندارد و دسترسی سخت است. ایشان با همه سختی ها یک سال و نیم آنجا کار کرد و از آن جا به شرکت نیرو مهندس گوهریان آمد. حقوق خوبی هم می گرفت. آن زمانی که مهندسان دولتی ماهی 2 هزار تومان یا 2500 تومان می گرفتند، ایشان 20 هزار تومان می گرفت. چون مهندس خوبی بود و شرکت ها برای جذبش رقابت می کردند. زمانی که حقوق مهندسان ساختمانی دولت 4 هزار تومان بود، حقوقش به 80 - 90 هزار تومان هم رسید. اما آدم مال اندوزی نبود.
نیاز خودش و کسانی که تحت تکفل داشت را بر می داشت و بقیه را صرف کارهای خیر می کرد. وقتی شهید شد تنها یک واحد 120 متری در طبقه چهارم یک آپارتمان در یوسف آباد داشت. سال 54 یک زمین 1000 متری در شمس آباد خریده بود و در سال 60 به همان قیمت خرید، فروخت؛ در حالی که در این مدت قیمت ها 6- 5 برابر شده بود. چیزی که برایش اصلا ارزشی نداشت، پول بود. خودش هم حالت درویشی داشت. وقتی برای تحصیل به امریکا رفتم، ایشان تعهد کردند هزینه های مرا پرداخت کند. آن موقع ماهیانه 500 دلار می فرستاد که خیلی بود. با 500 دلار می شد در امریکا مثل پادشاه زندگی کرد. برای پدرم هم پول می فرستاد. پول خوب درمی آورد و خیلی خوب خرج می کرد. وقتی من برای ادامه تحصیل به آمریکا رفتم،گفت سه چهار تا از همکلاسی هایت را با خودت ببر به هزینه من ادامه تحصیل بدهند. به خاطر این روحیه سخاوت و کمک به همنوعان بود که به رغم درآمد خوبش برای ورثه اش فقط یک آپارتمان گذاشت. در حالی که اگر سرمایه گذاری کرده بود 50 - 40 آپارتمان مثل آن خانه از خود به جا گذاشته بود. »
در خلال خاطرات، یاد ویژگی های برادرش می افتد: «خیلی به کارش علاقمند بود؛ هم مذهبی بود و هم روشنفکر. به روحانیت علاقه و ارادت عجیبی داشت. قبل از انجام هر کاری با یک روحانی مشورت می کرد. در مرند، حضرت آیت الله مرندی را داشتیم که همسایه ما بود. هر کار می خواست بکند، از او نظر می پرسید؛ بخصوص درباره مسائل و کارهای شخصی؛ من یادم نمی آمد که یک بار نمازش قضا شده باشد. در عین حال به این اعتقاد نداشت که چون مذهبی است، نباید موسیقی گوش کند؛ نباید به سینما و کنسرت برود. گاهی با هم می رفتیم تالار رودکی که الان تالار وحدت شده است؛ چه می شود که مهندس پرکار و موفق از میدان مبارزه با رژیم پهلوی سر در می آورد؟
عیسی کلانتری در پاسخ، داستانی را تعریف می کند که عزم شهید کلانتری را در مبارزه جزم کرد: قبل از این بود که من برای تحصیل به آمریکا بروم؛ آن موقع ایشان در جیرفت کار می کرد؛ کارگاهش در دو راهی جیرفت – بم در «ده بکری » بالای کوه بود. زیر سازی راهی که در دست احداث داشتند، تمام شده بود و می خواستند راه را آسفالت کنند. ایشان هر ماه یک هفته به تهران می آمد. یک بار بعد از چهار روز، به تهران برگشت. فکر می کنم سال 53 - 52 بود. من رفته بودم فرودگاه دنبالش؛ وقتی رسید دیدم رگ های کنار پیشانی اش بیرون زده و صورتش برافروخته است. پرسیدم: «پسر چته؟ » گفت: «برویم خانه می گویم » بعد که رسیدیم تعریف کرد: «رئیس اطلاعات ساواک کرمان پیام داده قطر آسفالت را 2 یا 3 سانت کم کنید. یک سوم ما به التفاوت برای شرکت باشد و دو سوم آن به استاندار برسد. » عیسی کلانتری می گوید مابه التفاوت هم کمتر از 500 هزار تومان می شد اما این خواسته چنان برای شهید کلانتری گران تمام می شود که برای پیگیری تخلفات کار را رها کرده و به تهران بر می گردد: «آن زمان نماینده شهر ما، آقای مرندی بود. آدم خوبی بود؛ عضو هیات مدیره شرکت نفت بود و قبل از نخست وزیری هویدا، با او رابطه کاری داشت و رابطه اش در زمان نخست وزیری او حفظ شده بود. شهید کلانتری گفت شبانه به منزل آقای مرندی برویم و بگوییم چه کثافت کاری هایی می شود؛ آن موقع خانه ما دریان نو بود و خانه آقای مرندی دروس. وقتی به خانه آقای مرندی رفتیم، ایشان گفتند خانه مادر هویدا، چسبیده به خانه ماست؛ آقای هویدا شب های چهارشنبه می آید و به مادرش سر می زند. شما فردا که چهارشنبه است بیا تا پیش هویدا برویم. آقای مرندی، ایشان را پیش هویدا می برد. علی الظاهر هویدا وقتی ماوقع را می شنود، ناراحت و عصبانی می شود و می گوید: «من برخورد می کنم. » بعد از سه چهار روز رادیو اعلام کرد استاندار کرمان برکنار شد. موسی خیلی خوشحال شد که بالاخره کار استاندار بی جواب نماند. اما سه هفته بعد رادیو اعلام کرد استاندار برکنار شده کرمان، استاندار شیراز شد و دو سال بعد هم استاندار مشهد شد و نایب التولیت آستان قدس رضوی. همین اتفاق بود که سبب شد شهید کلانتری وارد سیستم مبارزه علیه رژیم شاه شود. »
شهید کلانتری علاوه بر تکثیر اعلامیه ها و انتشار نوار سخنرانی های امام خمینی (ره)، اتومبیلش را هم وقف مبارزه می کند: «ایشان سال 45 وقتی امتحان داد، در چند دانشگاه شاگرد اول شد. پدرم هم به عنوان جایزه برایش یک بنز 190 خرید. یک روز گفت که می خواهم بروم کرمانشاه و برگردم. آن موقع موسی خیابانی معاون رجوی بود و با هم رفیق بودند. موسی خیابانی را می گذارد صندوق عقب بنز و رویش را جعبه های انگور می چیند. او را تا نزدیکی اسام آباد غرب می برد و موسی خیابانی بقیه راه را تا عراق پیاده می رود. »
عیسی دوباره می رود سراغ ویژگی های شهید کلانتری: «پسر خوبی بود؛ نه این که چون برادرم است بگویم؛ با همه کسانی که می شناختم، فرق داشت. سال 73 در وزارتخانه بودم که یکی از پاسدارها آمد و گفت: «یک آقای ارمنی آمده و اصرار دارد حتی شده یک دقیقه شما را ببیند. » ما هم گفتیم بیاید. آمد تو و گفت: «می خواهم خاطره ای از موسی بگویم. » از مهندسین قدیمی وزارت راه بود؛ گفت: «قرار بود شهید کلانتری به سمینار مشترک استانداران در بوشهر برود و مهندس کریمیان که از کارشناسان ارشد وزارت راه بود، ایشان را همراهی کند. اما چون مهندس کریمیان بیمار می شود، شهید کلانتری به من گفت که بیایم. من هم رفتم؛ جلسه مشترک برگزار شد و استانداران هم در جلسه به هم پریدند. شهید رجایی جلسه را مدیریت کردند تا این که ظهر و وقت نماز شد. کسی هم نمی دانست من ارمنی هستم. شهید کلانتری به من گفت که من حوصله ندارم به آقای رجایی بگویم تو ارمنی هستی؛ میایی ته صف کنار من می ایستی و نماز می خوانی؛ نمی خواهد چیزی بگویی فقط ته صف کنار من بایست و هر کاری ما می کنیم، تکرار کن. چون مسافر هم هستیم، دو رکعت بیشتر نیست. » این مهندس ارمنی تعریف می کرد:
«شهید کلانتری نگفت در رکعت دوم قنوت داریم؛ ته صف ایستادیم و موسی کنارم بود. من فکر کردم رکعت دوم مثل رکعت اول است؛ تمام که شد خم شدم برای رکوع؛ شهید کلانتری با آرنج چنان زد به پهلوی من که هنوز هم درد می کند. » از یادآوری این خاطره لبخند به لبش می آید: «واقعا انسان فداکار و خیری بود؛ به قول هایش در هر شرایطی عمل می کرد حتی یک بار از ایشان بدقولی و بی عهدی ندیدم. خیلی آدم وقت شناسی بود. »
به روزهای قبل تر بر می گردد؛ روزهایی که موسی دانشگاه می رفت؛ آن موقع دانشکده های فنی سیاسی تر از دانشکده های پزشکی بودند.به گفته او مرکز فعالیت های ضد رژیم دانشکده های فنی بودند؛ چون هم وقتشان از دانشجویان پزشکی بیشتر بود و هم بیشتر اهل حساب و کتاب بودند: کلاس چهارم دبیرستان بودم و ایشان دانشجو بودند؛ من هم سعی می کردم در کلاس هایی که ایشان حضور داشتند، حاضر شوم. یکی از اساتید او دکتر آموزگار وزیر آبادانی و مسکن بود که استاد سیستم های فاضلاب هم بود. آموزگار در آمریکا درس خوانده بود و تعصب آمریکایی ها را داشت. یک روز کلاس درس وی مصادف شده بود با روزی که آمریکا فضاپیمای آپولو 13 را به زمین برگردانده بود. آمریکا آپولو را به ماه فرستاده بود اما خراب شده و چند روزی در هوا سرگردان بود. آقای آموزگار در کلاس گفت دیدید تکنولوژی و پیشرفت امریکا چطور است؟ آپولو را برگرداند و آدم ها را نجات داد.
یکی از همکلاسی های موسی فردی به نام آقای معصومی بود که کمونیست بود؛ او به آموزگار گفت: اگر پیشرفته بود که خراب و سرگردان نمی شد »؛ همین حرف باعث شد او و آموزگار دعوایشان شود. آموزگار چون وزیر بود، دو محافظ دم در کلاسش کشیک می دادند. محافظ ها آمدند و معصومی را بیرون انداختند. بنده خدا معصومی هم بعد ها کشته شد.
خلاصه کلام این که کلاس ها فضای عجیب و غریبی از نظر سیاسی داشت؛ خیلی سیاسی تر از امروز بود بخصوص کلاس های فنی؛ می شود گفت 80 درصد دانشجویانی که مخالف سرسخت رژیم بودند، در دانشکده های فنی مهندسی درس می خواندند. داستان موسی، به فصل وزیر شدنش می رسد: «وقتی وزیر شد 30 ساله بود. شایعه کرده بودند چون داماد بهشتی است، وزیر شده است؛ در حالی که از آقای بهشتی خوشش می آمد اما نسبتی نداشتند. ایشان اول انقلاب وارد کمیته شد. همانطور که گفتم بعد از قضیه جیرفت در مبارزه جدی تر شده بود. می گفت رژیم پهلوی دزد است. بعد از انقلاب مدتی در کمیته بود؛ بعد کارش را رها کرد و شد مدیر کل خوزستان. آن موقع شرکت راهسازی داشت.
وقتی جنگ های گروهکی که شروع شد از آنجا آمد آذربایجان غربی؛ آن موقع درگیری بود و شهر تا مرز سقوط پیش رفت. ارومیه محاصره شده بود. همانطور که می دانید هم جنوب و هم شمال ارومیه کرد نشین است. در محاصره ارتباط ها قطع شده بود. ایشان وقتی به آذربایجان غربی آمد، تیم نظامی راهداری راه انداخت که خیلی هم شهید داد.از طرفی اعضای حزب دموکرات و کومله، ارتباطات شهر را قطع کرده بودند؛به همین خاطر ساخت راه دریاچه ارومیه را شروع کرد و ارومیه را از بن بست نجات داد؛ هدف اصلی ساخت این راه، این بود که جنوب و شمال ارومیه به هم وصل شوند چون مخالفان راه را می بستند. درست است که راه تبریز - ارومیه خیلی نزدیک شد اما هدف اصلی این بود ارومیه از بن بست خارج شود.
در زمان وزارت آقای طاهری ایشان مدیر کل بود. سن آقای طاهری بالا بود و به همین خاطر به بازرگان می گوید: «من نمی توانم دیگر ادامه دهم» ایشان موسی را به آقای بازرگان معرفی می کند و می گوید: «جوانی فنی، کارکن و مدیر خوبی است » بازرگان هم موسی را به حضرت امام معرفی می کنند. موسی، جوان ترین وزیر دولت بود. تازه 30 سالش شده بود که وزیر شد. دوره های مدیریت حرفه ای را نگذرانده بود، ولی همکاران و وزرا مدیریت وی را می ستودند. » آدم باهوش و بافکری بود؛ یک سال و نیم قبل از شهادتش یکی از دو گزینه اصلی نخست وزیری بود؛ بخصوص شهید بهشتی به این انتصاب اصرار داشت؛ یکی از دلایلی که شایعه کرده بودند داماد شهید بهشتی است، همین علاقه شهید بهشتی به ایشان بود اما افتخار داماد شهید بهشتی بودن را نداشت. آخرین فصل زندگی موسی، شهادتش است؛ برای عیسی کلانتری هنوز یادآوری روز هفتم تیر دردناک است: «از اول در عین حال که برادر بزرگ تر من بود با هم رفیق بودیم؛ با این که ایشان دوستان زیادی هم داشت و چهار سال هم از من بزرگ تر بود اما هیچ مساله ای را از هم پنهان نمی کردیم. تا آخر هم همین گونه بود. وقتی که ایشان شهید شد من امریکا بودم؛ آن روز در آزمایشگاه مشغول کار بودم. یکشنبه بود. آمریکا رادیویی مثل رادیو پیام داشت که هر یک ربع یک بار خبر می گفت. در حال کار بودم که رادیو اعلام کرد انفجاری در تهران روی داده و تعدادی از اعضای دولت و نمایندگان کشته شدند. یک ربع بعد شروع کرد اسامی شهدا را خواندن و سومی اسم موسی بود. من زنگ زدم خانه؛ دیدم کسی خبر ندارد. پرسیدم: «موسی کجاست ؟ » گفتند: «از نخست وزیری زنگ زدند رفته آنجا » پرسیدم: «شما صدای انفجار نشنیدی؟ »مادرم گفت: «یک صدایی آمد » اما دو ساعت بعد فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده است. »
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره145