راز مزار غریب مادر در بهشت زهرای تهران
به گزارش نوید شاهد؛ در کتاب آیینههای روبرو، خاطرات تلخی از شهادت شهیده مصریه بنی اسد و فرزندش از زبان جانباز کریم بنی اسد همسر شهیده روایت شده است.
جانباز کریم بنی اسد این خاطرات تلخ را اینچنین روایت میکند: من و همسرم با دختر دو سالهمان شهلا و خواهر کوچکش که شش ماهه بود، در روستای ابوحمیظه از توابع سوسنگرد زندگی میکردیم که جنگ تحمیلی آغاز شد و هر روز روستا و اطراف آن بمباران میشد. هر دو برادرم رزمنده بودند. یکی از آنها مجروح شده بود و در بیمارستان بستری بود ولی از آن دیگری اصلا خبری نبود و پدرم برای کسب خبر به خط مقدم رفته بود.
مهر 1359 بمبارانها که شدیدتر شد تصمیم گرفتیم به سوسنگرد و نزد خانواده پدریام برویم و مدتی را در آنجا باشیم تا اوضاع که آرام شد به روستایمان برگردیم. پس از جمع کردن وسایل ضروری زندگی سوار اتومبیل شدیم و به سمت سوسنگرد حرکت کردیم.
صدای انفجار خمپاره و توپ از دور شنیده میشد و ما در اضطراب راه خود را ادامه میدادیم. با دیدن چهرههای وحشتزده همسرم شهیده مصریه بنی اسد و دو فرزند خردسالم کینهام نسبت به صدام و کسانی که او را در این تهاجم وحشیانه یاری میکردند، بیشتر میشد.
چه آرزوهایی برای خود و خانوادهام داشتم و چه وعدههایی به همسرم میدادم و او با این وعدهها بود که محرومیتهای زندگی در روستا را تحمل میکرد. ما در سایه حکومت اسلامی زندگی میکردیم و همیشه برای سلامتی امام خمینی (ره) دست به دعا میبردیم چرا که او به تمام ایرانیان از اقوام مختلف عزت و افتخار بخشید. اما این همه امید و آرزو با تجاوز رژیم بعث عراق به نومیدی میگرایید.
دختر شش ماههام، با ناله خود سکوت ما را شکست. همسرم میخواست به او شیر بدهد که ناگهان صدای غرش هواپیما ما را به خود آورد. هواپیمایی غول پیکر به خودرو نزدیک شد و همسر و فرزندانم جز فریاد زدن کاری نمیکردند.
ناگهان همه جا تاریک شد. برای چند لحظهای هیچ چیز نفهمیدم اما وقتی به خود آمدم دیدم توان حرکت ندارم. تمام بدنم میسوخت. همسرم و فرزندانم را صدا میکردم. به هر زحمتی بود بلند شدم. دختر دو سالهام شهلا فریاد میزد: بابا! بابا! سوختم.
او را بیرون کشیدم. بدنش سوخته شده بود. او را در آغوش گرفتم و خود را به برکه آبی که در آن نزیکی بود رسانیدم و او را داخل آب بردم. کمی آرام شد اما سراغ مادرش را میگرفت. او را همانجا گذاشتم و به طرف خودرو برگشتم.
همسرم به شکل فجیعی سوخته بود اما به همان حالت، سراغ فرزندانش را میگرفت. او را از ماشین خارج کردم و در کنار شهلا گذاشتم و برای نجات دختر شش ماههام به سمت خودرو رفتم.
هرچه بیشتر جستجو میکردم کمتر پیدایش میکردم که ناگهان یک چیز سوخته نظرم را جلب کرد چیزی که دو گوشواره در آن میدرخشیدند. گوشوارههایی که برای تولدش خریده بودم. قلبم داشت از کار میافتاد.
چشمهایم سیاهی رفتند. اما خودم را کنترل کردم و آن بدن سوخته را در آغوش گرفتم. او را بوسیدم. دیگر گریه نمیکرد. ساکت ساکت بود.
به طوری که همسرم متوجه نشود او را به کنار ماشین بردم. با یک دست او را در آغوش داشتم و با یک دست دیگر خاکهای کنار جاده را کنار زدم تا او را از چشم مادر پنهان کنم. او را در آن چاله گذاشتم. باورم نمیشد که خاک بر روی دختر شش ماههام بریزم اما چه میتوانستم بکنم؟ بایستی به فکر زنده ماندن مادرش میبودم چون اگر او را در این وضع میدید حتما سکته میکرد. اشک میریختم و اذان و اقامه میگفتم و بر بدن او خاک میریختم. ناگهان به یاد حضرت علی اصغر(ع) افتادم که چگونه در آغوش پدرش امام حسین (ع) به شهادت رسید و امام (ع) به دور ازچشم مادرش حضرت رباب او را در پشت خیمه ها دفن کرد. در دلم گفتم: این نوزاد فدای علی اصغر (ع).
به نزد همسرم و دخترم شهلا برگشتم. آنها هنوز ضجه میزدند و از من سراغ دختر شش ماههام را میگرفتند. نمیدانستم به آنها چه بگوییم.
صدای هلیکوپتری مرا به خود آورد. مینشیند و سریعا چند دقیقه بعد، همسرم در چشمهایم نگاه کرد و گفت: کریم! من میمیرم اما تو مواظب بچهها باش. چشمهایم را که باز کردم، از پرستاری که بالای سرم بود، پرسیدم: من کجایم؟ زنم؟ بچههایم؟
پرستار با مهربانی پاسخ داد: آقا! ماشین شما مورد اصابت راکت هواپیمای عراقی قرار گرفت و شما مجروح شدید. شما را تنها به این بیمارستان آوردند.
شکمم را عمل کرده بودند و دستم به شدت سوخته بود. به همین علت مدتها در بیمارستان بودم تا اینکه پس از شش ماه، مرخص شدم. مرا به بهشت زهرای تهران بردند و قبری را نشانم دادند و گفتند: همسرت را به تهران اعزام کردند اما به علت شدت سوختگی به شهادت رسید و او را درهمین جا به خاک سپردند.
دلم شکست. برای همسرم که چقدر مهربان بود و برای فرزند شش ماههام که دور از مادر در خاک آرمیده بود. مدتها از دختر بزرگم شهلا که دو ساله بود بیخبر بودم تا آنکه پس از جستجوهای فراوان و حدود یکسال بعد پرستاری را پیدا کردم که از او مراقبت میکرد. او را به نزد خودم آوردم و سالهاست که در کنار هم زندگی میکنیم. وقتی به چشمان شهلا که حالا بزرگ شده است نگاه میکنم، چهره معصوم و پر مهر مادرش شهیده مصریه بنی اسد را می بینم. مادری پرمحبت و همسری وفادار و زنی که با شهادت مظلومانهاش، برگ زرین دیگری بر برگهای افتخار و عزت ایران اسلامی افزود.