نگاهی به زندگی فرمانده گردان الحدید شهید حسینعلی توکلی خواه
يکشنبه, ۰۵ اسفند ۱۳۹۷ ساعت ۱۴:۲۹
شهید حسینعلی توکلی خواه بیست و یکم بهمن ماه 1364 در جبهه خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به سر به شهادت نایل گردید.
نوید شاهد: دوازدهم فروردین ماه سال 1337 ه ش در روستای دوله چشم به جهان گشود. بسیار خوش روزی و کودکی آرام و مظلوم بود.
دوره ی ابتدایی را به پایان رساند و بعد برای کمک به خانواده اش ترک تحصیل
نمود. سپس به کشاورزی و بعد به شغل بنایی پرداخت تا کمک پدرش باشد. در
کارهای کشاورزی به پدرش و در کارهای خانه به مادرش کمک می کرد.
به پدر بزرگش بسیار علاقه داشت. به پدر و مادر، خواهر و برادر بزرگترش و
نیز بچه های کوچکتر از خودش احترام می گذاشت. هنگام صحبت کردن با والدینش
بسیار آرام سخن می گفت و صدایش را بلند نمی کرد. دوست داشت همیشه خانواده
اش خوشحال و شاد باشند.
مریم توکلی خواه ( خواهر شهید ) می گوید: «به کتاب خواندن بسیار علاقه داشت
و ما را هم به خواندن کتاب تشویق می کرد. برای من کتاب قصص الانبیا خرید
تا بخوانم.»
کتاب های شهید مطهری را مطالعه می کرد. و بیشتر اوقات برای ثواب بیشتر از منزل تا حرم را پیاده می رفت. خادم افتخاری مسجد بود. معمار بود و در عرض سی روز در یک روستا حمام ساخت.
صله ی رحم را به جا می آورد و به دیدن اقوام می رفت. حتی به پدر و مادرش گوشزد می کرد: «رفتن به خانه ی اقوام واجب است.»
بدون اطلاع قبلی به دید و بازدید اقوام می رفت، می گفت: «دوست ندارم که کسی به زحمت بیفتد.»
به نماز اول وقت بسیار اهمیت می داد. موقع نماز در مسجد بود، ابتدا نماز را به جماعت می خواند، سپس به خانه می آمد. به انجام مستحبات بسیار مقید بود. ارادت خاصی نسبت به امام حسین (ع) داشت و هر وقت اسم امام حسین (ع) داشت و هر وقت اسم امام حسین (ع) را می شنید، بسیار گریه می کرد. از افراد دورو و غیبت کننده بیزار بود.
مشکلات را با توکل به خدا و اعتماد به نفس حل می کرد. مریم توکلی خواه ( خواهر شهید ) می گوید: «زمان سربازی همسرم به ما سر می زد و هر احتیاجی که داشتیم رفع می کرد. برای ما نفت می آورد. هنگامی که همسایه ها با هم دعوا می کردند، او پادر میانی می کرد و آن ها را آشتی می داد. در یکی از درگیری ها دستش با شیشه بریده بود، وقتی به او اعتراض کردم، گفت: فرد مسلمان باید به همسایه کمک کند و فقط نامش مسلمان نباشد.»
نظرش را به دیگران تحمیل نمی کرد. به ایده ی دیگران هم احترام گذاشت. قبل از انقلاب در راهپیمایی ها شرکت و اعلامیه پخش می کرد. در راهپیمایی ها «یکشنبه خونین» حضور داشت. از رفتن به سربازی در زمان رژیم طاغوت خودداری کرد.
امام را بسیار دوست داشت. هنگامی که امام از پاریس به تهران آمدند، به استقبال امام رفت. بعد از پیروزی انقلاب در پایگاه مسجد شروع به فعالیت کرد و شب ها به نگهبانی می پرداخت. به روحانیون علاقه داشت.
بعد از تشکیل بسیج جزو اولین نفراتی بود که عضو این نهاد شد. در بسیج به طور افتخاری و فعال کار می کرد. بعد از مدتی به سپاه پیوست.
می گفت: «این وظیفه ی من است که در جهت پیروزی انقلاب و اسلام قدمی بردارم.»
حسینعلی توکلی خواه در بیست سالگی با خانم زهرا خندان ( در شب عید غدیر خم ) پیمان ازدواج بست. ثمره ی ازدواج آن ها سه فرزند است. عباس در سال 1358، فاطمه در سال 1359 و مهدی در سال 1361 متولد شدند.
غلامحسین توکلی خواه ( پدر شهید ) می گوید: «در جشن عروسیش گفته بود کسی کف نزند و سروصدا نکنند.»
اگر در خارج از خانه ناراحتی داشت، وقتی به خانه می رسید ناراحتی خود را پنهان می کرد. در زمان جنگ تحمیلی، خانواده اش را با خود به دزفول برد تا در کنار هم باشند.
شب های جمعه با خانواده اش به حرم می رفت و دعای کمیل را در آن جا می خواند. در شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان افطاری می داد و بعد مراسم احیا برگزار می کرد.
زهرا خندان ( همسر شهید ) می گوید: « فردی خوش قول بودند. در یکی از سال ها در شب بیست و یکم ماه مبارک رمضان، با وجودی که افطاری داشتیم و هم مراسم احیا، ولی چون ایشان به من و خواهرشان قول داده بودند که ما را به حرم ببرند، در آن شب، با این که بسیار خسته بودند، ولی ما را به حرم بردند تا به قولشان عمل کرده باشند.»
فردی بود که گرایشات مذهبی قوی داشت. در مراسم سینه زنی ماه محرم حضور می یافت. از تمام اقشار جامعه در مهمانی دعوت می کرد. در ساختن مسجد فقط برای رضای خدا و بدون ریا کمک می کرد.
از خصوصیات بارز او این بود که هرکاری از دستش برمی آمد برای دیگران انجام می داد، حتی اگر کسی به او بدی کرده باشد.
با شروع جنگ تحمیلی برای خدمت به اسلام و به فرمان امام به جبهه های حق علیه باطل شتافت.
در عملیات بدر، خیبر، ثامن الائمه (ع) و فاو حضور داشت. مسئول گروهان، معاون گردان، و فرمانده گردان بود. فرماندهی گردان الحدید از تیپ 21 امام رضا (ع) را برعهده داشت.
بسیار شجاع و نترس بود. با آر.پی.جی تانک های دشمن را منهدم می کرد. در کارهای سخت و مشکل همیشه پیشقدم بود. با دیگران مشورت می کرد و نظر دیگران را جویا می شد. او برای جبهه نیرو جمع می کرد. مریم توکلی خواه ( خواهر شهید ) می گوید: «شهید بیشتر وقتش را در جبهه سر می کرد. و خیلی کم به مرخصی می آمد. به ایشان گفتم: مردم می گویند: چرا برادر شما مدام در جبهه است؟ ایشان گفتند: هدف ما رضایت خداوند است و شما به حرف مردم اهمیت ندهید، بلکه به جبهه کمک کنید.»
زهرا خندان ( همسر شهید ) می گوید: «ایشان دیگران را برای رفتن به جبهه دعوت می کردند، پدر و پسر دایی شان را هم با خود به جبهه بردند. می گفتند: اگر ما به جبهه نرویم، پس چه کسی باید به جبهه برود؟»
عباس توکلی خواه ( فرزند شهید ) می گوید: «زمانی که پدرم از جبهه برمی گشتند، من در کوچه بازی می کردم و ایشان از پشت سر، چشم های مرا می گرفتند و من گرمی دست های ایشان را حس می کردم.»
چیزی از جبهه تعریف نمی کردند. حتی در خواب می جنگیدند و خواب جبهه و جنگ را می دیدند. ایشان نمادی از جبهه وجنگ بودند. در این جا احساس دلمردگی و کسالت می کردند.»
هر دفعه که از جبهه برمی گشت، می گفت: «جبهه حال و هوای دیگری دارد، زمانی که به مرخصی می آیم گویی از خدا دور می شوم.»
وقتی اطرافیان به او می گفتند: «به حد کافی به جبهه رفته اید، دیگر بس است. می گفتند: دفاع از دین واجب است. ما در زمان امام حسین (ع) نبودیم که به آن امام کمک کنیم، حالا وقت عمل کردن است.»
آرزوی پیروزی اسلام را داشت. می گفت: «با این نظامی که ما داریم، حتماً به این حقیقت دست پیدا می کنیم.»
در جبهه چندین بار مجروح شد، یک بار از ناحیه دست و بار دیگر در عملیات خیبر از ناحیه ی پا.
زهرا خندان ( همسر شهید ) نقل می کند: « زمانی که ایشان از ناحیه ی پا مجروح بودند، من بسیار ناراحت بودم. ایشان به من گفتند: چرا ناراحت هستید؟ من که هنوز شهید نشده ام. شما باید آمادگی شهادت مرا داشته باشید.»
حسین توکلی خواه در تاریخ 21/11/1364 در جبهه ی خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به سر به درجه رفیع شهادت نایل گردید. و پیکر مطهرش پس از انتقال به مشهد در بهشت رضا (ع) دفن گردید.
مریم توکلی خواه ( خواهر شهید ) می گوید: «بعد از شهادت ایشان ، هر خواسته ای که داشتم، در خواب خواسته ام را برآورده می کرد. زمانی که باردار بودم و ماه مبارک رمضان بسیار تشنه بودم که در خواب او یک لیوان آب خنک به من داد.»
عباس توکلی خواه ( فرزند شهید ) نقل می کند: «پدرم در تمام مراحل زندگیم مرا کمک می کنند. اگر مشکلی داشتم خواب ایشان را می دیدم و مشکلم حل می شد. حتی در مورد ازدواج، تحصیل و شغلم، ایمان دارم ابتدا لطف و عنایت خداوند و بعد توجهات پدرم شامل حال من می شود.»
خاطرات
مریم توکلی خواه ,خواهر شهید:
«او خودش را وقف انقلاب کرده بود. در تظاهرات ها حضور داشت. گاهی ما را هم با خودش به راهپیمایی می برد. می گفت: برای انقلاب زن و مرد باید به راهپیمایی بروند و این انقلاب مال ماست و باید برای پیروزی آن تلاش کنیم. به نوارهای سخنرانی امام گوش می داد. حدود نود نوار مذهبی در منزل داشت.»
مهدی توکلی خواه :
«در روز یکشنبه خونین که من با برادرم در تظاهرات شرکت کردیم، در میدان شهدا تیراندازی شدیدی بود. من به ایشان گفتم: تیراندازی شدیدی است کمی به عقب برگردیم. ولی ایشان گفتند: اشکالی ندارد. ماموران رژیم با تانک به طرف مردم تیراندازی می کردند که کشتار فراوانی در پی داشت.»
زهرا خندان , همسر شهید:
«در کارهای خانه از جارو کردن، پذیرایی میهمان و نگهداری از بچه ها به من کمک می کردند. ایشان آشپزی را هم یاد گرفتند تا در ماه محرم و صفر برای سید الشهداء (ع) خدمت کنند. اخلاق خوبی داشتند. با گذشت بودند. در اکثر میهمانی ها ایشان از میهمان ها پذیرایی می کردند، حتی اگر مجروح بودند.
روزی یک بار به دیدار پدر و مادرش می رفت و به دیدن پدر و مادر من هم می رفتند. می گفتند: مادر شما را هم مثل مادر خودم دوست دارم. با فرزندانش بسیار مهربان بودند. آنها را با خود به حرم و نماز جمعه می بردند، ولی بچه ها را زیاد وابسته به خود نمی کردند. می گفتند: اگر به من وابسته شوند، وقتی که نباشم تو را اذیت می کنند. ایشان دوست داشتند بچه ها را طوری تربیت کنند که برای جامعه مفید باشند و به اسلام خدمت کنند. نسبت به حجاب بسیار حساس بودند. حتی به دختر کوچکم یاد داده بودند که از همان سن کم روسری سرش کند.»
برادر شهید:
«ایشان در جنگ بسیار فعال بود. من به همراه پدر و دامادمان در جبهه بودیم و چون کسی نبود که سرپرستی خانواده را برعهده بگیرد، قرار گذاشته بودیم که نوبتی یکی از ما دو نفر در خانه باشد و با آمدن دیگری آن فرد به جبهه برود. در یکی از مرخصی ها که من آمدم، دیدم ایشان به جبهه رفته اند. وقتی به ایشان گفتم: چرا به جبهه رفتند و در خانه نایستادید؟ گفتند: خداوند هست و در جبهه به ما احتیاج بیشتری است.»
غلامحسین توکلی خواه , پدر شهید:
«او فرمانده بود ولی به ما چیزی نمی گفت. وقتی از او سوال می کردم: در جبهه چه کاره هستی؟ می گفت: من در جبهه بسیجی هستم.»
همسر شهید:
«ایشان وقتی از جبهه برمی گشتند، از جنگ چیزی برای ما تعریف نمی کردند، حتی سمتشان را در جبهه به ما نمی گفتند.»
علی اصغر خندان , برادر خانم شهید:
«شهید توکلی خواه ریاکار نبود. تا زمان شهادت ما نمی دانستیم که ایشان فرمانده بودند. در جبهه دوـ سه مرتبه مجروح شده بودند. وقتی به ایشان می گفتم: شما دینت را ادا کردی به جبهه نروید. می گفتند: این زمینه حد و مرز ندارد.»
عباس توکلی خواه , فرزند شهید:
«ایشان بسیار متواضع و فروتن بود. حتی برای مصاحبه در مقابل دوربین قرار نمی گرفتند و دوست نداشتند در کاری که انجام می دهند کوچک ترین غشی وارد شود.»
مهدی توکلی خواه :
«بعد از عملیات قادر بود که به من خبر دادند که برادرم مجروح شده و در بیمارستان بستری است. هنگامی که به دیدن ایشان رفتم، به من گفتند: به دکتر بگویید بعد از گچ گرفتن پایم مرا از بیمارستان مرخص کند. بعد از راضی کردن پزشک برای مرخص کردن ایشان، به منزل آمدیم که بعد از چند روز می خواستند گچ پایشان را ببرند و به جبهه بروند. می گفتند: من طاقت ماندن در این جا را ندارم. باید هرچه زودتر به جبهه بروم که بعد گچ را خودشان بریدند و به جبهه اعزام شدند.»
عباس توکلی خواه , فرزند شهید:
«خیلی از خصوصیات اخلاقی که من دارم نتیجۀ تربیت درست و رفتار پدرم است. من قلکی داشتم که پر شده بود. ایشان به من گفتند اگر دوست داری این قلک را به رزمندگان تقدیم کن. و من هم قبول کردم و با ایشان به سپاه رفتم و قلکم را تقدیم به رزمندگان کردم. پدرم و چند تا از دوستانشان مرا بسیار تشویق کردند. ایشان مرا به راهپیمایی ها می بردند.
پدرم چه در نامه و یا به عنوان توصیه به من می گفتند: «درست را بخوان و مواظب مادرت باش و سعی کن یک بسیجی مخلص باشی.»
آرزوی شهادت را داشت و می توان گفت: «اکثر دوستانم شهید شده اند ولی من به شهادت نرسیده ام.»
مریم توکلی خواه :
«وقتی برادرم به جبهه می رفت مادرم برای سلامتی آن ها بسیار نذر می کرد. شهید بسیار ناراحت می شد و می گفت: اگر من به شهادت نمی رسم، به خاطر این است که شما نذر می کنید. اگر مرا دوست دارید، کمتر نذر کنید تا من به شهادت برسم. آخرین باری که به جبهه رفت، قبل از اعزام به حرم مطهر امام رضا (ع) رفت و در مقابل ضریح امام رضا (ع) ایستاد و گفت: یا امام رضا (ع) من آرزوی شهادت را دارم، پس حاجت مرا برآورده ساز.»
فرزند شهید:
«آخرین باری که به جبهه رفتند، ایشان تمام فامیل را دعوت کردند و آن شب بسیار عکس گرفتیم. عکسی که از آن شب از پدرم به یادگار دارم حاکی از آن است که گویی ایشان می دانستند که این دفعه حتماً شهید می شوند.»
خواهر شهید:
«قبل از آخرین اعزامش عکس گرفت و به همسرش گفت: اگر شهید شدم این عکس را روی خاکم بگذارید. او حتی گلدان برای کنار عکسش هم گرفته بود. مادرم قبل از شهادت برادرم خواب دیده بود که سیدی ایشان را مادر شهید خطاب می کند و می گوید: خداوند به شما صبر دهد. و مادرم برخلاف نظر ما، در زمان شهادت برادرم بسیار صبور بودند. شبی که جنازه شهید را آوردند، خواب دیدم که شهید با لباسی مرتب و بسیار خوشحال بودند و به من گفتند: از مهمان ها به خوبی پذیرایی کنید و من هم به خواسته ی ایشان عمل کردم.»
همسر شهید به نقل از یکی از همرزمانش :
«شهید شب عملیات خواب می بیند که سیدی او را با خود می برد. او می گوید: مرا کجا می برید؟ ما عملیات داریم و باید در آن جا باشم. آن آقا به او می گویند. تو تمام کارهایت را انجام داده ای و باید با من بیایی ، که شهید به دوستانش می گوید: من در این عملیات شهید می شوم.»
پدر شهید:
«او یقین داشت که شهید می شود. او فرمانده ی گردان بود. و من راننده ی فرمانده بودم. قبل از شروع عملیات ما با پسردایی شهید و باجناقم عکس گرفتیم. در هنگام نماز به همراه چهارصد نفر از نیروهایش نماز خواند و بعد گفت: چراغ ها را خاموش کنید تا با هم وداع کنیم، مانند شبی که امام حسین (ع) با یارانش وداع کرد. امشب شب عملیات است و امکان دارد عده ای از شما شهید شوید پس اگر نمی خواهید که شهید شوید می توانید برگردید. او ابتدا با امام جمعه ی اهواز وداع کرد که در تلویزیون اعلام کردند: وداع فرمانده با امام جمعه و بعد با من وداع کرد که اعلام شد وداع فرمانده با پدرش. بعد سوئیچ ماشین را از من گرفت و گفت: شما نیایید، عده ی ما زیاد است. که او در همان عملیات شهید شد.»
نظر شما