اشعار و نوشته های شهید مهدی نصیری لاری
بهشت و دوزخ
اسب تازي شده مجروح بزير پالان طوق زرّين همه برگردن خر ميبينم
چه توان گفت؟چه توان كرد؟ چه ميبينيم چه بگويم چها كه نميبينم و از اين ديدنيهاي روان كش چه رنجها كه نميبرم چه ميبينم، بهشت و دوزخ. يك بهشت محدود و يك دوزخ پهناور بهشتي دنيّت پرور و دوزخي انسانيت گداز، بهشتي پر از نور و نعمت كه در جوار دوزخي پر از رنج و مشقت قرار دارد، عجب از اين حالت كه نه دودي از اين جهنم سوزان به چشم بهشت نشينان دُردانه ميرود و نه از مشاهده آثار شكنجه و عذاب دلي از آنها نرم ميشود. عجب تر از همه اينكه آنان با پاي گذاشتن بر دوش اين دوزخ مكانان ز قوم آشام حجيم آشيان نهاده و خود را باين فردوسي اعلي رساندهاند. مقارن همان احوال كه انعكاس خندههاي مستانه و محجوبانه بهشتيان گوش فلك را كر ميكند در همان حال صداي ضجهها و ناله هاي دلخراش قشر وسيعي بي خانمان و سيه روز لرزش در اركان هستي انداخته است. در همان حال در دل پاركها و قصور سگها و گربهها را با صابون و آب تصفيه شده ميشويند در مجاورت نزديك همين آستان فلك پاسبان ، انساني ضعيف و دردمند روي غذا و دارو و استحمام را نميبيند تا بالاخره در نتيجه هجوم شپش ها ميميرد. بلي در كاخها گربههاي براق را زير كرسيهاي گرم ميبرند يا در كنار دستگاه شوفاژ ميخوابانند در پاي همين كاخ انسان؟ شدهاي براي نجات از سرما خود را ميان پشمهاي آلوده سگ جاي ميدهد و بالاخره محشور با سگ و كثافات سگ مي ميرد . زندگي خوب است، شيرين است، گل است، اما براي آنها كه از بديهايش دورند، از تلخيهايش بر كنارند و از نيش خارهايش در امانند.
بهمن ماه 33
افسوس كه شعله جوانيم
گشت از ستم زمانه خاموش
طي گشت بهار زندگانيم
بس خاطرهها شد فراموش
پرپر شده غنچه اميدم
چون برگ گل خزان رسيده
شادي ز دلم رميد و بگريخت
چون ناوك از كمان رميده
دردا كه شباب زندگاني
از من برميد نا بهنگام
افسوس كه عهد نوجواني
آغاز نگشته يافت فرجام
بافت مرداد 34
اشك مجنون
تا ترا از كوي محرومان گذر افتاده است
در دو ديده اشكم و در دل شرار افتاده است
صبر و آرام دلم ز آن چشم جادوي تو بود
ز اين سبب بر گونه خشكم غبار افتاده است
اشك مجنونم كه از چشمان آن خونين جگر
در فراق دلبري ليلي عذار افتاده است
گوهري مانم اسير دست گوهر ناشناس
گلبني مانم كه اندر شوره زار افتاده است
در بيابان غمت حيران و سرگردان شدم
آنهم از بخت بد من در خمار افتاده است
ميروي جانا ولي جانرا بهمره ميبري
بين چگونه اين تن بيجان نزار افتاده است
داستان عشق مجنون كهنه و افسانه شد
و اين فسانه از كهن در روزگار افتاده است
سيرجان 8/4/37
به وجدانهاى بيدار انسانهاى حسّاس
به دارندگان وجدانهاى بيدار و افكار بلند، افكارى كه تسليم محيط و شرايط آن كه گداختن انصاف و وجدان است، نمىشوند. آنهايى كه استخوانهاى ضعيف پيكرهاى نحيفشان در لا به لاى چرخدنده گردونه ماشينهاى خردكنندهاى كه نيروى جباران آنان را به گردش انداخته، خرد شده است، آنها كه به حكم اجبار مهر بر لب زده، خون مىخورند و خاموشند و تنها از لابهلاى لخته خونهاى دل خونين خود ناقوس بيدارى را در گوش وجدانها مىنوازند.
تاريخ تقريبى تقرير 1340
قرآن كريم، منشور نجات بشريّت
در باستان زمان كه شعلههاى انسانيتگداز بربريّت در جامه امتيازات طبقاتى تار و پود حيات بشريّت را مىسوخت، همه جا بيدادگرى حكمفرما بود. هر زبردستى با تمام قوا زيردست را درهم مىشكست. طوفانى نابودكننده و گردبادى شكننده از بيداد و خودسرى حيات بشر را به فنا و نيستى تهديد مىكرد، گروهى كثير در قيد اغلال جمعى قليل اسير بودند و خانمانها از اثر جنايت جانيان كاخنشين بىخاندان شده بودند.
در واپسين همين دوران بود كه ستارهاى رخشان و تابناك از افق انسانيّت بدرخشيد و خط بطلان بر تمام مظاهر شرك و جهل و رذايل اخلاقى فرو كشيد: قرآن كريم منشور نجات بشريّت بود كه در چهارده قرن پيش اعلاميّه دفاع از حقوق بشريت را به زبان رساى محمّدى به گوش جهانيان فرو خواند: قرآن مشعل خاموش ناشدنى داد و دين و دانش.
آذر 34 از اوز لار
آيت الهى...
الا اى آيت عظماى يزدان
كه حق را هست تجى بر سر از تو
تو روحاللهى و در قالب دين
دميده تازه روحى ديگر از تو
گرفته پايگاه علم و ايمان
فروغ و فرّ و زيب و زيور از تو
در اين دوران به گلزار شريعت
نروييده گلى خوشبوتر از تو
تمامى ديده در راهيم و نبود
كسى در رهبرى لايقتر از تو
بود گمره هر آن كو بر گزيند
به سوى حق صراطى ديگر از تو
كلام حق به نزد اهل باطل
نكرده كس ادا، نيكوتر از تو
نكرده در برِ بدعتگذاران
كسى اظهار علمش بهتر از تو
رسيد از قم شهيد كربلا را
جواب بانگ هَل مِن ناصر از تو
نصير دينى و خورده است بسيار
به قلب خصمِ قرآن نشتر از تو
سالهاى 57 - 56 سيرجان
روز عدل...
غمخوار بىكسان، كسى از اين ديار نيست
شهد شرابشان بهجز از زهرمار نيست
مىگفت زار طفلك بىيار و ياورى
واحسرتا كه بر سر من غمگسار نيست
ميراث باب نيست بهجز گاوآهنى
آن هم ز بخت بد، به منش اختيار نيست
سال گذشته بلبلكى خوشنوا بدم
افسوس زآنكه حال مرا هم چو پار نيست
خواهم كزين قفس به در آيم، ولى چه سود
بالم بريدهاند، مجال فرار نيست
خون شد دلم ز غصه كه خوردم به روز و شب
روز مرا تفاوتى از شام تار نيست
در دست سفلگان ستمپيشهام اسير
روحم گرفتهاند، توان و قرار نيست
گرگ اجل گرفت پدر را ز دست من
آرى زمانه را بهجز اين شاهكار نيست
فردا كه سر زند ز افق آفتاب عدل
روزى كه زور و زر سبب افتخار نيست
روزى كه داورى به كف ما در اوفتد
روزى كه جز به داد مر او را مدار نيست
آن روز داد خود بستانم ز ناكسان
آنگه دگر به دست خسان اقتدار نيست
نازم به روز عدل كه ديگر نشانهاى
در آن ز ظلم و جور بر اين روز گار نيست
اميد
اميد قويترين نيروي محركه حيات يا بزرگترين واكنش زندگي است كششها و كوششها و تكاپوها همه در سايه اميد به ظهور ميرسند، اميد با دست و تيشه خارا شكن فرهاد كوه خاره را، از پاي درميآورد مجنون را در بيابانها به دنبال ليلي ميدواند و بالاخره تا آنجائيكه تلاشي در راه زندگي هست اميدي هم هست، اميد چون كانوني آتشين به دلهاي مرده حرارت ميبخشد و جانهاي درمانده را توش و توان مي دهد. اميد افكار جامد را در لابلاي پيچ و خمها و چين و شكنجهاي مغزها به جنبش وا ميدارد اميد زندگي را با تمام تلخيهاي جانگزا ولو با چاشني انتظارهاي رنجزا در كام جان ما شيرين ميسازد، اميد در شكستگيهاي هر دل شكستهاي راه يابد آن را به كانوني از حرارت و فعاليت بدل ميسازد، اميد دلهاي افسرده و آرزو گم كرده را به زندگي علاقمند ميسازد مباد روزي اي اميد كه ما را دست بگريبان با بلايا و غرقه در امواج طوفان حوادث فراموش كني. آن وقت انديشهها سستي ميگيرند. شورها و هيجانها فرو مينشينند حرارتها بسردي و خامشي ميگرايند و بالاخره پهنه گيتي در نظر از چشم سوزن تنگتر ميشود زيرا دنيا به چشم خسته دلان چشم سوزن است، پاينده باشي اي اميد كه دلها را بيهوده بخود مشغول ميداري. حقيقت آن است كه توهم با همه درخشندگي و فروزندگيت بازيچهاي بيش نيستي.
34/9/8 اوزلار
آرزوي محال
آرزو دارم چو مرغي در هوا مأوا بگيرم
يا كه ماهي گردم و در موج دريا جا بگيرم
گلبني گردم زيارتگاه مرغان چمنها
بلبلي گردم كه جا در مجمع گلها بگيرم
شمع مجلس گردم و بزم محبان برفروزم
يا شوم پروانه جا در شعله بي پروا بگيرم
روح آزادي شوم در قالب مجنون در آيم
كوه و صحرا گردم و جا در بر ليلا بگيرم
گاه فرهادي شوم از بيستون غوغا برآرم
گاه وامق گردم و كام از رخ عذرا بگيرم
گه مناجاتي شوم زاد ره عقبي بجويم
گه ز عقبي وارهم دنباله دنيا بگيرم
عود گردم در ميان شعله مجمه بسوزم
تا به بزم دوستان منزل سپند آسا بگيرم
تا بسوي عالم بالا شوم زين دار خاكي
دوست ميدارم بسوزم شعله سرتاپا بگيرم
گر كهن شد نوبهار زندگاني نيست با كم
قدرت از طبع جوان چون شاعري بُرنا بگيرم
سيرجان: 15/1/1341