شيرودي آرزو داشت در ميدان رزم به شهادت برسد
صبورا شيرودي خواهر شهيد علي اكبر شيرودي
نویدشاهد:
برادرم علي اكبر شيرودي يك نظامي شجاع وافسري مؤمن و متعهد بود. ويژگي هاي فراوان و شاخصه هاي كم نظير داشت كه در كمتر كسي ديده مي شود. يكي از آرزوهاي او شهادت بود. اكبر همواره به ما و ديگران مي گفت كه آرزو دارد در بالگرد و در ميدان رزم به شهادت برسد، نه روي تخت خواب، يا روي تخت بيمارستان. چند روز قبل از شهادت در مصاحبه اي با يك رسانه خارجي گفته بود كه ارتش و سپاه پاسداران با اهدافي كه دنبال مي كنند، مستضعفان جهان را از زير سلطه ابر قدرت ها نجات خواهند داد. اين سخنان خانم صبورا شيرودي خواهر علي اكبر شيرودي در گفت و شنود اختصاصي با شاهد ياران بيان كرده است. او كه بيش از ديگران از روحيات برادرش آگاهي دارد مي افزايد: هنگامي كه ميگ عراقي برفراز پايگاه هوانيروز كرمانشاه مورد اصابت گلوله هاي ضد هوايي قرار گرفت و سرنگون شد به ساختمان منزل مسكوني شيرودي برخورد كرد. در آن شرايط برادرم آماده عزيمت به مأموريت بود. وقتي دوستان همرزم به او خبر دادند وگفتند: به خانه ات سري بزن! ببين چه خبر است. او چنين جواب داد: بايد به مناطق جنگي سري بزنم نه به خانه ام. چند روز بعد كليد خانه اش را براي انجمن اسلامي هوانيروز فرستاد تا از خانه اش بازديد كنند. باهم اين گفت و شنود را مي خوانيم:
خانم شيرودي از اينكه فرصت گفت و شنود را در اختيار شاهد ياران قرار داديد سپاسگذاريم. ابتدا بفرماييد كه برادر شهيدتان علي اكبر چندمين فرزند خانواده بوده و چه موقعيتي در خانواده داشت؟ و دوران كودكي را چگونه گذراند؟
بسم الله الرحمن الرحيم. سلام درود بر ارواح پاك شهدا و امام شهيدان و سلامتي رهبر معظم انقلاب. برادر من شهيد علي اكبر شيرودي پنجمين فرزند خانواده بود كه در روستاي بالا شيرود به دنيا آمد و در همين جا رشد و نمو پيدا كرد. تحصيلات ابتدايي را در روستاي لرزبون در نزديكي روستاي بالا شيرود گذراند. اكنون مزار شيرودي روبروي آن مدرسه قرار دارد. تحصيل در آن زمان هم شيفت صبح بود، و هم شيفت عصر كه علي اكبر در هر دو شيفت شركت مي كرد. خانواده كشاورز و پر جمعيت بوديم. پدرمان هم زندگي متوسطي داشت و مشكلات زندگي هم زياد بود.
علي اكبر علاوه بر تحصيل، به خانه كه مي آمد، در كار خانه هم كمك مي كرد. به اضافه اين كه در كار كشاورزي هم به پدر كمك مي كرد. انسان پر جنب و جوش و تلاشگري بود. خصوصيات اخلاقي شان و شجاعت شان از همان دوران كودكي نمايان بود. از نظر جسمي قوي، و هيكل درشتي داشت. علاقمند بود در همه كارها، حتي در كارهاي انساندوستانه حضور داشته باشد. زماني كه در مدرسه لرزبون بود و ششم ابتدايي را در آنجا گذراند آنقدر شجاع بود كه هميشه مبصر كلاس مي شد. هر وقت معلم حضور نداشت نظامت مدرسه و كلاس در دست شيرودي بود. تحصيلات دبيرستان را هم در شيرود گذراند.
چه تفاوتي بين علي اكبر و ساير برادارنش وجود داشت؟
ايشان برتر از ساير افراد خانواده بود. حتي شده بود كه با آن سن جواني خودشان تذكراتي به پدر و مادرم مي داد و اينها مي پذيرفتند. چون حرفي را كه مي زد از روي منطق بود. با آن سن كمي كه داشت منطقي حرف مي زد. زماني كه مرحله دبيرستان را به پايان رساند، پدرم به او گفت كه من وضع مالي خوبي ندارم و نمي توانم شما را به مدرسه بفرستم. در آن زمان باوجودي كه دبيرستان ها ملي بودند، شهريه هم مي گرفتند. علي اكبر در جواب به پدر گفت: پس براي تحصيل و اشتغال به تهران مي روم.
در آن زمان يكي از خواهرانم و يكي از برادرانم در تهران سكونت داشتند. بنابر اين علي اكبر در سن 16 سالگي، كه جوان نوپايي بود، و با شجاعت و شهامتي كه داشت به تهران منتقل شد. شبها در كارگاه يك نيروگاه برق نگهباني مي داد، و روزها به مدرسه مي رفت. به اين صورت ديپلم خود را گرفت. ضمن اينكه به مسائل شرعي خيلي پايبند بود.
گفته شده كه پدرتان علي اكبر را قبل از آغاز مرحله دبستان به مكتب خانه می فرستاد تا قرآن بياموزد؟
پدرم، همه فرزندان را قبل از مرحله دبستان به مكتب خانه مي فرستاد تا قرآن بياموزند. اين كار فقط به علي اكبر محدود نبوده است.
اطلاع داريد تا چه ميزان قرآن را حفظ كردند؟
از ميزان حفظ قرآن اطلاع ندارم. ولي مي دانم كه علي اكبر خيلي متعهد و مكتبي بار آمده بود. به نماز و قرآن و اهل بيت )ع( خيلي علاقه داشت. زماني كه در شيرود سكونت داشت، براي مداحي در ايام محرم و صفر به مسجد روستا مي رفت. زماني هم كه در تهران زندگي مي كرد، در آنجا به مسجدي مي رفت و مداحي مي كرد. به مسائل حلال و حرام و ربا خيلي حساسيت نشان مي داد. من بارها گفته ام كه همه شهداي ما اساسشان خوب بوده است.
پدرم آنقدر با قرآن انس داشت كه شب و روزش قرآن بود. بارها ديده ام كه پدرم براي نماز صبح بلند مي شد و نماز مي خواند و مي خوابيد. شايد ديده باشم كه پدر نماز صبح را سه بار مي خواند. زيرا در آن زمان ساعتي نبود. مي ديدم كه به آسمان نگاه مي كرد و نماز مي خواند و مي خوابيد. دوباره بيدار مي شد و مي ديد هوا روشن نشده دوباره نماز مي خواند. دوست داشت با صداي بلند قرآن و نماز بخواند.. صبح قرآن مي خواند براي خودش.. ظهر براي مادرش مي خواند.. شب براي پدرش م یخواند.. به اين صورت تقسيم مي كرد. سه جلد قرآن داشت كه اين سه جلد را در سه وعده مي خواند. حتي زماني هم كه بيمار بود در تخت خواب بيماري مي نشست و قرآن مي خواند.
به هر حال من خيلي نتيجه گرفته ام كه لقمه حلال و كسب درآمد حلال اثرات زيادي بر تربيت فرزندان دارد. همين زندگينامه شهدا را كه مطالعه مي كنم، مي بينيم كه پدران و مادران اين شهدا، مخصوصا مادرم، در چه شرايط سختي فرزندا نشان را تربيت كردند. شما الآن مادرم را در تخت خواب بيماري مي بينيد. ولي در آن زمان اگر هزار نفر ميهمان وارد خانه مي شدند، محكم و استوار مي ايستاد و پذيرايي مي كرد. در اين منطقه از هر كس كه بپرسيد از خيّر بودن مادرم خواهد گفت. اهالي اين منطقه خودشان را مديون مادرم مي دانند. خودشان مي گويند. در زمان جواني به همسايه هاي مستضعف ومستمند كمك مي كردند. به هر حال می خواهم بگويم كه خيلي از خصوصيات اخلاقي شهيد شيرودي از خصوصيات پدر و مادرشان ناشي بوده است.
وقتي كه شهيد شيرودي به تهران منتقل شد ارتباط خود را با دوستان و همكلاسي هاي خود در شيرود ادامه داد يا بكلي با منطقه قطع ارتباط كرد؟
خير.. ايشان هر وقت به شيرود مي آمد به ديدار دوستان و همكلاسي هاي سابق خود مي رفت. حتي زماني هم كه به هوانيروز پيوست و به كرمانشاه منتقل شد، با بچه هاي محل )شيرود( ديدار مي كرد. وقتي بچه هاي محل را مي ديد عجيب به آن ها علاقه نشان مي داد. گاهي با دوستان جديدش از كرمانشاه مي آمد، يا كليد خانه را به دوستانش مي داد كه به شمال مي آمدند. مي گفت زماني كه سرباز مي آيد بايد دست وبالش باز باشد. بهترين غذا را جلوي سرباز مي گذاشت. مي گفت چون از آن منطقه آمده اينجا. چون خود علي اكبر سختي كشيده بود خيلي به آنهايي كه سختي مي كشيدند دلسوز بود. من هر قدر هم از خصوصيات شهيد شيرودي بگويم كم گفته ام. هرچه از شجاعت.. از شهامت.. از بخشش شيرودي.. از هر چيزي بگويم واقعا تمام شدني نيست.
چه باعث شد كه شهيد شيرودي پس از انتقال به تهران به هوانيروز پيوست؟
زماني كه برادرم به تهران رفت قصد داشت ادامه تحصيل دهد، و به دانشگاه برود. آرزوهايي طول و درازي داشت. چون شب كار مي كرد و روزها درس مي خواند به او سخت گذشت. پدرم هم نمي توانست هزينه تحصيلات او تأمين كند. علي اكبر از آنجا كه ديد نمي تواند به دانشگاه برود به خاطر هزينه بالايي كه داشت ناچار شد به هوانيروز برود. حتي عقايد او با ارتش زمان شاه نمي خواند. زماني كه به استخدام هوانيروز درآمد، نامه مي داد و مي نوشت كه من در يك سياه چالي گرفتار شدم كه قابل نجات نيست. به روح شهيد شيرودي سوگند كه من بارها نامه هاي او را مي خواندم و گريه مي كردم. اگر مي خواست استعفا دهد، خب آن زمان عواقب بدي داشت. به خانواده فشار مي آوردند، به شخص او فشار مي آوردند و از همه چيز او را محروم مي كردند.
تا قبل از پيروزي انقلاب اسلامي هميشه از وضع موجود احساس ناراحتي مي كرد. روزي شهيد شيرودي به نقل از يك فرمانده نظامي كه از اهالي شيرود بود تعريف مي كرد كه رژيم شاه به پشتيباني از اسرائيل به جنوب لبنان نيرو اعزام كرد )اين نيروها در چارچوب نيروهاي حفظ آتش بس وابسته به سازمان ملل متحد در جنوب لبنان مستقر شدند و پس از پيروزي انقلاب اسلامي به كشور فراخوانده شدند شاهد ياران(. فرمانده مزبور گفته بود كه پس از پايان دوره آموزش خلباني از ما خواستند براي پشتيباني از اسرائيل به جنوب لبنان برويم. به هر حال شبانه ما را به آن منطقه خطرناك جنگي اعزام كردند. اكثر سربازاني كه همراه من بودند مثل روحيه مرا داشتند. چون مردم جنوب لبنان شيعه هستند و ما هم شيعه هستيم خيلي براي ما سنگين بود. وقتي كه اسرائيلي ها مدارس جنوب لبنان را بمباران مي كردند، دانش آموزان از مدرسه مي ريختند بيرون. وقتي اين عمليات انجام گرفت ما خلبانان رفتيم بالاي تپه اي نشستيم و آنقدر گريه كرديم كه همه چشمانمان يك كاسه خون شده بود. گفتيم خدايا اينها چه گناهي كرده اند كه ما بايد بياييم اينجا اين كشتارها را ببينيم؟ گفتيم خدايا راه نجاتي نيست كه ما از اينجا بيرون برويم.
بنابر اين نظاميان شيعه ايراني به خاطر ذاتي كه داشتند، به خاطر هويت ديني و اسلامي كه داشتند، به خاطر تربيتي كه داشتند نمي توانستند وضع موجود آن روز را ببينند. اصلا در كارشان هم موفق نبودند. اينها روحیه شان با اين چيزها سازگار نبود. خب شيرودي مي آمد به ما نامه مي نوشت و ما آن قدر گريه مي كرديم كه مي گفتيم خدايا اين برادر ما چه گناهي كرده كه وارد ارتش شده و اين قدر گرفتاري بايد بكشد. لازم مي دانست از فرمان آن ها طفره مي رفت. حاضر نبود زير سلطه آن ها باشد. ولي خوشبختانه چند سال بيشتر طول نكشيد كه انقلاب اسلامي به پيروزي رسيد. دو سالي را در دوره آموزشي گذراند. چهار سال هم در اصفهان بود و بعد از آن چهار سال هم آمد كرمانشاه كه در آن مدت مشكلات داخلي كردستان و سپس جنگ تحميلي شروع شد. زماني كه به كرمانشاه منتقل شد از آن پس، چيزي كه در ذاتش وجود داشت بروز داد و به آرزويي كه مي خواست برسد رسيد.
بفرماييد كه هويت ديني و ذهنيت سياسي و انقلابي شهيد شيرودي در شيرود يا در تهران يا در هوانيروز كرمانشاه شكل گرفت؟
همه اين ارز ش ها را كه به آن اشاره كرديد از دوران كودكي در مساجد و هيئت هاي مذهبي شمال فرا گرفته بود. چون پدر و مادرم هميشه به مسجد و هيئت بچه ها هم در مساجد و هيئت با روحانيون بزرگ شدند. علي اكبر هم علاقمند بود كه كارهاي ديني انجام دهد و هم كارهاي سياسي. يعني از همان دوران نوجواني درباره مسئل سياسي و ديني بحث مي كرد. به ياد دارم مرحله اي را كه در مدرسه شيرود گذراند يك معلم عربي داشت. گويا يك معلم متدين داشت و اين مسائل را به او مي آموخت. زماني كه وارد مرحله دبيرستان شد رساله عمليه يكي از مراجع تقليد را براي پدرم آورد. در آن زمان رساله عمليه زياد نبود. چون اغلب مردم سواد نداشتند و مسائل شرعي را از ديگران مي پرسيدند. علي اكبر هميشه اين رساله را براي پدر و مادرم مي خواند. همه مسائل ديني را براي كساني كه سواد نداشتند خيلي خوب توضيح مي داد.
شهيد شيرودي هميشه از معلم عربي اش تعريف مي كرد و مي گفت خيلي مؤمن و متدين است. من خيلي به او علاقمندم چون مسائل شرعي را خيلي رعايت مي كند. چونكه در آن زمان اغلب اساتيد دانشگاه يا معلمان ما اين قدر باتقوا نبودند. هر جا كه درباره مسائل ديني و سياسي بحث مي شد خيلي دوست داشت حضور داشته باشد. مي رفت تا با آن ها ريشه يابي كند و همفكر شود. هرگاه به شيرود مي آمد، به ويژه در دهه محرم بچه هاي محل را برميداشت و به مسجد مي برد.
فرموديد كه پدر شهيد شيرودي به علت تنگ دستي نتوانست هزينه تحصيلات او را تأمين نمايد. آيا با ساير فرزندان همين رفتار را داشت؟
آري.. چون بچه زياد داشت با همه فرزندان همين رفتار را انجام داد. ما يازده فرزند پسر و دختر بوديم. پدر آن زمان كشاورز بود و قوانين ارباب و رعيتي حاكم بود. مالك ها مي آمدند و كل محصول برنج زمين را مي بردند. چيزي براي كشاورز نمي ماند تا بخواهد هزينه تحصيلات بچه ها را تأمين كند. زمين همين محل )بالا شيرود( شاليزار بود و شهيد علي اكبر شيرودي روی آن کار می کرد. کود می برد بر سرزمین و شا اليزارها را آبياري مي كرد. هر وقت بر سر زمين مي رفت كتا ب هاي درسي خود را زير بغل مي گرفت. به همكلاسي ها مي گفت شما اين كتا ب ها را بگيريد تا من زمين را سركشي و آبياري كنم. وقتي هم از مدرسه برمي گشت از راه شاليزار مي گذشت. دوستانش تعريف مي كنند و مي گويند ما كتا ب هاي علي اكبر را نگه مي داشتيم و او مي رفت ببيند شاليزار آب دارد يا ندارد. واقعا يك انسان وارسته اي بود.
وقتي شيرودي به تهران منتقل شد به سراغ برادر و خواهرش رفت يا زندگي تازه و مستقلي را آغاز كرد؟
اغلب به خانه برادر بزرگم علي اصغر مي رفت. البته خرج خوراك و خوابگاهش را خود تهيه مي كرد. شايد فعاليت ها و خدماتي را كه برادرم علي اصغر انجام داده كمتر از خدمات شهيد علي اكبر نبوده باشد. چون ايشان از دوران قبل از انقلاب تا دوران بازنشستگي از مسئولان سازمان صنايع دفاعي تهران بود. در بسياري از موقعيت ها با همديگر مشورت و همفكري مي كردند. چه بسا برادر بزرگم علي اصغر از علي اكبر حرف شنوي داشت. ولي علي اكبر به راهنمايي هاي بزرگترها احترام مي گذاشت.
پيوستن علي اكبر به هوانيروز با مشورت برادر بزرگتر بوده يا با علاقه قلبي خودشان بوده است؟
آري.. با برادرش علي اصغر هم مشورت كرد.
زماني كه علي اكبر به هوانيروز پيوست روحيه او تغيير كرد؟ هنگامي كه به شيرود مي آمد چگونه با مردم و جوانان محل برخورد مي كرد؟
بله، رفت و آمد ايشان قطع نمي شد. هميشه به شيرود سر ميزد. علاقه شديدي به مادرم داشت. به همه علاقه داشت ولي به مادرم علاقه ديگري داشت. تا آخرين لحظه ارتباط با همشهري هاي خود را قطع نكرده بود. علاقه عجيبي به زادگاه و شهر و ميهن خود نشان مي داد. زماني هم كه به روستا مي آمد، دوست داشت به همه دوستانش سر بزند. جوياي احوال و وضع مالي شان مي شد. مي پرسيد اوضاع زندگي شان چطور است. فكر اينها از نظر سياسي و ديني در چه سطحي است.
با همشهر ي ها ساعت هاي طولاني مي نشست و گب می زد. گاهي براي قانع كردن طرف مقابل حتي تند هم مي شد. و آن طرف سرانجام ديدگا ه هاي شيرودي را مي پذيرفت. پيش از شهادت مرتب به شيرود مي آمد و دو يا سه روزي اينجا مي ماند. به قدري مؤدب بود كه هر وقت از راه مي رسيد اول به خانه پدر شوهرم كه پشت خانه من قرار دارد مي رفت و حال و احوال مي كرد و بعد به خانه من مي آمد. پدر شوهرم بعد از شهادت علي اكبر بارها به من گفت كه فهم و شعور و تربيت اين پسر )شيرودي( را نمي تونم فراموش كنم. در حالي كه خانه خواهرش جلوتر از خانه من قرار دارد، اول به خانه من مي آمد. سپس همه همسایه ها را صدا می زد و حالشان را جويا مي شد. بعد از انقلاب جوانان را فرا مي خواند و با آن ها بحث سياسي مي كرد مي خواست روشن شان كند. با هر يك از افراد خانواده هاي ما درباره انقلاب و آينده و زندگينامه امام )ره( صحبت مي كرد. درباره زندگينامه امام مطالعات بيشتري داشت. به رغم مشغله كاري فراواني كه داشت هر سه يا چهار ماه به شمال مي آمد ودر شهرهاي مختلف از جمله در مسجد تنكابن، مسجد عباس آباد و مسجد رامسر سخنراني مي كرد. در مدرسه لزربون كه مرحله ابتدایي را در آن گذراند براي دانش آموزان سخنراني مي كرد.
دوران جواني شيرودي در آستانه آغاز انقلاب اسلامي شكل گرفت بفرماييد كه تا چه اندازه تحت تأثير ديدگا ه هاي امام خميني )ره( و ساير رهبران انقلاب قرار گرفته بود؟
بله در آن زمان خيلي در مورد امام خميني )ره( و انقلاب صحبت مي كرد. به آيت الله طالقاني زياد علاقه داشت. در يكي از سخنراني هاي خود در تنكابن گفت اگر امام بگويد دو فرزند خود را در جلوي پاي من قرباني كن من اين كار را مي كنم. چرا كه مي دانم امام اشتباه نمی كنند. مي دانم امام اگر حرفي بگويند از روي برنامه و اصول است. اي مردم قدر امام را بدانيد. چون اوايل انقلاب بود هر جا كه می رفت براي افشاي ماهيت منافقين چقدر صحبت مي كرد. چهره منافقين را براي مردم آشكار مي کرد. مي گفت اينها آدم هاي دورويي هستند و مي خواهند مردم را فريب دهند. مي خواهند مردم را از اين انقلاب دل سرد كنند. شما بيدار باشيد. علاقه عجيبي به امام داشت. خيلي هم اهل مطالعه بود. در سخنان خود هميشه داستا ن هاي امامان معصوم را و بزرگان دين را مثال مي زد.
گاهي مادرم با علي اكبر بحث مي كرد و به او مي گفت پسر تو هميشه در جبهه هستي.. هميشه در ميدان جنگ هستي.. خب نمي شود كه همه كارها را به تنهايي بر عهده داشته باشي.. همكار داري و بايد با تو همكاري كنند.. در جواب می گفت مادر يادتان هست وقتي كوچك بودم هنگام عزاداري ابا عبد الله الحسين )ع( به حضرت زينب )س( مي گفتي اي كاش در زمان تو زنده بودم و تو را ياري مي كردم. مادر امروز هم زمان امام حسين )ع( است. فرقي نمی كند. امام حسين دارد تنها مي شود. زينب تنها است. طوري بحث مي كرد كه مادرم در آن می ماند وجوابي نداشت. چون اهل مطالعه بود. اگر مطالعه نداشت كه نمي توانست از زندگي امام حسين )ع( سخن بگويد. از زندگي حُر سخن بگويد.
برادرم شيرودي مي گفت من حُر هستم.. چند سالي در ارتش شاهنشاهي خدمت كردم.. اما امروز خدا به بركت انقلاب چقدر به من لطف كرده است تا گناهان گذشته را جبران كنم.. اكنون توانستم خود را پاك كنم.. راه خود را انتخاب كردم … راهي كه قبلا مي رفتم راه من نبود.. امروز خدا سپاسگذارم كه در هوانيروز در خدمت انقلاب اسلامي هستم . قبل از انقلاب هميشه ناراحت بود و ميگفت خدايا چرا به ارتش رفتم كه بايد يك عمر براي يك عده مزدور خدمت كنم. خدايا راه برگشتي هم هست كه بيام بيرون.
شيرودي بعد از پيروزي انقلاب آنقدر خوشحال شده بود كه با امام جمعه كرمانشاه همكاري صميمانه داشت. زماني كه در اصفهان بود از بزرگان آنجا يا انقلابيون آن شهر حمايت مي كرد. چقدر با آن ها در زمينه پخش اعلاميه همكاري داشت. در آن سه سال بعد از انقلاب به طور كامل در خدمت انقلاب بود. در خدمت امام جمعه كرمانشاه شهيد اشرفي اصفهاني بود. تلاش و زحمات شيرودي را هيچ كس فراموش نمي كند. كمتر جايي مي بينيد كه لباس پرواز تنش نبود. هميشه مي گفت كه من يك سپاهي هستم. من يك بسيجي هستم. مگر ارتشي و سپاهي و بسيجي چه تفاوتي با هم دارند. كارمان يكي است و هدفمان هم يكي است.
در دوران بحران كردستان شهيد شيرودي هر چند مدت يكبار به شمال مي آمد و چه فعاليت هايي داشت؟
روزي شيرودي همراه پيكر سه شهيد به نا م هاي شهيد احمدي، شهيد گليان مقدم و شهيد قنات از كرمانشاه به شمال آمد و در مسجد تنكابن سخنراني كرد. اين سه شهيد از منطقه ما بودند كه در كردستان به اسارت ضد انقلاب درآمده بودند. ضد انقلاب بعد از گذشت دو سال اسارت آن ها را شهيد كردند. علي اكبر با دست خود اين شهيدان را داخل قبر گذاشت. يعني اولين شهيدان منطقه تنكابن بودند. شهيد احمدي از روستاي ما بود كه دست او پيله بسته بود. شيرودي دست اين شهيد را گرفت و مردم را صدا زد كه بياييد ببينيد!. اي منافقين كور دل بياييد دست اين شهيد را ببينيد!. سر و صورت شهيد را ببينيد كه چقدر او را شكنجه كرده بودند!. چقدر از اينها بيگاري كشيده بودند!. چقدر به اينها سختي داده بودند.
هرگاه شيرودي به منطقه مي آمد، يا به تشييع جنازه شهدا مي رفت يا به سپاه پاسداران مي رفت. حتما بايد سر می زد و سركشي مي كرد تا ببيند بچه هاي سپاه چه كار مي كنند. اگر ميزان آگاهي شان كم بود با آ ن ها بحث مي كرد. مانند يك پدر كه با فرزندانش صحبت مي كند، آن ها را با مسائل سياسي روز آگاه مي كرد. درباره انقلاب صحبت مي كرد. آنقدر دلش براي اين انقلاب مي سوخت كه حتي يك شب كه آمد خانه ما خوابيد، تا صبح حرف مي زد حتي در خواب هم حرف مي زد. با مردم درباره رباخواري بحث مي كرد. سرمايه داراني را كه بي درد بودند نكوهش مي كرد. در هر زمينه اي با مردم بحث مي كرد.
زماني كه شيرودي شهيد شد من و مادرم به پايگاه كرمانشاه رفتيم. ديدم همه خلبا ن ها و پرسنل پايگاه براي او گريه مي كردند. پير مردي حضور داشت و مي گفت كه از اهالي يكي از روستاهاي غرب كشور است. زماني كه جنگ بود من بالاي تپه اي مي نشستم و اينها مي رفتند مي جنگيدند و من نگاه مي کردم. من نمي دانم به شيرودي چه بگويم.. هم خلبان بود.. هم كمك رسان بود.. هم پرستار بود.. او يك تنه در همه زمينه ها مي جنگيد.. خون مي داد حتي در عرض يك روز سه بار خون اهدا كرد. آقايي تعريف مي كرد كه شيرودي سه بار خون داد. گفتم شيرودي تو داري چه كار مي كني در مناطق جنگي به تو نياز دارند؟ مگر مي شود در يك روز سه بار خون اهدا كني؟ حتي به آشبزخانه پايگاه هم سر مي زد تا ببيند چه غذايي به نيروهاي رزمنده مي دهند. به رغم همه گرفتاري هايي كه داشت به همه جا مي رفت. در نماز جمعه شركت مي كرد. به ورزش خيلي علاقه داشت.
اگر شيرودي نيم ساعتي وقت داشت با بچه ها كاري مي كرد تا همه با يكديگر انس پيدا كنند. همه افراد خانواده از او اطاعت مي كردند. اگر كسي بر خلاف عقايد دين و اسلام سخن مي گفت علي اكبر او را به شدت سرزنش مي كرد. می گفت اگر در خانه من كسي بر خلاف دين اسلام حرف بزند، يا از اين انقلاب انتقاد كند من او را خفه می کنم . اگر به هر يك از افراد خانواده مان نگاه كنيد، همه افراد به رغم آن روحيه اي كه شيرودي داشت، عجيب به او علاقه داشتند. از ميان همه دوستان حتي در بحث ورزش اگر كسي كوچكتر از او هم بود، ابراز علاقه مي كرد با او ورزش كند. براي نماز جماعت براي عزاداري ابا عبد الله الحسين )ع( همه جوانان را جمع مي كرد. خب آن ها وقت زيادي نداشتند. ولي با همان وقت نيم ساعتي كه داشت همه را جمع مي كرد و به مسجد مي برد.
بعد از پيروزي انقلا ب، منافقين و ضد انقلاب در شمال فعاليت گسترده داشتند. به يك سري آشوب دست زدند. در آن برهه آيا شيرودي براي اين گروهك ها شناخته شده بود و جانش را تهديد مي كردند؟
منافقين خيلي زياد شيرودي را تهديد مي كردند. مي آمدند مجلس سخنراني او را به هم مي ريختند و قصد داشتند او را بكشند. دو بار خانه او را در كرمانشاه خراب كردند. يك بار كه از مأموريت برگشت ديد خانه اش نابود شده است. بعد هوانيروز اعلام مي كند كه شيرودي در شهر امنيت ندارد و بايد در مجتمع هاي مسكوني اسكان يابد.یكبار هم كه خانه او مورد حمله هواپيماههاي ميگ عراقي قرار گرفت. ولي به قدري از روحيه بالايي برخوردار بود كه در برابر سختی ها خم به ابرو نمي آورد و به عقايد خود پايبند بود. در اوايل جنگ كه منافقين وضد انقلاب كردستان را به آشوب كشيده بودند شيرودي مي گفت اگر سپاه نبود ما پيروز نمي شديم.
رفتار برادرتان بعد از ازدواج چگونه بود؟ با همديگر چه قدر ارتباط و رفت و آمد داشتيد؟
هرگاه فرصت داشت يا مرخصي مي گرفت به شيرود مي آمد و از خانواده سركشي مي كرد. از وضع زندگي همه مي پرسيد. وقتي اين جا مي آمد ماشين پاترول اداره را در خانه پارك مي كرد، و ميني بوس كرايه مي كرد. مي گفت وقتي بيرون مي روم دوست دارم همه اعضاي خانواد ه ام همراه من باشند. وقتي من دعوت مي كنم همه بايد بيايند. مردم اينجا آنقدر به او علاقه داشتند كه حتي يك صبحانه را هم نمي گذاشتند تنها بخورد. او را همراه خود مي بردند. در هر جمع و محفلي بحث انقلاب و دين و سياست را مطرح مي کرد. چهره آمريكا و چهره هيتلر را خوب مطالعه كرده بود. من جزئيات بيشتر جنگ ها را از زبان برادرم شنيدم. آن زمان مطالعه و اطلاعات زياد نداشتيم و نمي دانستم هيتلر كيست و چه كار كرده است. شيرودي از نظر دين و سياست خيلي با سواد بود. شايستگي هاي زيادي داشت كه خداوند مزد ايشان را شهادت قرار داد.
گفته شده كه خلبا ن هاي هوانيروز حقوق خوبي دريافت مي كردند. بفرماييد كه شهيد شيرودي ضمن اينكه متأهل بود به پدر و مادرش هم كمك مي كرد؟
آري.. تا آخرين لحظات زندگي به مادرم كمك مي كرد. خب پدرم سرپرست خانواده بود و كمك مي كرد. ولي علي اكبر به مادرم هميشه پول تو جيبي مي داد. هميشه مي گفت مادرم در دوران كودكي ام سبزي كاري مي كرد ومي فروخت تخم مرغ مي فروخت تا مرا به مدرسه بفرستد. آن زمان برادر ديگرم مهرداد كوچك بود و مدرسه مي رفت. علي اكبر هزينه تحصيلات او را تأمين مي كرد. هزينه تحصيلات يكي از خواهرانم را كه الآن در تهران سكونت دارد تأمين می كرد. ولي وقتي علي اكبر به شهادت رسيد مشخص شد كه خيلي بدهكار بوده است. چون دو بار خانه خود را از دست داده بود و از بانك ها وام گرفته بود و هر ماه قسط مي داد. حساب مي كردي هيچي نمي ماند. از يك طرف به پدر و مادر و خواهران و برادرانش رسيدگي می كرد و از طرف ديگر هم اگر مي ديد فقيري در ادار ه شان وجود دارد به او كمك مي كرد.
خدا گواه است وقتي به پايگاه هوانيروز رفته بودم و چاي آوردند. مسئول تالار پذيرايي گفت: «جاي شيرودي خالي است. هر وقت مي آمد هر چي كه اين جا كم داشت مي خريد و مي آورد. در زمان حكومت طاغوت غذاي فرماندهان با غذاي سربازان فرق مي كرد. وقتي شيرودي مي آمد يك راست مي رفت به سمت آشپزخانه بعد به سربازان مي گفت بياييد بخوريد. غذاي فرماندهان را به سربازان مي داد و غذاي سربازان را به فرماندهان مي داد بخورند. هميشه با اين كار او درگير بودند. مي گفتند چرا اين كار را ميكني؟ مي گفت چرا نكنم؟ من كه در خانه خودم غذا مي خورم. اين سرباز است كه اين جا مي آيد چيزي ندارد بخورد. بايد يك نوع غذا تهيه كنيد. اگر دو نوع درست كرديد من غذاي فرماندهان را به سربازان مي دهم. آنوقت مسئولان آشپزخانه ناچار مي شدند يك نوع غذا تهيه كنند.»
مي خواست فرهنگ اصيل اسلام را پياده كند. مي گفت در اسلام بين سرباز و فرمانده فرقي نيست. او دارد مي جنگد تو هم داري مي جنگي. نمي شود كه او غذاي پست بخورد و تو غذاي بهتر بخوري. غذاي خوب مي خواهي برو خانه خودت بخور. اگر از بچه هاي سرپل ذهاب بپرسيد به شما خواهند گفت كه اولين كسي كه كشت گندم را در آنجا شروع كرد شيرودي بود. با همين سربازها چند هكتار زمين گندم كاشت. به سربازان بهترين غذا را مي داد و از آ ن ها مي خواست گندم توليد كنند. مي گفت ما نبايد محتاج دشمن بشويم كه بخواهيم از آمريكا گندم وارد كنيم. چه قدر در زمان جنگ زمين براي كاشت گندم تدارك ديده بود. اين نشان مي دهد شيرودي اقتصادي هم فكر مي كرد.
زمان جنگ خانواده او هميشه تنها بودند آيا شما به ديدار آ نها هم مي رفتيد؟
آري.. پدرم از همه بيشتر به كرمانشاه مي رفت و پيش بچه ها مي ماند. چون زن داداشم آن زمان كارمند بود و خيلي سختي كشيد. يك زن واقعا وارسته اي بود. فرزندش ابوذر هشت ماهه بود و دخترش يك سال و نيم عمر داشت. خود شهناز شاطر آبادي هم سن كمي داشت. حدود 21 ساله بود كه برادرم شهيد شد. گاهي مادرم مي رفت كرمانشاه و گاهي من مي رفتم. برادرم هم از تهران مي رفت براي سركشي. رفت و آمد زيادي به كرمانشاه داشتيم. شايد پدرم يك تا دو ماه آنجا مي ماند. برادرم را آنجا نمي ديد. برادرم در زمان بحران كردستان و جنگ تحميلي به خانه نمی رفت. هميشه در سر پل ذهاب بود. برادرم علي اكبر گاهي دو سه روزي كه مرخصي داشت همراه همسر و فرزندان به شمال مي آمد.پدرم به او مي گفت چرا به شمال آمدي؟ اکبر به او مي گفت براي چه بمانم؟ پدر مي خواهم تو را ببينم. پدر به او مي گفت پسرم من كه چيزي ندارم براي تو تهيه كنم. روغن بياور تا غذايي براي تو تهيه كنم. اكبر مي گفت پدر اصلا حرفش را نزن. شما زما ن هاي قديم مي رفتيد دمبه گوسفند مي گرفتيد و آب مي كرديد. پدر اصلا حرفي از روغن نزن. با همان دمبه غذا تهيه كن. هيچ وقت دهن باز نمي كرد كه چيزي مي خواهم.
از علت درگيري برادرتان شهيد شيرودي با بني صدر اطلاعي داريد؟
موقعي كه جنگ تحميلي شروع شد بني صدر اعلام كرد كه نيروهاي متخصص بايد در جبهه هاي جنگ حضور داشته باشند و بجنگند. برادرم معتقد بود كه تنها تخصص كافي نيست و تخصص بايد همراه با ايمان باشد. برادرم شهيد احمد كشوري را خيلي دوست داشت. او مي گفت «وقتي هواپيماهاي ميگ عراقي در جبهه ميمك كشوري را زدند خيلي ناراحت شدم و گفتم پس رادارها چه كار مي كردند كه پنج فروند ميگ بيايند و بهترين خلبان هوانيروز ما را در هوا بزنند و پودرشان كنند. در سالن كنفرانس هوانيروز كه همه فرماندهان نشسته بودند و مشغول ميوه خوردن بودند، وارد سالن شدم و با عصبانيت به آ ن ها گفتم شما چه كار می كنيد اينجا؟ عراقي ها بهترين خلبانان ما را از ما گرفتند. چه شد كه رادارها نشان ندادند. دستكم يك جوري مي توانستيم جان اين خلبانان را نجات دهيم».
علي اكبر شيرودي نقل كرده كه فرماند ه اي از ميان جمع بلند شد و به من گفت برو بابا شما براي پول مي جنگيد. شیرودي از فرط عصبانيت به زير گوش فرماند ه اش مي زند و ارتش هم طبق قانون او را به مدت 40 روز بازداشت مي كند تا زماني كه محكوميت او معلوم شود. البته برادرم مرتب به تهران مي رفت و با مسئولان دفتر امام و با شهيد بهشتي و آيت الله خامنه اي در مجلس ملاقات مي كرد. با آ ن ها رفت و آمد داشت، ولي حتي يك كلمه هم درباره موضوع حكم بازداشت خود چيزي به آ ن ها نگفت. به فرمانده پايگاه گفت من از شما فقط يك تقاضا دارم مرا در سر پل ذهاب بازداشت كنيد. مي خواهم در منطقه جنگي بجنگم. پرواز مرا قطع نكنيد. خب آ ن ها براي جنگيدن چه كسي را بهتر از شيرودي داشتند. وقتي شهيد شد برگه بازداشت در جيب يونيفورم خلباني او يافته شد. برادر بزرگم گفت وقتي به مجلس شوراي اسلامي رفتم و اين داستان را براي شهيد بهشتي شرح دادم، شهيد بهشتي گريه كرد و گفت اين جوان چرا مشكلاتش را به ما نمي گفت. چند بار به علي اكبر گفتم چرا موقعي كه با مقام هاي بلند پايه ملاقات ميكني مشكلات خود را به آ ن ها نميگويي؟ اكبر در جواب مي گفت زمان جنگ است. اگر به اختلافات دامن بزنم بدتر مي شود و نمي خواهم آ ن ها را ناراحت كنم.
شهيد شيرودي در وصيت شان چه توصيه كرده بود؟
وصيتي بخصوصي نداشت. فقط به طور شفاهي به ما مي گفت راه انقلاب را ادامه دهيد. من از شما انتظار دارم راه انقلاب را ادامه دهيد.__
منبع : ماهنامه فرهنگی شاهد یاران / شماره 80