فرمانده ای که به مستاجری راضی بود
نوید شاهد: احترام گذاشتم و رفتم بیرون. رفتم نشستم پشت میز که نامه را بخوانم. برای بنیاد شهید بود. نوشته بود که زمین را نمیخواهد و میتوانند بدهندش به کسی که نیازمندتر باشد. چند سال پیش از بنیاد بهش زمین داده بودند. زمین همینطور خالی افتاده بود. همهی همسایهها زمینهایشان را ساخته بودند، الا صیاد. حالا هم که نامه داده بودند که چرا زمینت را نمیسازی و متروک مانده، جواب نوشته بود که نمیخواهدش و بدهند به افراد نیازمند.
نامه را خواندم، ولی برای تایپ نبردم. بدجوری ریخته بودم به هم. همهاش فکر میکردم آخر یک فرمانده ردهبالای ارتش نباید یک خانه از خودش داشته باشد، یعنی حالا که بهش زمین هم دادهاند، اشکالی دارد که برای خودش خانه بسازد. حالا خودش هم نه، خانوادهاش پس چه؟ گیریم حالا خانه نداشت نباید فکر فردایش باشد، فکر بعد بازنشستگیش، یعنی بعد از این همه سال خدمت وقتی بازنشست شد باید بیفتد این در و آن در به مستأجری. دیدم دیگر طاقت ندارم. پیش خودش که نمیتوانستم برگردم، رفتم پیش تیمسار ازگمی، رئیس دفترش.
نامه را نشانش دادم. گفتم «ببینید تیمسار، چه نوشته. من نمیتونم باهاش بحث کنم، یعنی جرأتش رو ندارم.»
بلند شد، گفت «بیا بریم ببینیم حرف حسابش چیه.»
رفتیم. ساعتها و چندبار بحث کردیم. اول برایش دلیل و برهان آوردیم که زمین را بسازد و برای خودش و خانوادهاش سرپناهی درست کند، آن هم بعد از ده پانزده سال مستأجری. بعد بهانه آورد که پول ندارم. ازگمی عصبانی شد. گفت «این همه برای این مملکت زحمت کشیدهای نباید یک خونه هم داشته باشی؟»
گفت «اگه کاری هم بوده برای خدا بوده. نمیخوام آخرتم رو معامله کنم.»
ازگمی گفت «این حرفها کدومه؟»
به صیاد گفتم «حاج آقا، شما یه پیکان شخصی دارید، همون رو میفروشیم و صرف ساختن خونه میکنیم.»
گفت «نه، وسیلهی شخصیمه. اگه بفروشمش، خونوادهم معطل میمونند. بچهی کوچیک داریم و براشون سخته که خودشون با تاکسی… .»
ازگمی ناراحت شد. گفت «بسه دیگه. من این حرفها سرم نمیشه. تو ارتشی هستی و ارتش وظیفه داره ماشین برای کارهای شخصیات در اختیارت بذاره. خونه رو نمیخوای به خرج ارتش بسازی، عیب نداره، ولی ماشینترو که دیگه ارتش باید بده. خیلی خب. تموم شد. ما ماشینترو میفروشیم و خرج ساختن خانه میکنیم. والسلام.» بلند شد. به صیاد نگاه کردم. حرفی نزد، ولی به نظر راضی هم نمیآمد.
از همان موقع شروع کردیم، قبل از اینکه پشیمان بشود. تیمسار ازگمی به برادرش که در کار مصالح ساختمانی بود و یکی از همشهریهایش که نجار بود، زنگ زد. آمدند و ماجرا را برایشان گفت. گفت «ماجرا اینه. میخوایم برای تیمسار صیاد شیرازی خونه بسازیم و پول هم نداریم. اگر هستید، بسمالله.» آنها هم قبول کردند. کمکم خانه را ساختیم و تمام شد. قرار شد با خودش برویم و خانه را ببیند. رفتیم. خوب همه جا را بازدید کرد. حیاط طبقههای بالا و زیرزمین که یک سالن وسیع داشت و یک اتاق کوچکتر. خانه تازه رنگ شده بود و موکت هم نداشت. برگشت یکی از بچهها را صدا کرد. گفت «آقای جمشیدی، برو بازار. چند متر پرچم بگیر و بیار دور تا دور این اتاق نصب کن. از این پارچههایی که روُش شعر نوشته شده؛ باز این چه شورش است، از همونها بگیر و بیار.»
من و تیمسار ازگمی به هم نگاه کردیم که صیاد چهکار میخواهد بکند. گفت «از این سالن استفادهی شخصی نمیکنیم. اینجا میشه حسینیه.»
همان هم شد. شبهای اول هر ماه مراسم عزاداری امام حسین و ائمه را آنجا برگزار میکرد. خودش جارو دست میگرفت و قبل از آمدن مهمانها حیاط و پیادهروی جلوی در را آب و جارو میکرد. هر چه اصرار میکردم که «حاجآقا، بدید من جارو میکنم.» فایده نداشت. وقتی هم که مهمانها میآمدند، کفشها را جفت میکرد، بعد میآمد توی سالن همان کنار در دوزانو مینشست.
روایت هادی رضا طبع از شهید صیاد شیرازی
برگرفته از کتاب: خدا می خواست زنده بمانی- نوشته: فاطمه غفاری- انتشارات روایت فتح