دو هزار مهاجم عراقی را به عقب راندیم/در پادگان "عینخوش" فریاد بلندی بر سر بنیصدر خائن کشیدم
سردار محمد علی صبور متولد سال 1335 در دزفول، میزبان خبرنگار نوید شاهد در منزل خود شد. وی درباره سیری از تحولات زندگی خود در دوران قبل از انقلاب اسلامی و جنگ تحمیلی صحبت کرد. وقتی او در کلاس سوم ابتدایی درس میخواند، پدرش به رحمت خدا رفت. چهار برادر بودند و او فرزند اول خانواده بود که با فوت پدر، بار زندگی بر دوشش افتاد و شروع به نانوایی کرد و شغل پدرش را ادامه داد تا درآمدی برای خانوادهاش حاصل شود. نانوایی در اندیمشک بود و خانه در دزفول. در روزگاری که سن و سال زیادی نداشت، برای رفتوآمد و کسب درآمد مشکلات بسیار زیادی را تحمل کرد و خانوادهاش زندگی بسیار سختی را گذراندند.
سردار صبور با بیان اینکه میخواهم برای آیندگان توضیح دهم که صاحبان اصلی این انقلاب چه کسانی هستند زیرا جوان نسل چهارم، ابهامات زیادی درباره جنگ و دفاع مقدس دارد، اظهار داشت: سال 1342 بود که پدرم را به خاطر طرفداری از امام خمینی (ره) دستگیر کردند و به زندان انداختند و مغازه نانوایی پدرم را مدتی بستند. سال 1348 بود که ساواک به منزل ما حمله کرد و من نوجوانی سیزده ساله، دستگیر شدم. سید علی آوایی وزیر دادگستری فعلی همکلاسی دوران مدرسه من بود. برادرش یکی از مبارزین انقلابی بود. شهید عزیز صفری نیز از مبارزین سال 1356 بود که زیر شکنجههای ساواک شهید شد. من شاگردی این افراد را در جلسات قرآن و کلاسهای تبیین سیاستها میکردم.
وی در ادامه تعریف کرد: در سال 1354 وارد دانشسرای آبادان شدم و در مقطع فوق دیپلم رشته ادبیات تحصیل کردم. وقتی به همراه یکسری از دزفولیها در تظاهرات شرکت میکردم دستگیر شدم و نهایتا از دانشسرای آبادان اخراج شدم. در آن زمان، آقای کیاوش نماینده مردم آبادان در مجلس، در جریانات هفتم تیر مجروح شد. وی استاد ما بود و ارتباطهای زیادی باهم داشتیم و ایشان در آگاهسازی ما از شرایط زمان قبل از انقلاب اسلامی، نقش مهمی داشت.
سردار صبور ادامه داد: من در سال 52 پس از درگیری با ساواک، به کرمانشاه فرار کردم و سه ماه با یکی از دوستانم زندگی کردم. بار دیگر در سال 53 با ساواک درگیر شدم و به هفت تپه فرار کردم و در منزل دایی خود به مدت سه ماه پناهنده شدم. به طورکلی زندگی دَر به دَری داشتم تا اینکه پس از تمام شدن درسم در دانشسرای آبادان، در سال 56 به خدمت سربازی رفتم.
قرار بود اعدام شوم
این جانباز دوران دفاع مقدس گفت: خدمت سربازی به تازگی شروع شده بود. بیستونهم بهمنماه رسید که چهلم شهدای قم بود و در تبریز مراسمی برای آنها گرفته شده بود. من و تعدادی از سربازان فعالیتهایی ضد رژیم در آن موقع داشتیم و به همین علت بار دیگر دستگیر شدیم. دو بار در دوره آموزشی خدمت سربازی دستگیر شدم و بعد که به پادگان صالح آباد کرمانشاه منتقل شدم، به خاطر فعالیتهای انقلابی و ضد رژیم شاه، هشت بار دیگر هم دستگیر شدم. پس از آزادی، طبق قانون بایستی برای ادامه خدمت به شهر خودم میرفتم و به عنوان گروهبان یکم خدمت میکردم. با کسر دو درجه نظامی از من به خاطر فعالیتهایم، به سرپُل ذهاب تبعید شدم. اما در این منطقه هم بیکار نماندم و شعارنویسی و اقدامات انقلابی را ادامه دادم. بقدری فعالیتهایم در سرپُل ذهاب زیاد بود که در آسایشگاه سربازان، ممنوع الخروج شدم و اعلام کردند که به زودی قرار است پنج نفر را به تهران تبعید کرده و سه نفرشان را اعدام کنند، من جزء سه نفر اعدامی بودم.
وی با لبخندی بر لب تعریف کرد: استوار غیاثی اهل یکی از شهرهای کرمانشاه، شبانه به من خبر داد که قرار است فردا به تهران تبعید شویم. استوار غیاثی گفت؛ سرباز را مشغول میکند تا من از پنجره فرار کنم. در نهایت من توانستم از درب ورودی منازل سازمانی بیرون بروم. از آسایشگاه، حدود 30 کیلومتر تا شهر سرپُل ذهاب فاصله داشتیم که این مسیر، منطقه نظامی بدون هیچ وسیله نقلیهای بود. شبانه با پای پیاده فرار کردم. در بیابان گرگها حمله کردند و مجبور شدم به بالای درخت پناه ببرم. نزدیک صبح بود، اگر ارتشیها من را با لباسهای سربازی میدیدند، قطعا دستگیر میکردند. مجبور شدم لباسها را دربیاورم و بدون کفش درست مانند یک بیمار روانی، تا سرپُل ذهاب رفتم. درون یک کمپرسور تا سه راهی اسلام آباد غرب و بعد با یک تریلی تا سه راهی پُلدختر و با دردسرهای بیشماری خود را به خانه رساندم.
سردار صبور اظهار داشت: آن موقعها سروصدای انقلاب شنیده میشد تا اینکه این جریان مهم روی داد و انقلاب اسلامی به پیروزی رسید. پس از انقلاب باید طبق دستور امام خمینی (ره) باید به سرپُل ذهاب بازمیگشتم و به خدمت خود در آموزش و پرورش به عنوان دبیر ادبیات ادامه میدادم. من پنج روز بعد از انقلاب به شهر خودم بازگشتم و بهعنوان معاون کمیته انقلاب در قصر شیرین با ریاست سروان آذربان منصوب شدم. در این هنگام بود که جریان خلق عرب پیش آمد و من به همراه 150 نفر از مردم دزفول به خرمشهر رفتیم. در دفاع از مردم خرمشهر با گروهک خلق عرب که امروز معروف به الاهوازیه است، درگیر شدیم. پس از دو سه ماه، جریانات اغتشاشات کردستان پیش آمد و من برای پاکسازی مریوان، مدت دو سه ماهی را در کردستان گذراندم. به دزفول بازگشتم و چند ماهی را بر سر کلاس درس حاضر شدم تا اینکه دوباره اغتشاشات در کردستان پیش آمد و به مریوان بازگشتم. من مدام بین شهرهای دزفول و مریوان، درحال درس دادن و جنگیدن بودم. تابستان سال 1359 شد، باتوجه به اینکه در سرپُل ذهاب خدمت کرده بودم و منطقه را میشناختم گروهی از مردم دزفول را بسیج کردم و حدود 50 مرد و 30 زن را با خود بُردم. من در آن زمان به تازگی ازدواج کرده بودم و همسرم نیز در این گروه من را همراهی میکرد. این گروه قرار بود کارهای فرهنگی در روستاها انجام دهد اما من به خاطر شروع جنگ مرزی، به قسمتهای مرزی کشور رفتم.
"هشت پاسدار رشید ایرانی، دو هزار مهاجم عراقی را به عقب راندند"
این مرزبان دلیر دوران دفاع مقدس یادآور شد: در یکی از تحرکات ارتش عراق علیه ایران، هشت نفر سرباز بودیم که توانستیم دوهزار نیروی عراقی را به عقب برانیم. روزنامه اطلاعات آن زمان با تیتر درشتی نوشت: "هشت پاسدار رشید ایرانی، دو هزار مهاجم عراقی را به عقب راندند." شهریورماه سال 59 درگیریهای مرزی بیشتر شد تا اینکه 31 شهریور، جنگ هشت ساله شروع شد. همچنان داوطلبانه با گروهی از افرادی که در آموزش و پرورش دزفول کار میکردند، در قسمتهای مرزی مشغول خدمت بودم. سردار رشید آن زمان فرمانده عملیات سپاه دزفول بود تا روزی که عراق حمله کرد و به حدود 35 کیلومتری ما رسید. ارتش در پادگاه عینخوش مقاومت میکرد و با هفت تانک در مقابل 200 تانک عراقیها مقاومت میکرد. ارتشیها دفاع جانانهای کردند. عراق تا پادگان عینخوش پیشروی کرده بود که بنیصدر به پادگان آمد؛ من در این پادگان فریادی بر سر بنیصدر خائن کشیدم زیرا وقتی او را در قصر شیرین دیده بودم به او متذکر شدم که عراقیها تحرکاتی علیه ما انجام میدهند و برداشت ما این است که میخواهند ایران را مورد حمله نظامی قرار دهند. اما این خائن گفت؛ نه اصلا نگران نباشید که هیچ برنامه جنگی وجود ندارد. در پادگان عینخوش، با فریاد بلندی به او گفتم یادت هست در قصر شیرین گفتم عراق درحال انجام تحرکات نظامی علیه ایران است؟!
ایستادگی چهار نفره در مقابل دویست تانک دشمن
وی درباره خیانتهای بنیصدر تعریف کرد: بنیصدر به ارتش دستور عقب نشینی داده بود و ما خبر نداشتیم، درحالیکه تصور میکردیم ارتش درحال دفاع است، دشمن به فاصله سیصد متری ما نزدیک شده بود. پشت سنگر آمدم تا ببینم چرا ارتش به عراقیها حمله نمیکند، دیدم پرنده هم پَر نمیزند و این یکی از خیانتهای بنیصدر بود. به ناچار من و همرزمانم تنها چهار نفر بودیم که در مقابل دویست تانک دشمن ایستادگی کردیم. دیدم رزمندگان به شدت تشنهاند، برای افزایش توانشان مدام میگفتم در فاصله چند متریمان چاه آبی است. یکی از همرزمان از فرط تشنگی به زمین افتاد، خربزهای در اورکتم پنهان داشتم که هنوز یادم نرفته رزمندگان چگونه با ولع میخوردند. یک ماشین ارتش از نزدیکیمان در دشت عباس عبور میکرد که سوار بر آن شدیم و خودمان را به پادگان کرخه رساندیم. مردم مطلع شده بودند که عراقیها حمله کردند، به نزدیکی سه راهی دهلران – اهواز- اندیمشک آمده بودند.
پیام امام (ره)، قوت قلب ما شد
این سردار دوران دفاع مقدس، ادامه داد: سردار رشید دستور داد جلو برویم و جلوی حمله عراقیها را بگیریم. پاهایمان تاول زده بود، رمل در کفشهایمان پُر شده بود و خون از پاهایمان میچکید. با هر سختی که بود عراقیها را با شلیک تفنگ سرگرم کردیم. بعد از مدتی عراقیها به غرب کرخه رسیدند و ما در شرق رودخانه کرخه بودیم. مبارزات در روزهای اولیه پراکنده بود و ارتش و سپاه و مردم بهم ریخته بودند و سنگر نداشتیم. کار ما گریه بود و تصور میکردیم نظام شکست خورده است که پیامی از سوی امام خمینی (ره) قوّت قلب ما شد. امام اطلاعیهای مبنی بر این داد که "مردم محکم بایستند، ما دشمن را شکست خواهیم داد." این پیام برای ما که در خطوط اولیه جنگ بودیم و شرایط را از نزدیک میدیدیم بسیار عجیب بود. هیچ امیدی به زندگی نداشتیم. صدام هم نسبت به دزفول، کینه عجیبی داشت. در شروع جنگ، صدام چند استاندار نفوذی را برای خوزستان معرفی کرد و سربازان دزفول این استاندارها را پیدا کرده و میکُشتند. گاهی هم عوامل صدام، لولههای نفت را منفجر میکردند.
سردار صبور خاطرنشان کرد: تقریبا در هر شهری سروصدای جنگ شنیده میشد و شهر دزفول که در آن موقع آرامتر از شهرهای دیگر بود، جوانان زیادی داشت که گروه گروه به شهرهای مختلف ناامن مانند آذربایجان غربی، خرمشهر، آبادان و کردستان اعزام میشدند. اما بدلیل اینکه صدام عناد زیادی با مردم دزفول پیدا کرده بود، بیشترین بمباران را در این شهر انجام داد. در روزهای آغازین جنگ، من و چند تن از رزمندگان چند باری به چند صد متری عراقیها نزدیک شدیم و یکی دو خشاب گلوله را تیراندازی کردیم. عراقیها احساس کردند دسیسهای علیه آنها شکل گرفته است. در این هنگام، عراقیها حدود یک کیلومتر از رودخانه کرخه عقب نشینی کرده و به پشت خاکریز هندلی شکل رفتند؛ خاکریزی با ارتفاع چهار و پنج متر بود که کشاورزان برای هدایت آب رودخانه کرخه روی زمینهای کشاورزی خود درست کرده بودند. وسط خاکریز جوی آبی بود که عراقیها بالای آن رفتند و تا عملیات فتح المبین آنجا بودند و ما نیز تا حدود 200 متر جلوتر از ارتش در مبارزه با عراقیها بودیم.
شهادت دو برادر، باعث شد در دو عملیات شرکت نکنم
این جانباز دفاع مقدس در تمام عملیاتهای جنگ هشت ساله شرکت داشته و تنها در دو عملیات شرکت نکرده است، که در اینباره توضیح داد: من در هشت سال جنگ تحمیلی، فقط در دو عملیات "فتح آبادان" و "کربلای پنج" نبودم به علت اینکه برادرم سردار سیفالله صبور فرمانده جبهه رقابیه در منطقه صالح مشطط شهید شد و از شرکت در عملیات فتح آبادان بازماندم. برادر دیگرم شهید یدالله صبور معاون لشکر 42 قدر نیز بعد از مدتی شهید شد و من نتوانستم در عملیات کربلای پنج، شرکت کنم. من در هشت سال جنگ تحمیلی، در همه عملیاتها حضور داشتم و شهادت دو برادرم موجب شد فقط در این دو عملیات نتوانم شرکت کنم.
وی گفت: همه ما چهار برادر در جنگ شرکت داشتیم و زنان و بچهها بدون سرپرست در خانه تنها مانده بودند. مردم نیز شهر را خالی کرده و همسایهها همگی به بیابانها و شهرکهای اطراف فرار کرده بودند اما خانواده ما هنوز در شهر مانده بودند. زیرا توقع نمیرفت که خانواده فرماندهان شهر را ترک کنند. درحالیکه جبهه در 15 کیلومتری شهر دزفول بود و فاصله هوایی آن، تنها هفت کیلومتر بود. ما چهار برادر، حتی در هفته یکبار هم وقت نمیکردیم بیاییم و به خانوادهمان سری بزنیم.
سردار صبور در ادامه خاطرات خود تعریف کرد: من دبیر آموزش و پرورش بودم و داوطلبانه در جبهه میجنگیدم. پس از پایان جنگ هم اجازه نیافتم که به آموزش و پرورش بازگردم درنتیجه سال 71 وارد سپاه شدم. وقتی در 31 شهریور جنگ علنی شد، فردای آن روز مدارس بازگشایی میشدند که من باید بر سر کلاس درس میرفتم. اما از چند روز قبل از آغاز سال تحصیلی که من داوطلبانه در مرز بودم تحرکات علیه ایران را میدیدم، با شروع علنی جنگ هم در جبهه ماندم. چند ماهی آموزش و پرورش حقوقم را پرداخت میکرد اما بعدا قطع شد و بعد از چندماه بدون حقوق ماندن، بالاخره حقوقم از طرف سپاه با گرفتن ماموریت پرداخت شد.
همسر سردار صبور: رفت نان بخرد، شش روز ناپدید شد
همسر سردار صبور هم به جمع ما پیوست و خاطراتی را از آن دوران سخت تعریف کرد: یکباری که سردار صبور مرخصی آمد تا به خانه سری بزند، گفتم پنج روز است که در خانه نان نداریم و نان خشک میخوریم. او رفت نان بخرد. یکی از دوستانش که بعدا شهید شد، به دنبال صبور به خانه آمد و سراغش را از من گرفت. گفتم؛ او برای خرید نان بیرون رفته است. بلافاصله به دنبال صبور رفت و پیدایش کرد و گفت؛ عراق بدجوری حمله کرده، وضع خراب است. سردار صبور هم همانجا پشت موتورش نشست و بدون گرفتن نان و بدون اینکه خبری به خانواده بدهد، شش روز ناپدید شد. با خانوادهاش در به در دنبالش گشتیم. آخر او برای خرید چند نان بیرون رفته بود اما شش روز از او بیخبر بودیم. فقط خدا میداند در آن مدت چه کشیدیم.
این همسر فداکار سردار صبور افزود: روزی 300 گلوله به خانهمان شلیک میشد. زنان در غیاب مردان، مصیبتهای بیشماری کشیدند. وقتی به شهرهای مختلف خوزستان مانند شوش، به خانه اقوام میرفتیم بازهم آرامش نداشتیم. یک برادر من هم شهید شد و برادر دیگرم هشت سال اسارت کشید. دو دایی شهید و شش دایی جانباز و رزمنده هم دارم. در بمبارانها 68 نفر از اقوام همسرم ازجمله خاله، عمو، دایی، پسر عمهها، پسر عموها و .... شهید شدند.
آرزوی سردار صبور برای همسرش
سردار گفت: روزی 27 عدد قرص میخورم و خواب و بیداری نامنظمی دارم. از خداوند میخواهم همسرم را با حضرت زهرا (س) محشور بگرداند که سختیهای زندگی با یک جانباز اعصاب و روان و شیمیایی را در طول 40 سال گذشته تحمل کرده و زحمت تربیت سه دخترمان را بر دوش کشیده است.
گفتنی است؛ محمدعلی صبور، تا دو ماه پیش، به مدت 13 سال رئیس فدراسیون ورزشهای سه گانه کشور به عنوان نايب رئيس سيزم (شوراي بينالمللي ورزش نظاميان جهان) در قاره آسيا بود. او تا سال 54 در رشتههای ورزشی فوتبال، والیبال، شنا، بوکس و دوومیدانی فعالیت کرده و مقامهایی کسب کرده است، حتی در جبهه هم فعالیتهای ورزشی را ترک نکرد. وی درحال نگارش کتابی تحت عنوان "نقش ورزش در دفاع مقدس" است.
در پایان این دیدار، سردار صبور عنوان کرد: هرچه جانبازان بیشتر در خانه بمانند اثرات نامطلوب زیادی بر روحیه خودشان و خانوادهشان تحمیل میکنند. خوب است بنیاد شهید در زمینه ورزش جانبازان بیشتر برنامهریزی کند تا شادی و نشاط و امیدواری را به آنها هدیه کند. به نظرم پیام آتش به اختیار که از سوی مقام معظم رهبری اعلام شد، باید در بنیاد شهید و امور ایثارگران با حداکثر توان به اجرا دربیاید. 13 سال پیش اولین رئیس فدراسیون در ورزش سه گانه کشور شدم و روزی 20 ساعت کار میکردم. امیدوارم بنیاد شهید برای رفع مشکلات زندگی خانوادههای شهدا و ایثارگران، افراد عاشق را منصوب به کار کند.
مصاحبه از فرزانه همتی/