گزیده خاطرات جانباز شيميايي «حسين محمديان» از بمباران شيميايي سردشت
شنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۷ ساعت ۱۵:۲۴
آن چه پيش روي داريد شرح وقايع و حوادثي است كه پس از بمباران شيميايي سردشت در روز هفتم تير ماه 1366 و بعد از آن براي من پيش آمد، خاطراتي كه از ذهن براي من و بسياري ديگر فراموش نشدني هستند
نوید شاهد، آن چه پيش روي داريد شرح وقايع و حوادثي است كه پس از بمباران شيميايي سردشت در روز هفتم تير ماه 1366 و بعد از آن براي من پيش آمد، خاطراتي كه از ذهن براي من و بسياري ديگر فراموش نشدني هستند.
به دنبال مصدوم شدن و هنگام بستري در بيمارستانهاي مختلف، يادداشتهايي را بر ميداشتم.
نوشتن برايم قوت روحي فوق العادهاي ايجاد ميكرد، همچنين به نظرم آمد رويدادها، گفتهها و شنيدههاي تلح و شيرين بسياري را كه شاهد و ناظر آن بودهام، اگر ثبت نگردد فراموش خواهند شد و من حيفم آمد. بعد اين فكر در من پيدا شد كه اين نوشتهها خود كمكي در زنده نگه داشتن آن چه ميخواستم ميباشد.
لذا بلافاصله بعد از ترخيص از بيمارستان «گموزيوجاي» اسپانيا، كه در ادامه معالجه سر از آن در آوردم شروع به تكميل نوشته هايم نمودم.
هنگام بستري بودنم به دليل عدم بينايي كافي، تنها ميتوانستم به طور بسيار خلاصه با نوشتن يك كلمه يا جملهاي كوتاه، تنها اشاره اي به آنچه روي داده بود يا جريان داشت بنمايم، بلكه بعد كه سلامت خود را بازيافتم همين مختصر براي من كليد و راهنمايي باشد تا ماجرا را به تفصيل بيان نمايم. اگر چه نوشتن اين مختصر هم به دليل فشار شديدي كه به چشمانم وارد ميكرد، برايم سخت و درد آور بود، به طوري كه اطرافيانم مرا از نوشتن منع ميكردند و عدهاي بدون اين كه احساس مرا درك نمايند، به گمان خود مرا ديوانه و عقل از دست داده به حساب ميآوردند.
سردشت، هفتم تيرماه 1366
و با اين همه ما به اين جهان نيامدهايم كه به آساني بميريم آن هم در سپيده دمي كه بوي ليمو ميآيد. «يانيس ريتسوس»
هفتمين روز تابستان سال 1366 بود. بهار، فصل گلها، فصل زيباييها و طراوت پايان يافته بود. آيا مقدر بود كه همراه با آن طراوت و شادابي زندگي هم از شهر ما رخت بربندد؟!
ساعت سه بعد از ظهر به ديدن دوستم رفتم كه قهوه خانه بسيار محقر و سادهاي را اداره ميكرد. مدتي با هم نشستيم. هوا بسيار گرم و داخل قهوه خانه گرم تر، چون ديوارههاي آن از حلبي بود و جوشيدن سماور هم مزيد بر علت شده بود.
پس از نيم ساعت گفتگو از دوستم خداحافظي كرده، راهي خانه شدم.
بنا به سفارش مادرم براي خريدن مواد خوراكي به بازار رفتم. ساعت «حدود چهار و ده دقيقه عصر» بود.
صد قدمي از منزل دور شده بودم كه؛ ناگهان صداي غرش هواپيماهاي جنگي فضا را پر كرد و همه سراسيمه از مغازه و منزل بيرون زدند. بلافاصله براي پناه گرفتن روي زمين، درست كنار ديوار كوتاهي كه به دور چشمه اصلي شهر به نام «سرچاوه» كشيده شده است، دراز كشيدم.
ما بمبارانهاي متوالي را تجربه كرده بوديم و از نوع صدا و غرش هواپيماها پي مي برديم كه آيا بمب مياندازد يا نه؟!
اين بار هم صدا، صداي بمب انداختن بود. پس از يكي دو ثانيه صداي انفجارهايي كه چندان نزديك نبود به گوش رسيد. حدس زدم بايد خارج شهر را زده باشد.
بلند شدم و اطراف را نگاه كردم. حدسم درست بود. گرد و خاك از پشت كوه «گرده سور» ديده مي شد. در حالت دراز كش سرم را بلند كرده به آسمان نظر انداختم تا شايد هواپيما را ببينم. براي يك لحظه سه نقطه نوراني مثل جرقههاي آتش را كه به سرعت از بالا به پايين ميآمدند ديدم.
متوجه شدم كه اين نقطههاي روشن، بمب هستند، ديدن همانا و انفجار همانا.
«درست دور و بر خانهمان» بود. اندوه شديدي به من دست داد. بغض گلويم را فشرد و حالت گريه پيدا كردم. در اين حال در چشمانم سوزشي احساس كردم.
ثانيههايي پس از انفجار وقتي متوجه شدم سالم هستم به سرعت به طرف خانه دويدم. با اين خيال كه خانواده را از زير آوار در بياورم، چون احتمال ميدادم بمب به آنجا اصابت كرده و ويران شده است. خيابان را تاريكي ناشي از دود و گرد و غبار فرا گرفته بود.
در كنار خانهمان گودالهايي براي ساختمان سازي كنده بودند و هر وقت احتمال حمله هوايي ميرفت بچههاي برادرم را، به نامهاي «محمد» و «ابراهيم»، كه خردسال بودند در اين خندق ها پناه ميداديم.
لذا دم در خانه كه رسيدم، ابتدا گودالها را براي يافتن بچه ها نگاه كردم.
دو پسر بچه كه هم قد محمد و ابراهيم بودند را ديدم. مي خواستم صدايشان كنم. متوجه شدم يك نفر دست آنها را گرفته و سعي دارد آنان را از داخل خندق بالا بكشد. او را شناختم.
آقاي خالق يگانه از معلمان شهرمان و بچههايش بودند. در آن لحظه بوئي بد مشامم را آزرد.
يگانه گفت: «به نظرم شيميايي است». تازه پي بردم كه تاريكي خيابان بيشتر به دليل وجود گاز ناشي از انفجار بمب بود!! وحشت سر تا پاي وجودم را فرا گرفت.
حالتي عجيب به من دست داد. نه تنها احساس بلكه گويي به عينيه ميديدم كه به تدريج رنگ از رويم ميپرد. با خود گفتم همين الان است كه بميرم.
چه، خيال ميكردم همين چند ثانيه بودن در آن فضاي زهر آگين و مسموم منجر به مرگ ميشود.
با عجله به داخل منزل دويدم. در خانه همه هراسان و سر پا ايستاده بودند. از بد شانسي عمو زادهام حمزه با خانوادهاش مهمان ما بودند.
برادر بزرگم ابوبكر پرسيد: «شيميايي است.» چكار كنيم؟ وحشت زده جواب دادم: روسري يا هر تكه پارچه اي را كه دم دست است خيس كنيد و جلوي بيني خود بگيريد. از داخل اتاقي دو سه تكه پارچه برداشتم و بيرون آمدم. ديدم همه دستپاچه ايستادهاند. عصباني شدم و داد زدم، چرا هين طور ايستادهايد؟! بايد فورا بيرون برويم. كاظم راديو ساز هم كه مغازهاش همان نزديكي بود به خانه ما پناه آورده بود. به هر كدام دستمالي دادم كه خيس كنند و جلو دهان و بيني خود بگيرند. همراه بقيه بيرون رفتم تا هرچه زودتر خود را به خارج شهر برسانيم.
مادرم را ديدم كه داخل خانه شد تا چادرش را بياورد. دامنش را گرفتم و گفتم: لازم نيست بهتر است برويم. – بيچاره ي مظلوم از عمق فاجعه خبر نداشت-.
گاز ناشي از انفجار مثل مه غليظي خيابان را فرا گرفته بود.
حمزه به سرعت داخل خانه دويد و با يك كيف دستي برگشت. اعصابم پاك خرد شده بود. با اين كه ميدانستم بايد حداقل فعاليت را داشت تا تنفس كمتري صورت گيرد و كمتر هواي آلوده استنشاق گردد. داد زدم:عجله كنيد برويم. كفش و چادر و اين جور چيزها مهم نيست.
همه را داخل ماشين لندور حمزه كه اتفاقاً همان روز خريده بود، جاي داديم. جايي براي من نمانده بود به ناچار روي سقف سوار شدم.
دستمال بزرگي را كه خيس كرده بودم بر روي سر و رويم كشيده و دستهايم را نيز زير آن مخفي كردم. ماشين راه افتاد.
از لحظه انفجار تا به حال دقايقي گذشته بود. هواپيما كماكان در آسمان شهر مانور ميدادند و اين بي سابقه بود. چون قبلاً پس از بمباران فوراً محل را ترك ميكردند.
«احتمالا هدفشان اين بود كه افرادي كه به پناهگاهها رفته اند بيرون نيايند،تا گاز بيشتر اثر نمايد.»
در حالي كه ترس در چشمانم موج ميزد به بقيه گفتم: احتمالا شيميايي شدهام. مثل اينكه انگشتانم ميسوزد.
مادرم با نگراني مرا نگريست. ابوبكر كه او را هم ترس گرفته بود از من پرسيد:
اثرش چگونه است؟ من هم گوئي گلويم سوزش دارد. جواب دادم: من چيز زيادي نميدانم.
براي چند لحظه تصاوير ناراحت كنندهاي به ذهنم خطور كرد،تصور كردم كه همين الان است؛ هر كدام از ما يكي يكي به زمين افتاده، در حالي كه از شدت درد به خود ميپيچيم و دست و پا ميزنيم جلو چشم بقيه جان خواهيم داد.- بدون اينكه از دست كسي كاري برآيد- در آن حالت خاص بيشتر دلم براي مادرم ميسوخت كه با چه حالي دارد مرا مينگرد و كاري هم از دستش بر نميآيد.
از اين تصورات پشتم ميلرزيد. صداي حمزه كه سعي در تقويت روحيه ما داشت مرا به خود آورد: بابا چه خبرتان است؟! گاز شيميايي، گاز شيميايي، به خدا چيز مهمي نيست. گور باباي گاز، كو گاز؟ پس چرا من سوزش، موزشي ندارم؟ بي خودي هم خود و هم ما را نگران ميكنيد.
پاك خودم را باخته بودم. بارها به خود قبولانده بودم هنگام پيش آمدن حوادث بايد بر خود مسلط بود و از افكار و اعمال بچه گانه پرهيز كرد، اما حالا از آن همه اراده خبري نبود. برايم يقين شده بود كه همگي به زودي خواهيم مرد.
با صداي لرزاني كه ترس و دلهره در آن آشكار بود به ابوبكر گفتم: اين نزديكيها يك چشمه است سعي كنيد آن را پيدا كرده و مرتب سر و صورت خود را بشوييد من برميگردم شهر، چون احتمال ميدهم شيميايي شدهام، سري به بيمارستان ميزنم.
به سرعت عازم بيمارستان شدم. آنجا بسيار شلوغ بود. مردم داخل محوطه و بيرون آن جمع شده بودند. طبق معمول عده زيادي از روي كنجكاوي به تماشا آمده بودند.
از درب پائين بيمارستان داخل شدم. آنهايي كه داخل محوطه بودند، سرگردان اين طرف و آن طرف مي رفتند. – آنجا به همه چيز شبيه بود؛ جز بيمارستان-.
معلوم نبود به كي و كجا بايد مراجعه كرد، اما انتظار ميرفت در آن شرايط استثنايي حداقل مردم را راهنمائي ميكردند كه چه مراقبت و اقداماتي را با توجه به وضعيت و شرايط موجود انجام دهند. به سوي چند نفر كه نظامي بودند رفتم و پرسيدم: احتمالا شيميايي شدهام چكار بايد بكنم؟
- با اشاره به شير آب جواب دادند: «بيا اين شير آب سر و صورتت را بشوي»
دست يكي را كه به گمانم سپاهي بود گرفتم و گفتم:
شيميايي شده ام برايم كاري بكن.
گفت:- خودِ من هم شيميايي شده ام.
در اين حال جلو آقائي را، كه سه آمپول در دست داشت،گرفتم و بدون توجه به اين كه آمپولها چه هستند و به چه دري ميخورند از او خواستم يك آمپول هم به من تزريق كند.
او هم بلافاصله تزريق كرد،بدون اينكه ببيند مصدوم شدهام يا نه. من هم در آن لحظات از دلهره و وحشت شيميايي بودن هر نوع آمپولي را نجات بخش ميدانستم.
آن قدر ساده بودم كه تصور ميكردم مصدوميت شيميايي تنها ممكن است از طريق تنفس پيش بيايد و براي ممانعت از آن تنها گرفتن دستمالي جلو بيني كافي است.
به دنبال مصدوم شدن و هنگام بستري در بيمارستانهاي مختلف، يادداشتهايي را بر ميداشتم.
نوشتن برايم قوت روحي فوق العادهاي ايجاد ميكرد، همچنين به نظرم آمد رويدادها، گفتهها و شنيدههاي تلح و شيرين بسياري را كه شاهد و ناظر آن بودهام، اگر ثبت نگردد فراموش خواهند شد و من حيفم آمد. بعد اين فكر در من پيدا شد كه اين نوشتهها خود كمكي در زنده نگه داشتن آن چه ميخواستم ميباشد.
لذا بلافاصله بعد از ترخيص از بيمارستان «گموزيوجاي» اسپانيا، كه در ادامه معالجه سر از آن در آوردم شروع به تكميل نوشته هايم نمودم.
هنگام بستري بودنم به دليل عدم بينايي كافي، تنها ميتوانستم به طور بسيار خلاصه با نوشتن يك كلمه يا جملهاي كوتاه، تنها اشاره اي به آنچه روي داده بود يا جريان داشت بنمايم، بلكه بعد كه سلامت خود را بازيافتم همين مختصر براي من كليد و راهنمايي باشد تا ماجرا را به تفصيل بيان نمايم. اگر چه نوشتن اين مختصر هم به دليل فشار شديدي كه به چشمانم وارد ميكرد، برايم سخت و درد آور بود، به طوري كه اطرافيانم مرا از نوشتن منع ميكردند و عدهاي بدون اين كه احساس مرا درك نمايند، به گمان خود مرا ديوانه و عقل از دست داده به حساب ميآوردند.
سردشت، هفتم تيرماه 1366
و با اين همه ما به اين جهان نيامدهايم كه به آساني بميريم آن هم در سپيده دمي كه بوي ليمو ميآيد. «يانيس ريتسوس»
هفتمين روز تابستان سال 1366 بود. بهار، فصل گلها، فصل زيباييها و طراوت پايان يافته بود. آيا مقدر بود كه همراه با آن طراوت و شادابي زندگي هم از شهر ما رخت بربندد؟!
ساعت سه بعد از ظهر به ديدن دوستم رفتم كه قهوه خانه بسيار محقر و سادهاي را اداره ميكرد. مدتي با هم نشستيم. هوا بسيار گرم و داخل قهوه خانه گرم تر، چون ديوارههاي آن از حلبي بود و جوشيدن سماور هم مزيد بر علت شده بود.
پس از نيم ساعت گفتگو از دوستم خداحافظي كرده، راهي خانه شدم.
بنا به سفارش مادرم براي خريدن مواد خوراكي به بازار رفتم. ساعت «حدود چهار و ده دقيقه عصر» بود.
صد قدمي از منزل دور شده بودم كه؛ ناگهان صداي غرش هواپيماهاي جنگي فضا را پر كرد و همه سراسيمه از مغازه و منزل بيرون زدند. بلافاصله براي پناه گرفتن روي زمين، درست كنار ديوار كوتاهي كه به دور چشمه اصلي شهر به نام «سرچاوه» كشيده شده است، دراز كشيدم.
ما بمبارانهاي متوالي را تجربه كرده بوديم و از نوع صدا و غرش هواپيماها پي مي برديم كه آيا بمب مياندازد يا نه؟!
اين بار هم صدا، صداي بمب انداختن بود. پس از يكي دو ثانيه صداي انفجارهايي كه چندان نزديك نبود به گوش رسيد. حدس زدم بايد خارج شهر را زده باشد.
بلند شدم و اطراف را نگاه كردم. حدسم درست بود. گرد و خاك از پشت كوه «گرده سور» ديده مي شد. در حالت دراز كش سرم را بلند كرده به آسمان نظر انداختم تا شايد هواپيما را ببينم. براي يك لحظه سه نقطه نوراني مثل جرقههاي آتش را كه به سرعت از بالا به پايين ميآمدند ديدم.
متوجه شدم كه اين نقطههاي روشن، بمب هستند، ديدن همانا و انفجار همانا.
«درست دور و بر خانهمان» بود. اندوه شديدي به من دست داد. بغض گلويم را فشرد و حالت گريه پيدا كردم. در اين حال در چشمانم سوزشي احساس كردم.
ثانيههايي پس از انفجار وقتي متوجه شدم سالم هستم به سرعت به طرف خانه دويدم. با اين خيال كه خانواده را از زير آوار در بياورم، چون احتمال ميدادم بمب به آنجا اصابت كرده و ويران شده است. خيابان را تاريكي ناشي از دود و گرد و غبار فرا گرفته بود.
در كنار خانهمان گودالهايي براي ساختمان سازي كنده بودند و هر وقت احتمال حمله هوايي ميرفت بچههاي برادرم را، به نامهاي «محمد» و «ابراهيم»، كه خردسال بودند در اين خندق ها پناه ميداديم.
لذا دم در خانه كه رسيدم، ابتدا گودالها را براي يافتن بچه ها نگاه كردم.
دو پسر بچه كه هم قد محمد و ابراهيم بودند را ديدم. مي خواستم صدايشان كنم. متوجه شدم يك نفر دست آنها را گرفته و سعي دارد آنان را از داخل خندق بالا بكشد. او را شناختم.
آقاي خالق يگانه از معلمان شهرمان و بچههايش بودند. در آن لحظه بوئي بد مشامم را آزرد.
يگانه گفت: «به نظرم شيميايي است». تازه پي بردم كه تاريكي خيابان بيشتر به دليل وجود گاز ناشي از انفجار بمب بود!! وحشت سر تا پاي وجودم را فرا گرفت.
حالتي عجيب به من دست داد. نه تنها احساس بلكه گويي به عينيه ميديدم كه به تدريج رنگ از رويم ميپرد. با خود گفتم همين الان است كه بميرم.
چه، خيال ميكردم همين چند ثانيه بودن در آن فضاي زهر آگين و مسموم منجر به مرگ ميشود.
با عجله به داخل منزل دويدم. در خانه همه هراسان و سر پا ايستاده بودند. از بد شانسي عمو زادهام حمزه با خانوادهاش مهمان ما بودند.
برادر بزرگم ابوبكر پرسيد: «شيميايي است.» چكار كنيم؟ وحشت زده جواب دادم: روسري يا هر تكه پارچه اي را كه دم دست است خيس كنيد و جلوي بيني خود بگيريد. از داخل اتاقي دو سه تكه پارچه برداشتم و بيرون آمدم. ديدم همه دستپاچه ايستادهاند. عصباني شدم و داد زدم، چرا هين طور ايستادهايد؟! بايد فورا بيرون برويم. كاظم راديو ساز هم كه مغازهاش همان نزديكي بود به خانه ما پناه آورده بود. به هر كدام دستمالي دادم كه خيس كنند و جلو دهان و بيني خود بگيرند. همراه بقيه بيرون رفتم تا هرچه زودتر خود را به خارج شهر برسانيم.
مادرم را ديدم كه داخل خانه شد تا چادرش را بياورد. دامنش را گرفتم و گفتم: لازم نيست بهتر است برويم. – بيچاره ي مظلوم از عمق فاجعه خبر نداشت-.
گاز ناشي از انفجار مثل مه غليظي خيابان را فرا گرفته بود.
حمزه به سرعت داخل خانه دويد و با يك كيف دستي برگشت. اعصابم پاك خرد شده بود. با اين كه ميدانستم بايد حداقل فعاليت را داشت تا تنفس كمتري صورت گيرد و كمتر هواي آلوده استنشاق گردد. داد زدم:عجله كنيد برويم. كفش و چادر و اين جور چيزها مهم نيست.
همه را داخل ماشين لندور حمزه كه اتفاقاً همان روز خريده بود، جاي داديم. جايي براي من نمانده بود به ناچار روي سقف سوار شدم.
دستمال بزرگي را كه خيس كرده بودم بر روي سر و رويم كشيده و دستهايم را نيز زير آن مخفي كردم. ماشين راه افتاد.
از لحظه انفجار تا به حال دقايقي گذشته بود. هواپيما كماكان در آسمان شهر مانور ميدادند و اين بي سابقه بود. چون قبلاً پس از بمباران فوراً محل را ترك ميكردند.
«احتمالا هدفشان اين بود كه افرادي كه به پناهگاهها رفته اند بيرون نيايند،تا گاز بيشتر اثر نمايد.»
در حالي كه ترس در چشمانم موج ميزد به بقيه گفتم: احتمالا شيميايي شدهام. مثل اينكه انگشتانم ميسوزد.
مادرم با نگراني مرا نگريست. ابوبكر كه او را هم ترس گرفته بود از من پرسيد:
اثرش چگونه است؟ من هم گوئي گلويم سوزش دارد. جواب دادم: من چيز زيادي نميدانم.
براي چند لحظه تصاوير ناراحت كنندهاي به ذهنم خطور كرد،تصور كردم كه همين الان است؛ هر كدام از ما يكي يكي به زمين افتاده، در حالي كه از شدت درد به خود ميپيچيم و دست و پا ميزنيم جلو چشم بقيه جان خواهيم داد.- بدون اينكه از دست كسي كاري برآيد- در آن حالت خاص بيشتر دلم براي مادرم ميسوخت كه با چه حالي دارد مرا مينگرد و كاري هم از دستش بر نميآيد.
از اين تصورات پشتم ميلرزيد. صداي حمزه كه سعي در تقويت روحيه ما داشت مرا به خود آورد: بابا چه خبرتان است؟! گاز شيميايي، گاز شيميايي، به خدا چيز مهمي نيست. گور باباي گاز، كو گاز؟ پس چرا من سوزش، موزشي ندارم؟ بي خودي هم خود و هم ما را نگران ميكنيد.
پاك خودم را باخته بودم. بارها به خود قبولانده بودم هنگام پيش آمدن حوادث بايد بر خود مسلط بود و از افكار و اعمال بچه گانه پرهيز كرد، اما حالا از آن همه اراده خبري نبود. برايم يقين شده بود كه همگي به زودي خواهيم مرد.
با صداي لرزاني كه ترس و دلهره در آن آشكار بود به ابوبكر گفتم: اين نزديكيها يك چشمه است سعي كنيد آن را پيدا كرده و مرتب سر و صورت خود را بشوييد من برميگردم شهر، چون احتمال ميدهم شيميايي شدهام، سري به بيمارستان ميزنم.
به سرعت عازم بيمارستان شدم. آنجا بسيار شلوغ بود. مردم داخل محوطه و بيرون آن جمع شده بودند. طبق معمول عده زيادي از روي كنجكاوي به تماشا آمده بودند.
از درب پائين بيمارستان داخل شدم. آنهايي كه داخل محوطه بودند، سرگردان اين طرف و آن طرف مي رفتند. – آنجا به همه چيز شبيه بود؛ جز بيمارستان-.
معلوم نبود به كي و كجا بايد مراجعه كرد، اما انتظار ميرفت در آن شرايط استثنايي حداقل مردم را راهنمائي ميكردند كه چه مراقبت و اقداماتي را با توجه به وضعيت و شرايط موجود انجام دهند. به سوي چند نفر كه نظامي بودند رفتم و پرسيدم: احتمالا شيميايي شدهام چكار بايد بكنم؟
- با اشاره به شير آب جواب دادند: «بيا اين شير آب سر و صورتت را بشوي»
دست يكي را كه به گمانم سپاهي بود گرفتم و گفتم:
شيميايي شده ام برايم كاري بكن.
گفت:- خودِ من هم شيميايي شده ام.
در اين حال جلو آقائي را، كه سه آمپول در دست داشت،گرفتم و بدون توجه به اين كه آمپولها چه هستند و به چه دري ميخورند از او خواستم يك آمپول هم به من تزريق كند.
او هم بلافاصله تزريق كرد،بدون اينكه ببيند مصدوم شدهام يا نه. من هم در آن لحظات از دلهره و وحشت شيميايي بودن هر نوع آمپولي را نجات بخش ميدانستم.
آن قدر ساده بودم كه تصور ميكردم مصدوميت شيميايي تنها ممكن است از طريق تنفس پيش بيايد و براي ممانعت از آن تنها گرفتن دستمالي جلو بيني كافي است.
اعزام به بانه، سقز و تبريز
ساعتي بعد اعزام مصدومين با اتوبوس به شهرهاي ديگر شروع شده بود. هنگامه عجيبي بود. مصدومين بي خبر و در حالي كه كسي از بستگانشان همراهشان نبود به داخل اتوبوسها راهنمايي ميشدند.
دقايقي پس از راه افتادن،استفراغها شروع شد. داخل ماشين وضع بسيار غم انگيزي داشت، هيچ كس متوجه ديگري نبود. هر بار كه حالت تهوع به من دست ميداد شيشه را پايين كشيده و سرم را از ماشين بيرون ميبردم. اما استفراغي در كار نبود. احتمالا چون شكمم خالي بود. حالتي كه دست ميداد به قدري شديد بود كه هر بار احساس ميكردم، دل و روده هايم ميخواهند بيرون بريزند.
پيچ و خمهاي متوالي جاده بانه- سردشت هم مرتب ما را داخل ماشين به چپ و راست ميكوبيد.
بالاخره به بانه رسيديم و فوراً عازم بيمارستان شهر شديم. دقايقي بعد يك «سرم» برايم كار گذاشتند. دكتري مرا معاينه كرد. شنيدم به دستيارش گفت:
- چهار ميلي ليتر آتروپين تزريق كنيد.
لحظهاي بعد پرستاري آمد و گفت:
به پهلو دراز بكش ميخواهم آمپول بزنم.
او آمپول را يك وجب بالاتر از جاي معمول و در پهلو، جايي كه برايم سابقه نداشت، تزريق كرد و من پرسيدم:
چرا آن جا؟به زبان كردي و لهجه سنندجي جواب داد:
- اين آمپولها مهم نيست به كجا تزريق شوند. در جبـههها و هنـگام لـزوم كه نيروها خودكـار تزريق را انجام ميدهند. آن را گاه در ران يا باسن و يا هر جايي كه برايشان راحت تر باشد تزريق مينمايند. و در ادامه گفت:
- دو سي سي مانده براي آن يكي پهلويت.
كارش كه تمام شد گفت:
«الان ديگر گاز هيچ كاري نميتواند با تو بكند و خطري متوجه تو نيست».
نميدانم اين گفته چه معجوني بود كه با شنيدنش به عينه احساس كردم دارم خوب ميشوم!. شايد دليلش اين بود كه در درسهاي سم شناسي دانشكده اسم «آتروپين» را به عنوان يكي از پادزهرهاي سموم، بسيار شنيده بودم و حالا هم به من آتروپين تزريق شده بود. به هر حال بدون اغراق ترس و دلهره ها به كلي از دل من رخت بربست. نظري به اطراف انداختم.
به تدريج بر تعداد مصدومين افزوده ميشد. عده اي از همان ابتدا به شدت ناراحت بودند.
آمپول ديگري هم به من تزريق شد. لحظهاي بعد قطره اي كه نميدانم چه نامي داشت در چشمانم چكاندند با ريختن آن قطره بيناييم هم رفت و من ديگر قادر به ديدن چيزي نبودم.
در اين لحظه فهميدم كه ما را به سقز اعزام ميكنند.
به اتفاق يكي ديگر مرا كشان كشان سوار اتوبوس دم در كردند، چه متوجه شده بودند كه ديگر چشمانم نميبيند. حالت غريبي داشتم، درست مانند كسي كه براي پرهيز از نور شديد آفتاب چشمانش را ميبندد، باز كردن چشمانم برايم امري غير ممكن شده بود. سوزش ضعيفي هم در آنها حس ميكردم كه قابل تحمل بود. اگر چه نميديدم ولي مشخص بود ماشيني كه مرا سوار آن كردهاند مملو از مصدوم است. به زحمت عقب ماشين جايي براي نشستن پيدا كردم.
از صندليهاي ماشين خبري نبود. خستگي و كوفتگي زيادي به من دست داده بود. سوزش چشمانم شدت گرفته بود به طوري كه اعصابم را به هم ريخته بود گويي در آنها گرد و خاك ريخته بودند. سوزش به حدي بود كه گاهي مثل بقيه ناله سر ميدادم: «چشمانم سوخت كور شدم قطره بدهيد»
همگي تصور ميكرديم با چكاندن يكي دوقطره چشمانمان بهتر خواهند شد. لذا مرتب فريادهاي: «قطره، آقا قطره» به گوش ميرسيد. راستي كه آدمي با اين همه توانايي خداداد، موجود بسيار ضعيفي است. چشم هايي كه ساعتي قبل به خوبي ميديدند يك دفعه از ديد بيفتد و كسي نتواند كاري بكند.
آقايي كه نميدانم راننده ماشين بود يا كس ديگر در جواب نالههاي ما با خونسردي جواب ميداد:
الان ميرسيم، آن جا قطره خواهند داد و خوب خواهيد شد.
بالاخره به سقز رسيديم. كمي بعد كسي آمد و گفت:
- پياده شويد.
پياده شديم،اما دقايقي بعد دوباره ما را سوار ماشين ديگري كردند.
مقصد بعدي تبريز بود. صندليهاي اين يكي را هم برداشته بودند. منتهي با اين تفاوت كه كف ماشين را با تشكهاي ابري پوشانده بودند.
تا سوار شدم دراز كشيدم. فكر ميكردم اگر الان دراز نكشم، شايد بعداً به دليل انباشتن ماشين از مصدوم امكان آن را نداشته باشم. دوري مسافت تا مقصد همه ذهن و فكرم را گرفته بود و رنجم ميداد. قبل از حركت در چشمانم همه قطره چكاندند. اما سوزش شديد همچنان باقي بود. ماشين كه راه افتاد، دايم فكرم اين بود كه اين همه مسير تا تبريز را چگونه تحمل كنم.
ناله و فريادهاي مصدومين مشخص ميكرد داخل ماشين منظره رقت انگيزي دارد. يك لحظه آرام و قرار نداشتم. سوزش چشمانم به نهايت رسيده بود.
دلم ميخواست چشمانم را از حدقه در آورند بلكه از دست اين سوزش لعنتي رها شوم.
نوید شاهد، هوا روشن شده بود كه به تبريز رسيديم. آن جا يك سالن سر پوشيده ورزشي بود و ظاهراً از قبل آن را براي اين گونه موارد آماده كرده بودند. ساعتي بعد مصدومين ديگري را هم كه تازه رسيده بودند آن جا آوردند. سالن را شلوغي و هياهويي خاص گرفته بود.
از ديگر اعضا خانوادهام خبري نداشتم تا چه برسد به اين كه از ديگران خبر داشته باشم.
سه يا چهار ساعتي از بودن ما در آن جا ميگذشت. در اين ميان چند بار به ما آب ميوه خصوصاً آب هويج داده بودند.
در چشمان همگي قطره ميريختند. يك بار كه به چشمانم قطره ريختند متوجه شدم تا حدودي ميتوانم ببينم. با هيجان فرياد كشيدم:
- عبدالله! عبدالله! كجايي؟ چشمانم خوب شده اند الان كمي ميبينم!
عبدالله، كنار تختم ايستاد و با آهنگي محزون گفت:
- حسين جان مرا نگاه كن، ببينم چه بلايي به سرم آمده است!
صورتش سياه و چشمانش باد كرده بود. گونههايش را پماد سفيدي ماليده بودند. پرسيدم:
- راستي به صورت من هم از اين پماد زدهاند؟
نفهميدم جوابم را داد يا نه. به اطراف نگاه كردم تا تصويري از سالن را در ذهن داشته باشم. اما چيزي به نظرم نرسيد. سقف را نگريستم كه لااقل ارتفاع و بلندي آن را بدانم اما بيفايده بود.
يكدفعه متوجه شدم، چشمانم يواش يواش بسته ميشوند و جز تاريكي و سياهي چيزي نبود.
مقداري تلاش كردم و زور زدم بلكه چشمانم را باز نگه دارم، اما بيفايده بود.
افسوس خوردم كاش نام قطرهاي را كه اين بار ريخته بودند ميدانستم تا از مسئوولين بخواهم دوباره از آن در چشمانم بچكانند. دقايقي بعد براي ما غذا آوردند. غذا را دست نزدم چون اشتهايي نداشتم.
آقايي با لحني تندگفت: بايد بخوري!
اما مگر به گوش من ميرفت. بار ديگر همان آقا آمد و اصرار كرد كه بايد حتما غذايم را بخورم. البته بياشتهايي نبود كه اجازه خوردن نميداد. بلكه گلويم به حدي سوزش داشت كه حتي نوشيدن آب برايم درد آور بود چه رسد به خوردن غذا.
مرا با چهار يا پنج نفر ديگر سوار آمبولانسي كردند. ما را به بيمارستان «هفت تير» بردند. مرا با حاجي رحمان و سه نفر ديگر در اتاقي جا دادند.
بلافاصله به حمام رفتيم. از حمام كه در آمدم روي تختي كه دم در بود دراز كشيدم.
كمي بعد چند نفري براي معاينه آمدند. ملحفه را كه روي خود كشيده بودم، برداشتند. معاينه تنها شامل وارسي پوست بدنمان بود. كار من كه تمام شد يكي از آنان كه احتمالا پزشك بود به همكار خود گفت: «اين يكي تاول ندارد.»
چند نفري براي عيادت ما آمده بودند. جاي تعجب بود كه چنين زود ما را يافته بودند. يكي از همكاران اداري به نام «فتاح حمزه زاده» و عده اي از بستگانم در بين آنها بودند.
كمي بعد دكتر آمد و پس از معاينهاي مختصر گفت:
- اجازه ندهيد كساني كه به ديدنتان ميآيند، سيگار بكشند زيرا دود سيگار برايتان بسيار خطرناك است. عدهاي از اهالي تبريز به عيادت ما آمدند، آنان با اين كار و آوردن آب ميوه و كمپوت نوع دوستي خود را به اثبات رسانيدند. متأسفانه در وضعي نبودم بتوانم به راحتي با آنان صحبت كنم. از آنان تشكر كردم و گفتم:
چون احتمال دارد اگر زياد بمانيد آسيبي متوجه شما شود،خواهش ميكنم زودتر برويد.
پاسي از شب گذشته بود. صداها فروكش كرده و آمد و شد كم شده بود. اكثر بيماران به خواب رفته بودند. حدس زدم ساعت حدود 12 شب است. سكوت سنگيني بر اتاق حكمفرما بود و من سنگيني آن را بر دوش خود احساس ميكردم. يك دفعه احساس عجيبي در من پيدا شد، احساسي كه وحشتناك مينمود.
آرامش بيمارستان هم بر آن وحشت ميافزود. قادر به بيان آنچه كه پيش آمده بود نيستم. حالتي چنين كه گويي به سختي نفس ميكشم. در گلويم احساس خفگي ميكردم، مثل اينكه گلويم مسدود و از كار افتاده بود.
وحشت زده بلند شدم و با مشت محكم به ميز چرخ دار جلو تخت كوبيدم. متوجه شدم نفسم باز شده است لذا با تمام وجود فرياد كشيدم:
- حاجي رحمان به دادم برس، دارم ميميرم...
نتوانستم ادامه دهم نفسم بند آمد. يعني «دم» بود اما «بازدم» نبود كه حدود 10 الي 20 ثانيه طول ميكشيد. حاجي رحمان كه از خواب پريده بود، هراسان پرسيد:
- چيه؟ چه خبر است؟
- حاجي دارم ميميرم!
- كي ميگه تو ميميري؟! تو كه حالت بهتر از من بود!
- نه اين طور هم نيست. مطمئناً خواهم مرد، ميبيني! نفسم گاه گاه بند ميآيد.
از او خواستم سعي كند، قلم و كاغذي برايم بياورد. چون ميخواستم وصيت نامه بنويسم. با خونسردي جواب داد:
- مگر ديوانه شدهاي چه خبره! وصيت نامه ميخواهي چكار؟...
شبها براي ما به سختي ميگذشت. خصوصا شب دوم كه از وحشت و دلهره هيچ كس نفسش در نميآمد. پس از استحمام براي مداوا و كاهش سوزش ميبايست سوختگيها را پماد بمالند در غير اين صورت سوزش به مراتب شديدتر ميشد.
از صحبتهاي كساني كه داخل اتاق بودند، فهميدم به تهران اعزاممان ميكنند. ياد مسافرتهاي تهران افتادم كه به دليل مسافت زياد،برايم خسته كننده بود.
با خود گفتم چطور ميشود؟! با اين وضع، اين همه راه را در ماشين بود، به دكترها گفتم مرا با هواپيما منتقل كنيد. آنها جواب دادند: تا دو روز ديگر پرواز نداريم.
اما آمبولانسهاي ما بسيار مجهزند هيچ نگران نباش. راحت و سريع شما را ميرسانند.
بالاخره رضايت دادم. با من چند مصدوم ديگر را هم اعزام كردند.
اين در حالي بود كه از شب هفتم تير ماه به بعد از خانواده؛ پدر، مادر و برادرانم هيچ اطلاعي نداشتم و سخت نگران حالشان بودم.
از همراهان ما يكي «افسر ارتش» بود و ديگري بهياري كه از صحبتهايشان فهميدم بسيجي است. حدود 40 سال سن داشت، اسم و زادگاهش را هم پرسيدم كه متاسفانه هيچ كدام را به ياد ندارم.
ما در آمبولانسي نشاندند. عثمان كنار من جاي گرفت. كسي ديگر هم جلو ماشين بغل راننده نشست. آمبولانس دومي پنج سرنشين داشت (دو مصدوم، راننده، كمك پزشك و برادر افسر) همسر افسر خيلي اصرار داشت او را با شوهرش اعزام كنند كه به دليل نبودن جاي اضافي موافقت نشد.
ادامه درمان در بيمارستان بقيه الله تهران
ساعت حدود 5 بعدالظهر روز يازدهم تير بود كه راه افتاديم و احتمالا ساعت 11 شب به تهران رسيديم.
ماشين مثل شهابي اتوبان را ميپيمود تا اين كه عثمان گفت:
- رسيديم. اين جا ميدان آزادي است.
خدا خدا ميكردم، شانس آورده ما را به يك بيمارستان خوب ببرند. ماشين خيابانها را با سرعت طي ميكرد. كمي بعد توقف كرديم.
حالم بود بود، اگر به همين شكل ميماندم، خفگي به من دست ميداد.
سرم را به اطراف ميچرخاندم كه شايد تنفسم بهتر شود، اما فايدهاي نداشت.
در اين لحظه غرش هواپيماي مسافربري كه به نظر فرود ميآمد، آن قدر نزديك به گوش ميرسيد كه حتم دادم بايد در فرودگاه باشيم.
ظاهراً مصدومين اعزامي به تهران را ابتدا به ستادي در فرودگاه ميآوردند، سپس از آن جا ترتيب انتقال آنان به بيمارستانها داده مي شد.
اين كار مزايايي داشت؛ اولاً با مراجعه به آن ستاد معلوم شد مثلا فلان مصدوم در چه بيمارستاني بسـتري است و ديگر لازم نـبود براي يافتن وي بيمارستانهاي تهران را گشت. ديگر اين كه ستاد با اطلاع از ظرفيت پذيرش بيمارستانها عمل ميشد و در نتيجه بستگان مصدومين، در آن شهر بزرگ و شلوغ براي يافتن بيمارستان سرگردان نميشدند.
آمبولانس پس از دقايقي از فرودگاه خارج شد و حدود نيم ساعت بعد به بيمارستان رسيديم.
پس از چند بار اين طرف و آن طرف دويدن بالاخره دربي را كه ميخواستند پيدا كردند. ما را پياده نموده و با خود بردند. سرم را كمي بالا كشيدم و تابلوي روشني را كه در آن تاريكي درخشندهتر مينمود، ديدم
«اورژانس بقيه الله».
داخل آسانسور كه شديم حدس زدم بايد بيمارستان مجهزي باشد، چون به راحتي ميشد دو بيمار را با برانكارد در آن جاي داد. آسانسور ايستاد. ما را در راهرو آن طبقه دم در اتاقي گذاشتند. صدايي به گوش رسيد:
- اتاق شماره 5 خالي است.
من و افسر مصدوم را در آن اتاق خواباندند. سر انجام پس از چندين شبانه روز ترس و دلهره نفس راحتي كشيدم، چه قلبم گواهي ميداد كه اين جا با حساب و كتابتر و داراي پزشكاني متخصص تر است.
در بيمارستان بقيه الله روال كار بدين شكل بود كه مصدومين صبحها پس از خوردن صبحانه، استحمام ميكردند، سپس به نوبت جهت مداوا به اتاق پانسمان كه بيشتر عنوان «اتاق مرگ» برازندهاش بود،ميرفتند.
اين برنامه هر روز تا بهبودي مصدوم تكرار ميشد.
سه شنبه 16 تير ماه 1366
از امروز عليرغم اين كه قدرت ديدم خوب نبود، «نوشتن» را شروع كردم. ناهار جوجه كباب سوپ، ماست و سالاد بود. بر خلاف روزهاي قبل كه تنها مايعات ميخوردم، امروز توانستم غذايي كامل بخورم. بسيار لذيذ بود. انتظار چنين غذايي نداشتم.
من ديگر در سراشيبي تندرستي و بهبود قرار گرفته بودم. هر بار تنـگي نفس دست ميداد، از يكي ميخواستم،سينهام را مالش دهد.
امروز به زخمهايم نوعي پماد جديد ماليدند و پس از مداواي معمول روزانه لباس عجيب و خنده آوري تنم كردند، حولهاي كه با گره زدن روي تنم جا خوش كرده بود.
موقع ناهار اشتهاي فراواني داشتم كه برايم بسيار عجيب مينمود ديوانهوار ميخوردم حتي مقداري هم ماست اضافي گرفتم. شام هم اين چنين با اشتها صرف شد.
همان طوري كه قبلاً هم گفتهام هيجان و شوق رهايي از بيكسي روزهاي اول چنان ذوق زدهام كرده بود كه نزديك بود بال در آورده پرواز كنم.
دلم ميخواست دائم صحبت كنم آنچه را اين چند روزه بر سرم آمده بود براي همه بازگو نمايم و درد دلهايم را بيرون بريزم. بسيار پرحرف و وراج شده بودم تا يكي حالم را ميپرسيد، از اول تا آخر همه چيز را بازگو ميكردم.
چند بار تذكر دادند كه اين همه صحبت برايت خوب نيست.قول دادم زياد حرف نزنم، اما مگر شدني بود. ورقه اي به ميزم چسبانيده شده بود كه رويش نوشته بودند «از صحبت با نامبرده خودداري شود» و من تكه كاغذهايي را تهيه ديده بودم تا در صورت لزوم آنچه را ميخواستم بگويم، بنويسم.
هرگاه خبر شهادت يكي از مصدومين را ميشنيديم دلهرهاي شديد همه را فرا ميگرفت، دلهره اين كه؛ سرانجامِ بقيه مصدومين نيز جز اين چيز ديگري نيست منتهي مانده به اين كه كي نوبت ميرسد.
با رحيم – از همشهر هايم - در اين خصوص صحبت ميكرديم كه آيا سردشت را دوباره مثل سابق زنده، پرجوش و سر حال خواهيم ديد؟ و آيا شهر دگر بار حيات و زندگي خود را باز مييابد؟
او به من گفت:چندي قبل ديوارهاي خانهمان را رنگ زدهايم، جاهايي را كه به تعـمير نـياز داشـت،درست كردهايم، چهها و چهها ... اما افسوس كه اين همه زحمت به هدر رفت.
- به نظر تو مثل اول خواهد شد؟
در جوابش گفتم:
-زندگي مثل رودي جاريست. اگر شهر ده بار ديگر هم بمباران شود، زندگي در آن ادامه مييابد. در كتابهاي تاريخ نخواندهاي؟! چه بسيار سلطان ها و حاكمان كه بارها مردم سرزميني را قتل عام كردهاند، چشمه حيات و زندگي را خشكانده اند.
اما زندگي در آن سرزمين دوباره جان گرفته است. درست به مانند طبيعت، زمستان كه به سر ميآيد چگونه با آب شدن برفها و بارش باران زندگي دوباره جان ميگيرد! و اما بعد از اين همه فشار و غم و اندوهي كه به آدميان تحميل ميگردد چه عاملي آنها را دگر بار زنده و اميدوار ميسازد؟
آيا فراموشي است؟ فراموشي آنچه روي داده است و التيام زخمها و دردها، يا اين كه اين قانون طبيعت است و تا انسانها باشند زندگي و زنده بودن هم ميماند پس بايد زندگي كرد.
«اعزام به اسپانيا و ادامه درمان»
بعد از ظهر به دنبال تلفني كه صبح شده بود، يكي از دوستانم به نام «كمال آقايي» به همراه شخصي از «وزارت كشاورزي» به ديدنم آمدند.
از ديدن كمال بسيار خوشحال شدم. او تعريف كرد كه امروز پس از رسيدن به تهران بيدرنگ به وزارت كشاورزي رفته و آن جا جريان بمباران و مصدوميت يكي از همكارانشان را - كه من باشم- به همراه چيزهايي ديگر براي مسئولين بازگو و سپس مسئله اعزام به خارج مرا جهت مداوا با استفاده از امكانات آن وزارتخانه با آنان در ميان نهاده است.
مشخص شد كه اعزام ما نزديك است. ضمناً فهميدم «صالح عزيز پور» هم جزو اعزاميهاست.
ساعت دو طبق معمول ملاقات كنندهها آمدند. امروز به دليل مسئله اعزام ملاقات حال و هواي ديگري داشت. در بين اعزاميها هم جنب و جوش بيشتري ديده ميشد. از رحيم و شهرياري پرسيدم:
- سوغاتي چه ميخواهيد برايتان بياورم؟
- شهرياري گفت:
- تمبر خارجي.
محمد رسولي نيا كه در محله ما در سردشت،مغازه ميوه فروشي داشت و همديگر را ميشناختيم آمد و از من پرسيد:
- ميخواهند دخترم را اعزام كنند به نظر تو موافقت كنم يا نه؟
نميدانستم چه جوابي بدهم. گفتم:
- ظاهراً خارج براي مداوا بهتر است، اما خودت بهتر ميداني موافقت كني يا نه.
از اعزام دخترش به تنهايي آن هم به كشوري بيگانه در شك و ترديد بود. شايد حق هم داشت؛چون سه روز بعد دخترش در ايتاليا و در غربت فوت شد.(شهيد شد)
روز اعزام در داخل آمبولانس نُه نفر بوديم. عدهاي را از بيمارستانهاي ديگر آورده بودند.
از راديو و تلويزيون براي تهيه گزارش آمدند. ميكروفن را جلوي من گرفتند تا چيزي بگويم. در آن لحظه نميدانستم چه بگويم. صدايم هم در نميآمد.
ميكروفن را به كامران دادند و او هم شروع كرد:
- مرگ بر آمريكا مرگ بر صدام...
يكي از مسئولين بيمارستان كه همراه ما بود، گفت:
ساعت پنج صبح پرواز ميكنيم.مدت پرواز هم تا اسپانيا حدود هفت يا هشت ساعت است.
بالاخره وارد هواپيما شديم. بسيار دلم ميخواست چشمانم سالم بود تا بيرون را بهتر ميديدم. هواپيما درست رأس ساعت پنج به آرامي راه افتاد. حركتش حالتي خاص داشت مثل اين كه در مسير، دست اندازهاي ملايمي وجود داشت.
كنار جادهاي كه از آن گذر ميكرد علفزار خشكي به چشم ميآمد لحظه به لحظه بر سرعـت هواپيما افزوده ميشد. ثانيههاي بعد سرعت هواپيما آن قدر افزايش يافت كه بيرون چيزي تشخيص داده نميشد. از زمين كنده شديم به نظر پايين منظره جالبي داشت. هواپيما اوج گرفت و من ديگر چيزي را نميديدم. از يكي مقصد و مدت پرواز را پرسيدم. جواب داد:
- مقصد ما اتريش است و ساعت10 خواهيم رسيد.
سر جاي خود دراز كشيده بودم. كاهش سوزش سوختگيها اين اجازه را ميداد كه به فكر فرو روم. ابتدا خاطره آنها كه در جريان بمباران مرده بودند از نظرم گذشت. بيشترشان را از نزديك ميشناختم. در ميان آنان همكار، همسايه، دوست و آشنا بودند.
كسي كه بيش از همه فكر مرا مشغول ميكرد؛رسول جنگدوست همكار اداري ام بود. او را ساعتي پس از بمباران در نقاهتگاه ديدم كه بچه شير خوارش را كه بيتابي ميكرد،بغل كرده بود. اصلا به خيالش هم نميرسيد كه مصدوميت خودش را هم ميكشد. اين آخرين ديدار ما بود.
شهر را در نظر آوردم. خيابانها، كوچهها و خانههايش را با همه خاطرات تلخ و شيريني كه برايم داشت.
حال كه بيست و سه روز از بمباران ميگذرد بايد چگونه باشد؟!
آيا بيجنب و جوش و خالي از سكنه است يا كمي جان گرفته؟ در شهر چه كساني ماندهاند.
در تهران از دكتر كشاورز شنيدم كه اين گاز بسيار پايدار است و در جبهه پس از سه ماه شستشو باز هم اثرش مانده است. همچنين به اين فكر مي كردم، آنها كه جان سلامت به در بردهاند و از شهر رفتهاند چه وضعي دارند؟!
اين همه از دست رفتهها با انبوه بيشمار مصدومين آنان را به چه حال انداخته است؟ يك لحظه احساس كردم بغض گلويم را گرفته است.
هيچ وقت خود را اينقدر تنها نديده بودم. دلم ميخواست در گوشه دنجي ميبودم و گريه ميكردم. بالاخره پس از هشت ساعت در فرودگاه شهر مادريد فرود آمديم و فوراً به بيمارستان نظامي «گموزيوجاي» منتقل شديم.
آن بيمارستاني بود؛ عظيم در منطقه اي ييلاقي با سازماندهي و مديريت بسيار بالا.
در ساعات اوليه ورود؛تصور آن همه امكانات درماني، و آن فضا برايم غير قابل باور بود.
همه چيز در نهايت نظم و زيبايي بود.
تيم هاي درماني اعم از پزشك و پرستار و غيره از ما به گرمي استقبال كردند.
چند روز بعد «احمد معصومي» عكسي از قادر را كه از روزنامه «ال پائيس» بريده بود با خود همراه داشت. عكس كه از روبرو گرفته شده قادر را داخل آمبولانسي كه او را از فرودگاه به بيمارستان حمل ميكرد،نشان ميداد. قادر ظاهراً بسيار سالم و سر حال در اتاقك عقب ماشين روي برانكارد در حالي كه پاهايش را دراز كرده و به ماشين تكيه داده بود يك دستش را بالا گرفته و با تبسم عكاس را مينگريست.
عكس به اندازهاي زنده مينمود، گويي كه صاحبش مقابلم نشسته مرا نگاه ميكند. آنچه مايه تعجب من شد اين بود كه؛ چطور شد او با اين سلامت ظاهري در اثر شدت مصدوميت فوت كرد؟
آن عكس را بعدها به همسرش مهري داديم تا آن را پيش خود نگه دارد.
دو تن كه از سفارت كشور مان براي ديدن ما آمده بودند و اظهار داشتند سه روز ديگر براي خريد لباس ما را بيرون خواهند برد.
مدت حضور ما در كشور اسپانيا 25 روز بود.
در آنجا علاوه بر طي يك دوره درماني بسيار عالي و كسب بهبودي نسبي از لحاظ روحي نيز به حالت تعادل بازگشتم و با فرهنگ حاكم بر روابط انسانها در آن كشور آشنا شدم.
احساس مي كنم در اسپانيا چيزهاي خوبي آموختم.
ما با پزشكان و پرستاران بيمارستان ارتباط خوبي برقرار كرديم و به نظرم توانستيم، با توجه به وضعيت جسمي و روحي از فرهنگ و تاريخ كشورمان براي آنها مختصري بيان كنيم.
من داراي مطالعات تاريخي زيادي بودم و براي آنها از اسپانيا و غرناطه اي مي گفتم كه قرنهاي متمادي داراري دين اسلام بوده و اكثريت داشته.
روز به روز به سلامتي نزديك مي شدم. نماز مي خواندم و خداي بزرگ را شكر مي كردم.
حس ميهن دوستي ايرانياني را مي ديدم كه به چه سختي و از مناطق دور دست خود را به بيمارستان مي رساندند و به ملاقات ما مي آمدند.
ظاهراً موعد بازگشت ما به خانه نزديك شده بود. آخرين روزهاي مردادماه. بالاخره آن روز فرا رسيد و ما با ماشين سفارت كه جيب استيشن بود پس از طي چند خيابـان براي خريد لباس به فروشگاه رفتيم.خريد كرديم. سوار ماشين شديم و به بيمارستان بازگشتيم.
امروز آخرين روز حضور ما در اسپانيا و بيمارستان گموزيوجا بود. چه آنكه فردا صبح پرواز داشتيم. شب تا صبح خاطرات روزهاي درمان در گموزيوجا را دوره مي كردم و براي فردايي كه به ايران بازمي گشتم لحظه شماري مي كردم.
صبح فرا رسيد، در محوطه براي آخرين بار بناي زيباي بيمارستان را نگاه كردم و با تكان دست يك بار ديگر از همه محبتها و زحمات كاركنانش تشكر نمودم.
ما با دو ماشين عازم فرودگاه شديم. هواپيماي ما از خطوط هوايي اسپانيا بود كه تا فرانكفورت پرواز داشت و مدت پرواز حدود دو ساعت بود. به فرانكفورت رسيديم و از آنجا به تهران، ساعت يك بامداد روي باند مهرآباد فرود آمديم.
با اتوبوسهاي فرودگاه ما را تا سالن ترانزيت هدايت كردند.
لحظاتي بعد سر و كله جواني خوش تيپ را ديدم. كمي بيشتر كه وراندازش كردم در كمال تعجب ديدم كامران فتاحي است! - همشهري مصدومي كه با ما اعزام شده بود-.
صدايي آشنا كه ما را به نام ميخواند به گوشم رسيد. بالاي بالكن جايي كه ايستاده بوديم رحيم واحدي و مصطفي نقيب، دو نفر از هم ولايتيهايمان، را ديدم كه براي استقبال ما خود را به آنجا رسانيده بودند. محمد رسول فتاحي كه با كامران فاميل بود و براي استقبال او آمده بود، چشمش كه به من افتاد بدون هيچ مقدمهاي فوت پدرم را تسليت گفت. شب را در هتل مانديم، عصر فردا با اتوبوس راهي مهاباد شديم و پس از ساعتي توقف عازم سردشت شديم.
و سردشت هنوز هم زنده است
در روستاي «بناويله» به فاصله سي و پنج كيلومتري سردشت برادر بزرگترم ابوبكر با چند تن ديگر از بستگانم به استقبال آمده بودند.
در مسير رفتمان يك قطعه باغ واقع بود. معلوم شد خانوادهام روزها به دليل فرار از بمباران و توپ اندازيهاي عراق، كه بيوقفه ادامه داشت، در آن پناه ميگيرند و عصر هنگام هم راهي شهر ميشوند.
پدرم در بيمارستان بقيه الله دو روز قبل از رسيدن من به آن جا فوت كرده بود.
خانوادهاي نبود كه عزيزي را از دست نداده باشد. يادشان گرامي و روانشان شاد.
سالهاست از آن بمباران گذشته من و بسياري ديگر از مصدومين هنوز هم با عوارض و ناراحتيهاي ناشي از مصدوميت دست به گريبانيم. آثار و عواقب اين بمباران تا كي ادامه خواهد داشت و سرانجام ما چگونه خواهد بود، معلوم نيست. و كلام آخر اين كه خدا كند زندگي مردم اين خطه بعد از آن فاجعه دردناك از آفت ايام و ديوسيرتان در امان و شربت اندر شربت باشد.
شهر من زنده است و همچنان نفس مي كشد.
برگرفته از كتاب بويي ناآشنا؛ نوشته حسين محمديان
ساعتي بعد اعزام مصدومين با اتوبوس به شهرهاي ديگر شروع شده بود. هنگامه عجيبي بود. مصدومين بي خبر و در حالي كه كسي از بستگانشان همراهشان نبود به داخل اتوبوسها راهنمايي ميشدند.
دقايقي پس از راه افتادن،استفراغها شروع شد. داخل ماشين وضع بسيار غم انگيزي داشت، هيچ كس متوجه ديگري نبود. هر بار كه حالت تهوع به من دست ميداد شيشه را پايين كشيده و سرم را از ماشين بيرون ميبردم. اما استفراغي در كار نبود. احتمالا چون شكمم خالي بود. حالتي كه دست ميداد به قدري شديد بود كه هر بار احساس ميكردم، دل و روده هايم ميخواهند بيرون بريزند.
پيچ و خمهاي متوالي جاده بانه- سردشت هم مرتب ما را داخل ماشين به چپ و راست ميكوبيد.
بالاخره به بانه رسيديم و فوراً عازم بيمارستان شهر شديم. دقايقي بعد يك «سرم» برايم كار گذاشتند. دكتري مرا معاينه كرد. شنيدم به دستيارش گفت:
- چهار ميلي ليتر آتروپين تزريق كنيد.
لحظهاي بعد پرستاري آمد و گفت:
به پهلو دراز بكش ميخواهم آمپول بزنم.
او آمپول را يك وجب بالاتر از جاي معمول و در پهلو، جايي كه برايم سابقه نداشت، تزريق كرد و من پرسيدم:
چرا آن جا؟به زبان كردي و لهجه سنندجي جواب داد:
- اين آمپولها مهم نيست به كجا تزريق شوند. در جبـههها و هنـگام لـزوم كه نيروها خودكـار تزريق را انجام ميدهند. آن را گاه در ران يا باسن و يا هر جايي كه برايشان راحت تر باشد تزريق مينمايند. و در ادامه گفت:
- دو سي سي مانده براي آن يكي پهلويت.
كارش كه تمام شد گفت:
«الان ديگر گاز هيچ كاري نميتواند با تو بكند و خطري متوجه تو نيست».
نميدانم اين گفته چه معجوني بود كه با شنيدنش به عينه احساس كردم دارم خوب ميشوم!. شايد دليلش اين بود كه در درسهاي سم شناسي دانشكده اسم «آتروپين» را به عنوان يكي از پادزهرهاي سموم، بسيار شنيده بودم و حالا هم به من آتروپين تزريق شده بود. به هر حال بدون اغراق ترس و دلهره ها به كلي از دل من رخت بربست. نظري به اطراف انداختم.
به تدريج بر تعداد مصدومين افزوده ميشد. عده اي از همان ابتدا به شدت ناراحت بودند.
آمپول ديگري هم به من تزريق شد. لحظهاي بعد قطره اي كه نميدانم چه نامي داشت در چشمانم چكاندند با ريختن آن قطره بيناييم هم رفت و من ديگر قادر به ديدن چيزي نبودم.
در اين لحظه فهميدم كه ما را به سقز اعزام ميكنند.
به اتفاق يكي ديگر مرا كشان كشان سوار اتوبوس دم در كردند، چه متوجه شده بودند كه ديگر چشمانم نميبيند. حالت غريبي داشتم، درست مانند كسي كه براي پرهيز از نور شديد آفتاب چشمانش را ميبندد، باز كردن چشمانم برايم امري غير ممكن شده بود. سوزش ضعيفي هم در آنها حس ميكردم كه قابل تحمل بود. اگر چه نميديدم ولي مشخص بود ماشيني كه مرا سوار آن كردهاند مملو از مصدوم است. به زحمت عقب ماشين جايي براي نشستن پيدا كردم.
از صندليهاي ماشين خبري نبود. خستگي و كوفتگي زيادي به من دست داده بود. سوزش چشمانم شدت گرفته بود به طوري كه اعصابم را به هم ريخته بود گويي در آنها گرد و خاك ريخته بودند. سوزش به حدي بود كه گاهي مثل بقيه ناله سر ميدادم: «چشمانم سوخت كور شدم قطره بدهيد»
همگي تصور ميكرديم با چكاندن يكي دوقطره چشمانمان بهتر خواهند شد. لذا مرتب فريادهاي: «قطره، آقا قطره» به گوش ميرسيد. راستي كه آدمي با اين همه توانايي خداداد، موجود بسيار ضعيفي است. چشم هايي كه ساعتي قبل به خوبي ميديدند يك دفعه از ديد بيفتد و كسي نتواند كاري بكند.
آقايي كه نميدانم راننده ماشين بود يا كس ديگر در جواب نالههاي ما با خونسردي جواب ميداد:
الان ميرسيم، آن جا قطره خواهند داد و خوب خواهيد شد.
بالاخره به سقز رسيديم. كمي بعد كسي آمد و گفت:
- پياده شويد.
پياده شديم،اما دقايقي بعد دوباره ما را سوار ماشين ديگري كردند.
مقصد بعدي تبريز بود. صندليهاي اين يكي را هم برداشته بودند. منتهي با اين تفاوت كه كف ماشين را با تشكهاي ابري پوشانده بودند.
تا سوار شدم دراز كشيدم. فكر ميكردم اگر الان دراز نكشم، شايد بعداً به دليل انباشتن ماشين از مصدوم امكان آن را نداشته باشم. دوري مسافت تا مقصد همه ذهن و فكرم را گرفته بود و رنجم ميداد. قبل از حركت در چشمانم همه قطره چكاندند. اما سوزش شديد همچنان باقي بود. ماشين كه راه افتاد، دايم فكرم اين بود كه اين همه مسير تا تبريز را چگونه تحمل كنم.
ناله و فريادهاي مصدومين مشخص ميكرد داخل ماشين منظره رقت انگيزي دارد. يك لحظه آرام و قرار نداشتم. سوزش چشمانم به نهايت رسيده بود.
دلم ميخواست چشمانم را از حدقه در آورند بلكه از دست اين سوزش لعنتي رها شوم.
****
نوید شاهد، هوا روشن شده بود كه به تبريز رسيديم. آن جا يك سالن سر پوشيده ورزشي بود و ظاهراً از قبل آن را براي اين گونه موارد آماده كرده بودند. ساعتي بعد مصدومين ديگري را هم كه تازه رسيده بودند آن جا آوردند. سالن را شلوغي و هياهويي خاص گرفته بود.
از ديگر اعضا خانوادهام خبري نداشتم تا چه برسد به اين كه از ديگران خبر داشته باشم.
سه يا چهار ساعتي از بودن ما در آن جا ميگذشت. در اين ميان چند بار به ما آب ميوه خصوصاً آب هويج داده بودند.
در چشمان همگي قطره ميريختند. يك بار كه به چشمانم قطره ريختند متوجه شدم تا حدودي ميتوانم ببينم. با هيجان فرياد كشيدم:
- عبدالله! عبدالله! كجايي؟ چشمانم خوب شده اند الان كمي ميبينم!
عبدالله، كنار تختم ايستاد و با آهنگي محزون گفت:
- حسين جان مرا نگاه كن، ببينم چه بلايي به سرم آمده است!
صورتش سياه و چشمانش باد كرده بود. گونههايش را پماد سفيدي ماليده بودند. پرسيدم:
- راستي به صورت من هم از اين پماد زدهاند؟
نفهميدم جوابم را داد يا نه. به اطراف نگاه كردم تا تصويري از سالن را در ذهن داشته باشم. اما چيزي به نظرم نرسيد. سقف را نگريستم كه لااقل ارتفاع و بلندي آن را بدانم اما بيفايده بود.
يكدفعه متوجه شدم، چشمانم يواش يواش بسته ميشوند و جز تاريكي و سياهي چيزي نبود.
مقداري تلاش كردم و زور زدم بلكه چشمانم را باز نگه دارم، اما بيفايده بود.
افسوس خوردم كاش نام قطرهاي را كه اين بار ريخته بودند ميدانستم تا از مسئوولين بخواهم دوباره از آن در چشمانم بچكانند. دقايقي بعد براي ما غذا آوردند. غذا را دست نزدم چون اشتهايي نداشتم.
آقايي با لحني تندگفت: بايد بخوري!
اما مگر به گوش من ميرفت. بار ديگر همان آقا آمد و اصرار كرد كه بايد حتما غذايم را بخورم. البته بياشتهايي نبود كه اجازه خوردن نميداد. بلكه گلويم به حدي سوزش داشت كه حتي نوشيدن آب برايم درد آور بود چه رسد به خوردن غذا.
مرا با چهار يا پنج نفر ديگر سوار آمبولانسي كردند. ما را به بيمارستان «هفت تير» بردند. مرا با حاجي رحمان و سه نفر ديگر در اتاقي جا دادند.
بلافاصله به حمام رفتيم. از حمام كه در آمدم روي تختي كه دم در بود دراز كشيدم.
كمي بعد چند نفري براي معاينه آمدند. ملحفه را كه روي خود كشيده بودم، برداشتند. معاينه تنها شامل وارسي پوست بدنمان بود. كار من كه تمام شد يكي از آنان كه احتمالا پزشك بود به همكار خود گفت: «اين يكي تاول ندارد.»
چند نفري براي عيادت ما آمده بودند. جاي تعجب بود كه چنين زود ما را يافته بودند. يكي از همكاران اداري به نام «فتاح حمزه زاده» و عده اي از بستگانم در بين آنها بودند.
كمي بعد دكتر آمد و پس از معاينهاي مختصر گفت:
- اجازه ندهيد كساني كه به ديدنتان ميآيند، سيگار بكشند زيرا دود سيگار برايتان بسيار خطرناك است. عدهاي از اهالي تبريز به عيادت ما آمدند، آنان با اين كار و آوردن آب ميوه و كمپوت نوع دوستي خود را به اثبات رسانيدند. متأسفانه در وضعي نبودم بتوانم به راحتي با آنان صحبت كنم. از آنان تشكر كردم و گفتم:
چون احتمال دارد اگر زياد بمانيد آسيبي متوجه شما شود،خواهش ميكنم زودتر برويد.
****
پاسي از شب گذشته بود. صداها فروكش كرده و آمد و شد كم شده بود. اكثر بيماران به خواب رفته بودند. حدس زدم ساعت حدود 12 شب است. سكوت سنگيني بر اتاق حكمفرما بود و من سنگيني آن را بر دوش خود احساس ميكردم. يك دفعه احساس عجيبي در من پيدا شد، احساسي كه وحشتناك مينمود.
آرامش بيمارستان هم بر آن وحشت ميافزود. قادر به بيان آنچه كه پيش آمده بود نيستم. حالتي چنين كه گويي به سختي نفس ميكشم. در گلويم احساس خفگي ميكردم، مثل اينكه گلويم مسدود و از كار افتاده بود.
وحشت زده بلند شدم و با مشت محكم به ميز چرخ دار جلو تخت كوبيدم. متوجه شدم نفسم باز شده است لذا با تمام وجود فرياد كشيدم:
- حاجي رحمان به دادم برس، دارم ميميرم...
نتوانستم ادامه دهم نفسم بند آمد. يعني «دم» بود اما «بازدم» نبود كه حدود 10 الي 20 ثانيه طول ميكشيد. حاجي رحمان كه از خواب پريده بود، هراسان پرسيد:
- چيه؟ چه خبر است؟
- حاجي دارم ميميرم!
- كي ميگه تو ميميري؟! تو كه حالت بهتر از من بود!
- نه اين طور هم نيست. مطمئناً خواهم مرد، ميبيني! نفسم گاه گاه بند ميآيد.
از او خواستم سعي كند، قلم و كاغذي برايم بياورد. چون ميخواستم وصيت نامه بنويسم. با خونسردي جواب داد:
- مگر ديوانه شدهاي چه خبره! وصيت نامه ميخواهي چكار؟...
شبها براي ما به سختي ميگذشت. خصوصا شب دوم كه از وحشت و دلهره هيچ كس نفسش در نميآمد. پس از استحمام براي مداوا و كاهش سوزش ميبايست سوختگيها را پماد بمالند در غير اين صورت سوزش به مراتب شديدتر ميشد.
از صحبتهاي كساني كه داخل اتاق بودند، فهميدم به تهران اعزاممان ميكنند. ياد مسافرتهاي تهران افتادم كه به دليل مسافت زياد،برايم خسته كننده بود.
با خود گفتم چطور ميشود؟! با اين وضع، اين همه راه را در ماشين بود، به دكترها گفتم مرا با هواپيما منتقل كنيد. آنها جواب دادند: تا دو روز ديگر پرواز نداريم.
اما آمبولانسهاي ما بسيار مجهزند هيچ نگران نباش. راحت و سريع شما را ميرسانند.
بالاخره رضايت دادم. با من چند مصدوم ديگر را هم اعزام كردند.
اين در حالي بود كه از شب هفتم تير ماه به بعد از خانواده؛ پدر، مادر و برادرانم هيچ اطلاعي نداشتم و سخت نگران حالشان بودم.
از همراهان ما يكي «افسر ارتش» بود و ديگري بهياري كه از صحبتهايشان فهميدم بسيجي است. حدود 40 سال سن داشت، اسم و زادگاهش را هم پرسيدم كه متاسفانه هيچ كدام را به ياد ندارم.
ما در آمبولانسي نشاندند. عثمان كنار من جاي گرفت. كسي ديگر هم جلو ماشين بغل راننده نشست. آمبولانس دومي پنج سرنشين داشت (دو مصدوم، راننده، كمك پزشك و برادر افسر) همسر افسر خيلي اصرار داشت او را با شوهرش اعزام كنند كه به دليل نبودن جاي اضافي موافقت نشد.
ادامه درمان در بيمارستان بقيه الله تهران
ساعت حدود 5 بعدالظهر روز يازدهم تير بود كه راه افتاديم و احتمالا ساعت 11 شب به تهران رسيديم.
ماشين مثل شهابي اتوبان را ميپيمود تا اين كه عثمان گفت:
- رسيديم. اين جا ميدان آزادي است.
خدا خدا ميكردم، شانس آورده ما را به يك بيمارستان خوب ببرند. ماشين خيابانها را با سرعت طي ميكرد. كمي بعد توقف كرديم.
حالم بود بود، اگر به همين شكل ميماندم، خفگي به من دست ميداد.
سرم را به اطراف ميچرخاندم كه شايد تنفسم بهتر شود، اما فايدهاي نداشت.
در اين لحظه غرش هواپيماي مسافربري كه به نظر فرود ميآمد، آن قدر نزديك به گوش ميرسيد كه حتم دادم بايد در فرودگاه باشيم.
ظاهراً مصدومين اعزامي به تهران را ابتدا به ستادي در فرودگاه ميآوردند، سپس از آن جا ترتيب انتقال آنان به بيمارستانها داده مي شد.
اين كار مزايايي داشت؛ اولاً با مراجعه به آن ستاد معلوم شد مثلا فلان مصدوم در چه بيمارستاني بسـتري است و ديگر لازم نـبود براي يافتن وي بيمارستانهاي تهران را گشت. ديگر اين كه ستاد با اطلاع از ظرفيت پذيرش بيمارستانها عمل ميشد و در نتيجه بستگان مصدومين، در آن شهر بزرگ و شلوغ براي يافتن بيمارستان سرگردان نميشدند.
آمبولانس پس از دقايقي از فرودگاه خارج شد و حدود نيم ساعت بعد به بيمارستان رسيديم.
پس از چند بار اين طرف و آن طرف دويدن بالاخره دربي را كه ميخواستند پيدا كردند. ما را پياده نموده و با خود بردند. سرم را كمي بالا كشيدم و تابلوي روشني را كه در آن تاريكي درخشندهتر مينمود، ديدم
«اورژانس بقيه الله».
داخل آسانسور كه شديم حدس زدم بايد بيمارستان مجهزي باشد، چون به راحتي ميشد دو بيمار را با برانكارد در آن جاي داد. آسانسور ايستاد. ما را در راهرو آن طبقه دم در اتاقي گذاشتند. صدايي به گوش رسيد:
- اتاق شماره 5 خالي است.
من و افسر مصدوم را در آن اتاق خواباندند. سر انجام پس از چندين شبانه روز ترس و دلهره نفس راحتي كشيدم، چه قلبم گواهي ميداد كه اين جا با حساب و كتابتر و داراي پزشكاني متخصص تر است.
در بيمارستان بقيه الله روال كار بدين شكل بود كه مصدومين صبحها پس از خوردن صبحانه، استحمام ميكردند، سپس به نوبت جهت مداوا به اتاق پانسمان كه بيشتر عنوان «اتاق مرگ» برازندهاش بود،ميرفتند.
اين برنامه هر روز تا بهبودي مصدوم تكرار ميشد.
سه شنبه 16 تير ماه 1366
از امروز عليرغم اين كه قدرت ديدم خوب نبود، «نوشتن» را شروع كردم. ناهار جوجه كباب سوپ، ماست و سالاد بود. بر خلاف روزهاي قبل كه تنها مايعات ميخوردم، امروز توانستم غذايي كامل بخورم. بسيار لذيذ بود. انتظار چنين غذايي نداشتم.
من ديگر در سراشيبي تندرستي و بهبود قرار گرفته بودم. هر بار تنـگي نفس دست ميداد، از يكي ميخواستم،سينهام را مالش دهد.
امروز به زخمهايم نوعي پماد جديد ماليدند و پس از مداواي معمول روزانه لباس عجيب و خنده آوري تنم كردند، حولهاي كه با گره زدن روي تنم جا خوش كرده بود.
موقع ناهار اشتهاي فراواني داشتم كه برايم بسيار عجيب مينمود ديوانهوار ميخوردم حتي مقداري هم ماست اضافي گرفتم. شام هم اين چنين با اشتها صرف شد.
همان طوري كه قبلاً هم گفتهام هيجان و شوق رهايي از بيكسي روزهاي اول چنان ذوق زدهام كرده بود كه نزديك بود بال در آورده پرواز كنم.
دلم ميخواست دائم صحبت كنم آنچه را اين چند روزه بر سرم آمده بود براي همه بازگو نمايم و درد دلهايم را بيرون بريزم. بسيار پرحرف و وراج شده بودم تا يكي حالم را ميپرسيد، از اول تا آخر همه چيز را بازگو ميكردم.
چند بار تذكر دادند كه اين همه صحبت برايت خوب نيست.قول دادم زياد حرف نزنم، اما مگر شدني بود. ورقه اي به ميزم چسبانيده شده بود كه رويش نوشته بودند «از صحبت با نامبرده خودداري شود» و من تكه كاغذهايي را تهيه ديده بودم تا در صورت لزوم آنچه را ميخواستم بگويم، بنويسم.
هرگاه خبر شهادت يكي از مصدومين را ميشنيديم دلهرهاي شديد همه را فرا ميگرفت، دلهره اين كه؛ سرانجامِ بقيه مصدومين نيز جز اين چيز ديگري نيست منتهي مانده به اين كه كي نوبت ميرسد.
با رحيم – از همشهر هايم - در اين خصوص صحبت ميكرديم كه آيا سردشت را دوباره مثل سابق زنده، پرجوش و سر حال خواهيم ديد؟ و آيا شهر دگر بار حيات و زندگي خود را باز مييابد؟
او به من گفت:چندي قبل ديوارهاي خانهمان را رنگ زدهايم، جاهايي را كه به تعـمير نـياز داشـت،درست كردهايم، چهها و چهها ... اما افسوس كه اين همه زحمت به هدر رفت.
- به نظر تو مثل اول خواهد شد؟
در جوابش گفتم:
-زندگي مثل رودي جاريست. اگر شهر ده بار ديگر هم بمباران شود، زندگي در آن ادامه مييابد. در كتابهاي تاريخ نخواندهاي؟! چه بسيار سلطان ها و حاكمان كه بارها مردم سرزميني را قتل عام كردهاند، چشمه حيات و زندگي را خشكانده اند.
اما زندگي در آن سرزمين دوباره جان گرفته است. درست به مانند طبيعت، زمستان كه به سر ميآيد چگونه با آب شدن برفها و بارش باران زندگي دوباره جان ميگيرد! و اما بعد از اين همه فشار و غم و اندوهي كه به آدميان تحميل ميگردد چه عاملي آنها را دگر بار زنده و اميدوار ميسازد؟
آيا فراموشي است؟ فراموشي آنچه روي داده است و التيام زخمها و دردها، يا اين كه اين قانون طبيعت است و تا انسانها باشند زندگي و زنده بودن هم ميماند پس بايد زندگي كرد.
«اعزام به اسپانيا و ادامه درمان»
بعد از ظهر به دنبال تلفني كه صبح شده بود، يكي از دوستانم به نام «كمال آقايي» به همراه شخصي از «وزارت كشاورزي» به ديدنم آمدند.
از ديدن كمال بسيار خوشحال شدم. او تعريف كرد كه امروز پس از رسيدن به تهران بيدرنگ به وزارت كشاورزي رفته و آن جا جريان بمباران و مصدوميت يكي از همكارانشان را - كه من باشم- به همراه چيزهايي ديگر براي مسئولين بازگو و سپس مسئله اعزام به خارج مرا جهت مداوا با استفاده از امكانات آن وزارتخانه با آنان در ميان نهاده است.
مشخص شد كه اعزام ما نزديك است. ضمناً فهميدم «صالح عزيز پور» هم جزو اعزاميهاست.
ساعت دو طبق معمول ملاقات كنندهها آمدند. امروز به دليل مسئله اعزام ملاقات حال و هواي ديگري داشت. در بين اعزاميها هم جنب و جوش بيشتري ديده ميشد. از رحيم و شهرياري پرسيدم:
- سوغاتي چه ميخواهيد برايتان بياورم؟
- شهرياري گفت:
- تمبر خارجي.
محمد رسولي نيا كه در محله ما در سردشت،مغازه ميوه فروشي داشت و همديگر را ميشناختيم آمد و از من پرسيد:
- ميخواهند دخترم را اعزام كنند به نظر تو موافقت كنم يا نه؟
نميدانستم چه جوابي بدهم. گفتم:
- ظاهراً خارج براي مداوا بهتر است، اما خودت بهتر ميداني موافقت كني يا نه.
از اعزام دخترش به تنهايي آن هم به كشوري بيگانه در شك و ترديد بود. شايد حق هم داشت؛چون سه روز بعد دخترش در ايتاليا و در غربت فوت شد.(شهيد شد)
روز اعزام در داخل آمبولانس نُه نفر بوديم. عدهاي را از بيمارستانهاي ديگر آورده بودند.
از راديو و تلويزيون براي تهيه گزارش آمدند. ميكروفن را جلوي من گرفتند تا چيزي بگويم. در آن لحظه نميدانستم چه بگويم. صدايم هم در نميآمد.
ميكروفن را به كامران دادند و او هم شروع كرد:
- مرگ بر آمريكا مرگ بر صدام...
يكي از مسئولين بيمارستان كه همراه ما بود، گفت:
ساعت پنج صبح پرواز ميكنيم.مدت پرواز هم تا اسپانيا حدود هفت يا هشت ساعت است.
بالاخره وارد هواپيما شديم. بسيار دلم ميخواست چشمانم سالم بود تا بيرون را بهتر ميديدم. هواپيما درست رأس ساعت پنج به آرامي راه افتاد. حركتش حالتي خاص داشت مثل اين كه در مسير، دست اندازهاي ملايمي وجود داشت.
كنار جادهاي كه از آن گذر ميكرد علفزار خشكي به چشم ميآمد لحظه به لحظه بر سرعـت هواپيما افزوده ميشد. ثانيههاي بعد سرعت هواپيما آن قدر افزايش يافت كه بيرون چيزي تشخيص داده نميشد. از زمين كنده شديم به نظر پايين منظره جالبي داشت. هواپيما اوج گرفت و من ديگر چيزي را نميديدم. از يكي مقصد و مدت پرواز را پرسيدم. جواب داد:
- مقصد ما اتريش است و ساعت10 خواهيم رسيد.
سر جاي خود دراز كشيده بودم. كاهش سوزش سوختگيها اين اجازه را ميداد كه به فكر فرو روم. ابتدا خاطره آنها كه در جريان بمباران مرده بودند از نظرم گذشت. بيشترشان را از نزديك ميشناختم. در ميان آنان همكار، همسايه، دوست و آشنا بودند.
كسي كه بيش از همه فكر مرا مشغول ميكرد؛رسول جنگدوست همكار اداري ام بود. او را ساعتي پس از بمباران در نقاهتگاه ديدم كه بچه شير خوارش را كه بيتابي ميكرد،بغل كرده بود. اصلا به خيالش هم نميرسيد كه مصدوميت خودش را هم ميكشد. اين آخرين ديدار ما بود.
شهر را در نظر آوردم. خيابانها، كوچهها و خانههايش را با همه خاطرات تلخ و شيريني كه برايم داشت.
حال كه بيست و سه روز از بمباران ميگذرد بايد چگونه باشد؟!
آيا بيجنب و جوش و خالي از سكنه است يا كمي جان گرفته؟ در شهر چه كساني ماندهاند.
در تهران از دكتر كشاورز شنيدم كه اين گاز بسيار پايدار است و در جبهه پس از سه ماه شستشو باز هم اثرش مانده است. همچنين به اين فكر مي كردم، آنها كه جان سلامت به در بردهاند و از شهر رفتهاند چه وضعي دارند؟!
اين همه از دست رفتهها با انبوه بيشمار مصدومين آنان را به چه حال انداخته است؟ يك لحظه احساس كردم بغض گلويم را گرفته است.
هيچ وقت خود را اينقدر تنها نديده بودم. دلم ميخواست در گوشه دنجي ميبودم و گريه ميكردم. بالاخره پس از هشت ساعت در فرودگاه شهر مادريد فرود آمديم و فوراً به بيمارستان نظامي «گموزيوجاي» منتقل شديم.
آن بيمارستاني بود؛ عظيم در منطقه اي ييلاقي با سازماندهي و مديريت بسيار بالا.
در ساعات اوليه ورود؛تصور آن همه امكانات درماني، و آن فضا برايم غير قابل باور بود.
همه چيز در نهايت نظم و زيبايي بود.
تيم هاي درماني اعم از پزشك و پرستار و غيره از ما به گرمي استقبال كردند.
چند روز بعد «احمد معصومي» عكسي از قادر را كه از روزنامه «ال پائيس» بريده بود با خود همراه داشت. عكس كه از روبرو گرفته شده قادر را داخل آمبولانسي كه او را از فرودگاه به بيمارستان حمل ميكرد،نشان ميداد. قادر ظاهراً بسيار سالم و سر حال در اتاقك عقب ماشين روي برانكارد در حالي كه پاهايش را دراز كرده و به ماشين تكيه داده بود يك دستش را بالا گرفته و با تبسم عكاس را مينگريست.
عكس به اندازهاي زنده مينمود، گويي كه صاحبش مقابلم نشسته مرا نگاه ميكند. آنچه مايه تعجب من شد اين بود كه؛ چطور شد او با اين سلامت ظاهري در اثر شدت مصدوميت فوت كرد؟
آن عكس را بعدها به همسرش مهري داديم تا آن را پيش خود نگه دارد.
دو تن كه از سفارت كشور مان براي ديدن ما آمده بودند و اظهار داشتند سه روز ديگر براي خريد لباس ما را بيرون خواهند برد.
مدت حضور ما در كشور اسپانيا 25 روز بود.
در آنجا علاوه بر طي يك دوره درماني بسيار عالي و كسب بهبودي نسبي از لحاظ روحي نيز به حالت تعادل بازگشتم و با فرهنگ حاكم بر روابط انسانها در آن كشور آشنا شدم.
احساس مي كنم در اسپانيا چيزهاي خوبي آموختم.
ما با پزشكان و پرستاران بيمارستان ارتباط خوبي برقرار كرديم و به نظرم توانستيم، با توجه به وضعيت جسمي و روحي از فرهنگ و تاريخ كشورمان براي آنها مختصري بيان كنيم.
من داراي مطالعات تاريخي زيادي بودم و براي آنها از اسپانيا و غرناطه اي مي گفتم كه قرنهاي متمادي داراري دين اسلام بوده و اكثريت داشته.
روز به روز به سلامتي نزديك مي شدم. نماز مي خواندم و خداي بزرگ را شكر مي كردم.
حس ميهن دوستي ايرانياني را مي ديدم كه به چه سختي و از مناطق دور دست خود را به بيمارستان مي رساندند و به ملاقات ما مي آمدند.
****
ظاهراً موعد بازگشت ما به خانه نزديك شده بود. آخرين روزهاي مردادماه. بالاخره آن روز فرا رسيد و ما با ماشين سفارت كه جيب استيشن بود پس از طي چند خيابـان براي خريد لباس به فروشگاه رفتيم.خريد كرديم. سوار ماشين شديم و به بيمارستان بازگشتيم.
امروز آخرين روز حضور ما در اسپانيا و بيمارستان گموزيوجا بود. چه آنكه فردا صبح پرواز داشتيم. شب تا صبح خاطرات روزهاي درمان در گموزيوجا را دوره مي كردم و براي فردايي كه به ايران بازمي گشتم لحظه شماري مي كردم.
صبح فرا رسيد، در محوطه براي آخرين بار بناي زيباي بيمارستان را نگاه كردم و با تكان دست يك بار ديگر از همه محبتها و زحمات كاركنانش تشكر نمودم.
ما با دو ماشين عازم فرودگاه شديم. هواپيماي ما از خطوط هوايي اسپانيا بود كه تا فرانكفورت پرواز داشت و مدت پرواز حدود دو ساعت بود. به فرانكفورت رسيديم و از آنجا به تهران، ساعت يك بامداد روي باند مهرآباد فرود آمديم.
با اتوبوسهاي فرودگاه ما را تا سالن ترانزيت هدايت كردند.
لحظاتي بعد سر و كله جواني خوش تيپ را ديدم. كمي بيشتر كه وراندازش كردم در كمال تعجب ديدم كامران فتاحي است! - همشهري مصدومي كه با ما اعزام شده بود-.
صدايي آشنا كه ما را به نام ميخواند به گوشم رسيد. بالاي بالكن جايي كه ايستاده بوديم رحيم واحدي و مصطفي نقيب، دو نفر از هم ولايتيهايمان، را ديدم كه براي استقبال ما خود را به آنجا رسانيده بودند. محمد رسول فتاحي كه با كامران فاميل بود و براي استقبال او آمده بود، چشمش كه به من افتاد بدون هيچ مقدمهاي فوت پدرم را تسليت گفت. شب را در هتل مانديم، عصر فردا با اتوبوس راهي مهاباد شديم و پس از ساعتي توقف عازم سردشت شديم.
و سردشت هنوز هم زنده است
در روستاي «بناويله» به فاصله سي و پنج كيلومتري سردشت برادر بزرگترم ابوبكر با چند تن ديگر از بستگانم به استقبال آمده بودند.
در مسير رفتمان يك قطعه باغ واقع بود. معلوم شد خانوادهام روزها به دليل فرار از بمباران و توپ اندازيهاي عراق، كه بيوقفه ادامه داشت، در آن پناه ميگيرند و عصر هنگام هم راهي شهر ميشوند.
پدرم در بيمارستان بقيه الله دو روز قبل از رسيدن من به آن جا فوت كرده بود.
خانوادهاي نبود كه عزيزي را از دست نداده باشد. يادشان گرامي و روانشان شاد.
سالهاست از آن بمباران گذشته من و بسياري ديگر از مصدومين هنوز هم با عوارض و ناراحتيهاي ناشي از مصدوميت دست به گريبانيم. آثار و عواقب اين بمباران تا كي ادامه خواهد داشت و سرانجام ما چگونه خواهد بود، معلوم نيست. و كلام آخر اين كه خدا كند زندگي مردم اين خطه بعد از آن فاجعه دردناك از آفت ايام و ديوسيرتان در امان و شربت اندر شربت باشد.
شهر من زنده است و همچنان نفس مي كشد.
برگرفته از كتاب بويي ناآشنا؛ نوشته حسين محمديان
نظر شما