سردار شهید غلامحسین اسداللهی / زندگی نامه شهید
غلامحسين اسداللهى - پنجمين فرزند عبدالله - در دوم فروردين سال1319، در روستاى باغنو - از توابع شهرستان تربت جام - به دنيا آمد. در هفت سالگى پدر و در هشت سالگى مادر خود را از دست داد و بعد از چند سال با برادر و خواهرانش به مشهد آمد و به كفاشى و كار در قهوهخانه و قنادى پرداخت. دوره ابتدايى را به طور شبانه خواند و علاقه زيادى به درس و قرآن داشت.
او در 18 سالگى براى خدمت سربازى ابتدا به بيرجند و سپس به زابل اعزام شد.
اوقات فراغتش را بيشتر مطالعه مىكرد و در فعاليت هاى اجتماعى نيز شركت داشت.
در سال 1344 و در بيست و چهار سالگى، با خانم ليلىنژاد - كه دخترى از خانواده اى مذهبى بود - ازدواج كرد و مراسم عقد و ازدواج بسيار ساده برگزار شد.
او سالها قبل از انقلاب، از طريق روحانيون مبارز با انقلاب آشنا شد و ارتباط تنگاتنگ و نزديكى با روحانيون داشت.
با شروع انقلاب در سال هاى 1356 و 1357، به صفوف به هم فشرده مردم پيوست و در راهپيمايي ها و اعتصابات حضور يافت و در زمينه تهيه و تكثير اعلاميه هاى امام(ره) نيز فعاليتى گسترده داشت.
او به امام(ره) علاقه داشت و به همه سفارش مى كرد كه ايشان را تنها نگذارند. و هنگامى كه كسى به امام(ره) و روحانيت بى احترامى مى كرد بسيار عصبانى مى شد و مى گفت: «با او رفت وآمد نداشته باشيد.»
در مورد انقلاب مى گفت: «ان شاءالله اگر امام بيايند و انقلاب پيروز شود، ايران گلستان مى شود.»
او قبل از انقلاب جوشكار بود ولى بعداز پيروزى انقلاب اين كار را كنار گذاشت و عضو سپاه شد.
او با گروه هاى ضد انقلاب بسيار مخالف بود و با آنان سخت مبارزه مى كرد و به خاطر نابودى و جنگ با آنان، عازم جبهه كردستان شد و به مدت دو ماه با آنان به نبرد پرداخت.
به خاطر همين مخالفتها و فعاليتها بارها مورد تهديد قرار گرفت، ولى از مبارزات و فعاليت هايش دست بر نمى داشت.
همه را به حفظ ارزشها و آرمانهاى انقلاب و ايستادن در مقابل ضد انقلاب و منافقين سفارش مى كرد.
با شروع جنگ تحميلى پيوسته در جبهه هاى نبرد شركت داشت. هر چهل و پنج روز يا سه ماه يك بار مرخصى مى آمد و هنگامى كه مى خواست به جبهه برگردد به همسرش مى گفت: «شما اجازه بدهيد من به جبهه بروم، نصف ثواب مال شما باشد.» با روحيه خوب و بسيار عالى به ميدان نبرد مى رفت.
در سال 1359 در منطقه سوسنگرد بر اثر اصابت تركش خمپاره مجروح و در بيمارستانى در اهواز بسترى شد. يك بار ديگر هم مجروح شد و در يكى از بيمارستانهاى تهران بسترى شد، ولى به خانواده خود چيزى نگفت.
او جبهه رفتن و جنگيدن با دشمنان را افتخار مى دانست.
همسرش در مورد عشق و علاقه او به جبهه مىگويد: «هنگامى كه به او مى گفتيم كه چرا از جبهه دير مى آييد يا اينكه بيشتر بياييد و مرخصى بگيريد، ناراحت مى شد و مى گفت: شما بايد بگوييد بيشتر بروم، زيرا آنجا به ما بيشتر نياز دارند.»
خواهر او نيز در اين زمينه مى گويد: «بزرگ ترين آرزويش جبهه و شهادت بود. روزى كه خرمشهر آزاد شد گريه مى كرد كه چرا من در خرمشهر نبودم؟»
در مورد اخلاق و رفتار او در خانواده، يكى از فرزندانش مى گويد: «برخورد ايشان در خانه با ما بسيار خوب بود و هميشه به ما توصيه مى كردند كه درس بخوانيم و در كارها به مادرم كمك كنيم. خود ايشان نيز در كارهاى خانه به مادرم كمك مى كردند و مى گفتند كه عدالت را بايد از خانه شروع كرد. پدرم حتى هنگامى كه ما كار غلطى انجام مى داديم، تنها با نصيحت و چند روز حرف نزدن، ما را تنبيه مى كردند و در اين صورت بود كه ما مى فهميديم كه پدرمان واقعاً از دست ما عصبانى هستند.»
آقاى نظرنژاد - يكى از دوستان شهيد - در مورد خصوصيات اخلاقى وى مىگويد: «از زمانى كه او را شناختم از نظر برخورد با مردم استثنايى بود و خيلى متين و بردبار و باوقار با مردم گفتگو و برخورد مى كرد.»
او در بسيارى از مجالس مذهبى از جمله: نماز جماعت و جمعه شركت مى كرد و هنگام نماز خواندن چهره معنوى و روحانى داشت و با حالتى خاص با معبود خويش به راز و نياز مى پرداخت و در نمازهاى شب خود نيز خالصانه در دل شب با خداى خويش مناجات مى كرد. او در اخلاق نمونه و بسيار مهربان، صبور، خوش قلب و متين بود. به بچه ها علاقه زيادى داشت و از بازى كردن با بچه ها و ديدن چهره شاد آنها لذت مى برد. او فردى بسيار اجتماعى بود و سعى مى كرد مشكلات ديگران را حل كند. رابطه اش با همه اقوام و آشنايان خوب بود و به همه احترام مى گذاشت.
به محرومين و مستمندان كمك مى كرد و اگر كسى مشكلى داشت در حل آن مى كوشيد. همسرش در اين مورد مى گويد: «هنگامى كه خانه ما در خيابان مصطفى خمينى بود، يك روز برف سنگينى آمده بود و او به پيرمرد همسايه كمك كرد تا پشت بام منزلش را برف روبى كند و بعد از شهادت او، آن پيرمرد هميشه از او ياد مى كرد.»
شهيد اسداللهى در عمليات هاى زيادى شركت كرده بود كه از آن جمله مى توان به عمليات والفجر مقدماتى، والفجر 1، والفجر3 و عمليات خيبر اشاره كرد.
او به علت داشتن شجاعت و خوشرويى، بسيار مورد توجه فرماندهان رده بالا بود و همين خصوصيات باعث دلگرمى زير دستان او نيز شده بود. از خصوصيات بارز او شجاعت بود. آقاى نظرنژاد مى گويد: «در عمليات خيبر دشمن ما را از كنار رود دجله و فرات به عقب رانده بود. ما در كنار دژ آرايش گرفته بوديم و جنگ تن به تن آغاز شد؛ شهيد را ديدم كه يك تنه در مقابل تانكهاى دشمن مى جنگيد و مى گفت: بياييد ياران حسين، فرار نكنيد.»
معتقد بود كه همه بايد به جبهه بروند يا در امورى كه مربوط به جبهه است كمك كنند تا جنگ به نفع اسلام و مسلمين تمام شود.»
آقاى سعيد رئوف يكى از همرزمان شهيد مى گويد: «از كوتاهى در كارها عصبانى مى شد، مثلاً وقتى در عملياتها مى گفت: تيربار بياوريد و دير مى آوردند، بسيار عصبانى مى شد. اما وقتى كار تمام مى شد اگر هم او را عصبانى مى كرديم، فقط مى خنديد و وقتى به او مى گفتيم كه چرا عصبانى مىشوى؟ مىگفت: اگر در كار كوتاهى كنيم بسيار شهيد خواهيم داد. عصبانيتش تنها به خاطر خدا بود نه نفس خودش. از آرزوهايش سلامتى و تندرسى امام(ره) بود و مى گفت: دعا مى كنم كه از عمرم كم شود و بر عمر ايشان افزوده شود.»
همرزمانش از تقوا و پارسايى او نيز بسيار ياد مى كنند. يكى از دوستانش به نام غلامحسين نظرنژاد - در اين زمينه مىگويد: «وقتى نام حضرت زهرا(س) برده مى شد يا نام ائمه(ع) بيان مى شد، در او يك انقلاب درونى ديده مى شد و شانه هايش مى لرزيد و گريه مى كرد. وقتى به مرخصى مى آمد، بيشتر با بچه ها بازى مى كرد و آنها را بيرون مى برد و همچنين در منزل به همسرش كمك مى كرد ويا به مطالعه رساله امام(ره) و نهج البلاغه يا به خواندن كتابهاى مختلف مى پرداخت.
از غيبت و دروغ بدش مى آمد و كسى جرئت نداشت پيش او از ديگران غيبت كند. بزرگ ترين آرزويش شهادت بود.
به نماز بسيار اهميت مى داد و در اين مورد مى گفت: «اگر هنگام نماز است و كارى داريد، كارتان را كنار بگذاريد و نمازتان را بخوانيد وسپس كارتان را انجام دهيد.»
آخرين بار كه به جبهه اعزام مى شد، از روحيه بسيار بالايى برخوردار بود. همسرش در مورد خوابى كه شب قبل از شهادت او ديده است، مى گويد: «ديدم شهيد روى بلندى ايستاده و من پايين بلندى هستم و به او مى گويم: چرا پايين نمى آييد؟ و او گفت: ان شاءالله مى آيم. در آن لحظه اسبى سفيد و سه كبوتر آمدند و كبوترها شروع به پرواز كردند و او در حالى كه افسار اسب در دستش بود ناپديد شد و من اين خواب را به شهادت او تعبير كردم.»
در عمليات خيبر و در محور عملياتى جزيره مجنون، او به همراه دو تن از دوستانش پيشروى مى كنند، تا اينكه از آب دجله و فرات مى گذرند و هرچه به اين سه نفر اعلام مى شود كه عقبنشينى كنيد، مى گويند: «اگر عقب نشينى كنيم، تلفات زيادى مى دهيم.» و به اين ترتيب به پيشروى ادامه مى دهند، تا اينكه او پس از مقاومت سرسختانه، بر اثر اصابت تركش به سر در 8 اسفند 1362 به شهادت مى رسد.
آقاى حسن نظرنژاد - از دوستانش - در مورد نحوه شهادت او مى گويد: «وقتى ما از دجله به سوى هور عقب رانده شديم، بر روى دژ با دشمن درگيرى تن به تن ايجاد شد، او باتيربارى كه دردستش بود به بالاى دژ رفت و به نيروهاى عراقى حمله كرد و در آنجا به شهادت رسيد. در آن موقع كه او را روى دژ ديدم شهيد شده بود و صورتش مثل خورشيد مى درخشيد.»
صغرى اسداللهى در مورد شهادت برادرش مى گويد: «روزى سر قبر ايشان رفتيم. چند نفر جوان كه تازه ازدواج كرده بودند سر قبر ايشان گريه مى كردند، وقتى من شروع به درد دل با شهيد كردم، يكى از آنها پيش من آمد و گفت: شهيد جان 800 تن از ما را خريد، ايشان ما را نجات دادند تا زير تانك نرويم، اما خودشان شهيد شدند.»
يكى از همرزمانش شب قبل از عمليات او را در حال نماز و راز و نياز با خدا مى بيند. وقتى جوياى حال او مى شود، مى گويد: «مىترسم شهادت نصيبم نشود.»
از او چهار فرزند به نامهاى محمدرضا (متولد1347 )، فاطمه (متولد 1347)، مهدى (متولد 1355) و مريم (متولد1360 ) به يادگار مانده است.
پيكر مطهر او در جبهه باقى ماند، اما تمثالى به يادگار از او تشييع و در بهشت رضا(ع) به خاك سپرده شد.