کتابت قرآن به خط امیرِ شریفِ ارتش/ گفت و گو با همسر شهید سرلشگر «شریف اَشراف»
به گزارش نوید شاهد، خانم لطیفی، بانویی گرم و سرد روزگار چشیده ای است و پشت تلفن کمی صدایش می لرزد اما آنقدر آرام و لطیف از خاطرات 50 سال پیش صحبت می کند که انگار همین دیروز اتفاق افتاده است. خانم مهین لطیفی، همسر سرلشگر شهید «شریف اَشراف» است که آبان ماه 1358 در قائله کردستان همسرش را از دست می دهد. زندگی با شهید «اشراف» برای خانم لطیفی فراز و فرودهای بسیاری داشته اما سخت تر از همه شاید زمانی بوده که ساواک دو مرتبه قصد جان ایشان را می کند و با تزریق آمپول هایی که خانم لطیفی هنوز هم نمی داند چه بوده، فرزندش را از دست می دهد.
شهید «شریف اشراف» یا به قول نویسنده ای «شریف شهید»، اهل شیراز بوده و خوش قریحه تا جایی که طی 10 سال قرآن را رونویسی می کند تا خود را به خدا نزدیک تر کرده باشد.
سرلشگر شهید «شریف اشراف» از زمره شهیدانی که کمتر درباره ایشان سخن گفته اند؛ شهیدی که از جان عزیزش و خانواده عزیزتر از جانش می گذرد، از خیر تمام درجه هایی که طی سالیان سخت توسط ارتش بر دوشش نصب شده چشم پوشی می کند، به بانه می رود و آنجا شهد شهادت را می نوشد.
اکنون که در سالروز شهادت شهید «اشراف» قرار داریم، به گفت و گو با بانو «مهین لطیفی» نشستیم و از روزهای زندگی ایشان با سرلشگر شهید اشراف سخن گفتیم. ماحصل گفت و گوی «نوید شاهد» با این همسر شهید را در ادامه می خوانید:
آموزش دیده دوره نظامی در آمریکا بود
به رسم دیرین ابتدای گفت و گو را با معرفی شهید آغاز کردیم و خانم لطیفی گفت: شهید اشراف متولد دوم فروردین 1316 در شیراز بود. ایشان فرزند چهارم و آخر خانواده بود که سه خواهر بزرگتر از خود داشت. در دوران کودکی مادرش را بر اثر بیماری حصبه و بعد از آن پدرش را از دست داد. شهید به همراه خواهرانش با عمه شان زندگی می کرد. سال دهم تحصیلی وارد دبیرستان نظام شد. در کنکور دانشکده افسری قبول و به تهران آمد. ایشان سه سال در دانشکده افسری درس خواند و با درجه «ستوان دوم» فارغ التحصیل شد. زبان انگلیسی را یاد گرفت و برای ادامه تحصیل در خارج از کشور شرکت کرد و سال 1338 برای گذران دوره نظامی به آمریکا رفت و 8 ماه بعد به ایران برگشت.
خانم لطیفی نحوه آشنایی و ازدواجش با شهید اشراف را این گونه تعریف کرد: سال 1339 به واسطه دوستی که شهید با برادرم داشت از من خواستگاری کرد و به این ترتیب با هم ازدواج کردیم. برادر من هم در ارتش خدمت می کرد و به همین واسطه هم دیگر را می شناختند.آن زمان در پایه پنجم تجربی که معادل سال یازدهم نظام قدیم دبیرستان می شود، مشغول به تحصیل بودم. تیر همان سال عقد کردیم و بعد از آن، ایشان به شیراز منتقل شد. من هم با ایشان رفتم و مهرماه 1339 در شیراز ازدواج کردیم. یک سال بعد از ازدواج یعنی سال 1340 دخترم «هنگامه» و سال 1341 پسرم «محمد» به دنیا آمدند. بعد از تولد بچه ها، متفرقه درس خواندم و دیپلمم را گرفت.
شهید اشراف؛ مقاوم دوم جهان در رشته «کلت»
شهید اشراف تخصص اسلحه شناسی داشته و در این زمینه جوایزی هم کسب کرده است. همسر شهید در این باره گفت: سال 1344- 1343 شهید اشراف برای مسابقات تیراندازی «سنتو» که مسابقاتی تسلیحاتی بود به تهران آمد و روابط عمومی مسابقه را برعهده گرفت. آن زمان دانشیار دانشکده اسلحه شناسی شیراز بود. بعد از آن به شیراز آمد و همان زمان درخواست دادند که وارد گارد شاهنشاهی شود که به همین دلیل به تهران آمدیم. یک مرتبه هم در مسابقات «سنتو» شرکت کرد و در بخش «کلت» نفر دوم جهان شد. 5 کشور خارجی در این مسابقات حضور داشتند.
ساواک فرزندمان را کشت
شهید اشراف اگرچه در گارد شاهنشاهی مشغول به خدمت می شود اما همیشه ارادت قلبی به امام خمینی (ره) داشته است. از طرف دیگر شخصیت دینی و مذهبی ایشان و همسرشان به مذاق ساواک خوش نیامده و به صورت پنهانی در صدد آزار خانواده شهید برمی آید. خانم لطیفی در ادامه گفت و گو با اشاره به روزهای سختی که ساواک برای آن ها رقم می زند، تعریف کرد: سال 1347 بود. آن زمان در تهران زندگی می کردیم و باردار بودم. شهید اصرار کرد که به من رانندگی یاد دهد. پشت فرمان که نشستم، تصادف و با یک درخت برخورد کردم. راهی بیمارستان هشترودیان شدیم؛ بیمارستانی که برای فارق شدن ثبت نام کرده بودم. بعد از معاینه دکتر گفت بچه زنده است. به شهید نامه داده بودند که من را به بیمارستان ژاندارمری منتقل کنند. در بیمارستان ژاندارمری آمپولی به من تزریق کردند. بعد از نیم ساعت سرگیجه شدیدی گرفتم. دکتر بعد از معاینه گفت که خونریزی داخلی کرده ام. می خواستند به زور من را به اتاق عمل ببرند. مقاومت کردم و شرطم این بود که همسرم باید اجازه دهد. بچه سقط شد و 10 روز در بیمارستان بستری شدم.
همسر شهید اشراف ادامه داد: هر روز آمپولی که می دانم چه بود، به بدنم تزریق می کردند و مدام قرص برایم تجویز می کردند. یک شب که به من آرامبخش زده بودند، دیدم که همسرم نشسته، مشغول نوشتن قرآن است. یک نفر وارد اتاق شد و حال من را پرسید. کمی سرش را تکان داد و رفت. از همسرم پرسیدم «که بود؟» ایشان جواب داد که «احمد اویسی، رئیس ساواک گارد بود.» قبل از بستری شدن، به خانه مان تلفن زده و مزاحممان می شدند. در بیمارستان متوجه شدم که مزاحم تلفنی همین احمد اویسی بود. چند روز بعد از بیمارستان مرخص شدم اما حالم اصلا خوب نبود و نمی دانستم چه بلایی سرم آورده اند.
تصادف برادرم کار ساواک بود
خانم لطیفی گفت: آن زمان در آپارتمانی که گارد در اختیارمان گذاشته بود در لویزان زندگی می کردیم. یک سال بعد یعنی 1349 شهید برای گذراندن دوره عالی به شیراز منتقل شد و ما هم با شهید به شیراز رفتیم. یک سال و نیم بعد دوباره به تهران آمدیم و شهید برای گذراندن دوره ستاد فرمادهی به گارد منتقل شد. باز به تهران برگشتیم. در همان زمان برادر بزرگم تصادف کرد. غصه برادرم را زیاد می خوردم و به همین دلیل حالم دوباره بد شد. به اجبار در بیمارستان بستری ام کردند و با زور آمپولی تزریق کردند و به بیمارستان «میمنت» منتقل شدم. باز همان قصه شروع شد و هر روز یک آمپول به من تزریق می کردند. دست هایی پشت پرده بود و با بیمار کردن من می خواستند به شهید اشراف ضربه بزنند. حالم خیلی خوش نبود و همان زمان شهید به خاش منتقل شد و ما در تهران ماندیم و به خانه مادرم نقل مکان کردیم. شهید از خاش به دفتر ویژه اطلاعات منتقل و به تهران آمد و درجه سرهنگ تمام را دریافت کرد.
یادآوری خاطرات روزهایی که ساواک به هر طریقی زندگی شهید اشراف را تلخ می کرده، هنوز هم برای خانم لطیفی دردناک است. دامنه آزار و اذیت و ساواک به خانواده شهید ختم نمی شده بلکه خانواده همسر شهید نیز ازگزند ساواک در امان نبودند. همسر شهید اشراف تعریف کرد: «اویسی» آدم کثیف و جنایتکاری بود که مدام مزاحمم می شد و پیگیر رفت و آمدهای ما بود. این آدم پلید، خانواده من را از بین برد. تصادف برادرم زیر سر «اویسی» بود. یکی از برادرانم هم در رشته ریاضی فیزیک درس می خواند. یک مامور ساواکی که در محله ما زندگی می کرد، برادرم را به شمال برد و آنقدر سیگار و مواد دیگر به او دادند که آلوده شد. حال برادرم آنقدر بد بود که مادرم از ایشان نگهداری می کرد.
درضیافت های گارد شرکت نمی کردم
خانم لطیفی ادامه داد: خانواده ما مذهبی و شهید اشراف هم فردی بسیار مذهبی بود. مادر ایشان از نوادگان روحانی معروف به نام «سید نورالدین» بوده و پدرشان اعتقادات مذهبی محکمی داشته بنابراین شهید اشراف بسیار معتقد بود. این موضوع به مذاق ساواک خوش نمی آمد. جای ما در گارد نبود. آن زمان مدام کارت دعوت می فرستادند که برای تفریح و صرف شام به باشگاه برویم اما من در این ضیافت ها شرکت نمی کردم.
شهید اشراف 40روز بعد از تحریر قرآن شهید شد
شهید اشراف طی 10 سال قرآن را رونویسی کرده و کاتب قرآن می شود. همسر شهید، عاملی که باعث شد شهید اشراف رونویسی قرآن را آغاز کند را این گونه روایت کرد: از زمانی که شهید حدود سال های 1347- 1345 به گارد منتقل شد، شب های جمعه به زیارت حضرت معصومه (س) می رفتیم. یک بار در موزه حضرت معصومه (س)، قرآن های خطی را دیدیم. به ایشان پیشنهاد دادم که قرآن را تحریر کند. از ماه رمضان سال 1347 تحریر قرآن را در گارد شروع کرد. شهید هرجا که می رفت کاغذهایش را با خودش می برد و از نوشت قرآن غافل نمی شد. شهید فردی مذهبی و همیشه در حال تبلیغ اسلام بود. خاطرم هست که قرآن می خرید و به درجه دارها و همکارانش می داد. از او می پرسیدم که چرا این کار را می کنی. شهید می گفت می خواهم آنها را به خواندن قرآن تشویق کنم. شهید همیشه می گفت بعد از رونویسی این قرآن خیلی زنده نمی مانم. همین طور هم شد و ایشان 40 روز بعد از تحریر قرآن به شهادت رسید.
کتاب زندگی شهید در بانه بسته شد
زندگی شهید «شریف اشراف» با اُفت و خیزهای بسیار تا زمان پیروزی انقلاب به ترتیبی که روایت شد، می گذرد و شهید دهم آبان ماه سال 1358 به شهادت می رسد. خانم لطیفی گفت: بعد از انقلاب شهید دعوت به کار و فرمانده «پادگان 06» شد. مدتی بعد به معاونت پادگان لویزان رفت. با شروع درگیریهای کردستان، بهصورت داوطلبانه همراه با گردان دوم لشکر 1 گارد (بعدها این لشکر، همراه با لشکر 2 گارد، لشکر 21 حمزه را تشکیل دادند) عازم کردستان شد. زمانی که به ما گفت می خواهم به کردستان بروم، دخترم اصرار کرد که نرود اما فایده ای نداشت. می گفت «من که نمی خواهم اسلحه بکشم، می خواهم با صحبت کردن مشکل را حل کنم.» ایشان یک هفته بعد از رفتن در درگیری های بانه شهید شد و ما خبر شهادت را از رادیو شنیدیم.
به خاطر شهید، خانه دار شدم
خانم لطیفی درباره سال های بعد از شهادت شهید اشراف تعریف کرد: آن روزها به سختی می گذشت. سال 1363 دخترم ازدواج کرد. او دندانپزشک متخصص N2 و استاد دانشگاه، است. بعد از به دنیا آمدن نوه هایم با آن ها مشغول شدم و زندگی ام را گذراندم. البته بعد از دیپلم دوست داشتم در تربیت معلم درس بخوانم و معلم شوم اما شهید دوست داشت که خانه دار باشم و به امور بچه ها رسیدگی کنم برای همین خانه دار شدم.
تهیه و تنظیم از نیره دوخائی