کاش امام حسین (ع) عباسم را به خادمی بپذیرد
سهشنبه, ۱۲ تير ۱۳۹۷ ساعت ۰۹:۲۷
از زیر قرآن ردش کردم و آب پشت سرش ریختم. این بار آخری نمیدانم چه شده بود بارها و بارها بر میگشت و به ما خیره نگاه میکرد. دلم سوخت. میخواستم فریاد بزنم که عباسم چه میخواهی، اما هیچ حرفی نزدم
نوید شاهد:
دیدن تصاویر وداع خانواده شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون عباس جعفری در معراج
شهدا ما را برآن داشت تا دنبال خانوادهاش بگردیم. مادری که بر بالای پیکر
فرزند شهیدش روضه میخواند و ندبه و زمزمه میکرد در گفتوگو با ما
میگفت:کاش امام حسین (ع)عباسم را به خادمی بپذیرد. در حالی پای صحبتهای
فاضله جعفری مادر شهید عباس جعفری مینشینم که سوز و دلتنگی از فرزند در
تکتک جملات مادرانهاش احساس میشد.
شما چه زمانی به ایران مهاجرت کردید و چند فرزند دارید؟
من متولد ۱۳۵۷ هستم. شش ساله بودم که به ایران آمدم. همین جا ازدواج کردم و چهارپسر و دو دختر دارم. عباس اولین فرزند خانواده و متولد پیشوای ورامین بود.
عباس چگونه رضایت شما را برای حضور در جبهه مقاومت جلب کرد؟
سال گذشته ما را به سوریه برد. آنجا از بیبی خواست تا اربعین به کربلا برود. بعد هم ما عازم کربلا شدیم. ۲۱ نفر بودیم. عباس همسفر خوبی بود. او خود را برای شهادت آماده میکرد، حتی خلعتیاش را در همین سفر کربلا خرید. بستگانمان میگفتند تو هنوز بچهای خلعتی میخواهی چه کار! گفت: اتفاقاً الان فقط به همین احتیاج دارم، چون دیر یا زود شهید خواهم شد. همانجا آنقدر برای رفتن مجدد به سوریه اصرار کرد که راضی شدیم. روبهروی حرم حضرت ابوالفضل (ع) نشسته بودیم. من و پدرش او را به خود آقا ابوالفضل سپردیم. بارها رفت و آمد، اما آخرین بار که میرفت آنقدر با من خوب حرف زد که نتوانستم اجازه ندهم و حرفی برای مخالفت با او نداشتم.
از اعزام آخرش بگویید.
۱۹ دی ۹۶ آخرین باری بود که عازم شد. دو ساعت قبل اذان صبح چراغ اتاقش روشن شد. بلند شدم. از جا کلیدی نگاهش کردم. داشت لباسها و ساکش را آماده میکرد. رفتم داخل اتاق گریه کردم، اصرار کردم، اما از اتاق بیرون آمد و گفت: پیش من گریه نکن. التماسهایم فایدهای نداشت. میگفت: مادر تو مسلمانی چطور اجازه نمیدهی بروم و از عمهام دفاع کنم؟ اگر داعشیها پایشان به حرم بیبی زینب (س) برسد نمیدانی چه وحشیگریهایی میکنند.
با من و خواهر و برادرهایش خداحافظی کرد. همه را بوسید و رفت. از زیر قرآن ردش کردم و آب پشت سرش ریختم. این بار آخری نمیدانم چه شده بود بارها و بارها بر میگشت و به ما خیره نگاه میکرد. دلم سوخت. میخواستم فریاد بزنم که عباسم چه میخواهی، اما هیچ حرفی نزدم. نمیخواستم در این لحظات آخر دلتنگتر شود. او عاشق شده بود؛ عاشق اهل بیت (ع). دلش آنجا بود.
در تماسهای تلفنی وضعیت آنجا را چگونه توصیف میکرد؟
هر بار تماس میگرفت، خوشحال بود، معمولاً از اولین سؤالهای من این بود که کی بر میگردی؟ و میگفت: میآیم. قبل از شهادت دو بار تماس گرفت و گفت: من یک هفته به عید میآیم خیالتان راحت!
سه دقیقه بیشتر صحبت نکرد. گفت: بچهها در نوبت نشستهاند تا با خانوادههایشان صحبت کنند. او برای انجام هر کاری آمادگی داشت. میگفت: در آشپز خانه کار میکند. گفتم معمولاً وقتی رزمندگان میخواهند به عملیات بروند به خانوادههای خود خبر میدهند، شما هم وقتی میخواهی برای عملیات بروی به ما خبربده، گفت: برای چه شما را نگران کنم. اینجا مدتی در پشت جبهه فعالیت داریم، هر چند وقت یکبار هم به عملیاتی میرویم. فقط از من میخواست که برایش دعا کنم تا به مقام شهادت نائل شود.
عباس در خانواده چگونه فرزندی بود و چه مدت در جبهه مقاومت خدمت کرد؟
از خوبیهایش هرچه بگویم کم گفتهام. شجاع، مهربان و اهل گذشت بود. خودش آرزوی شهادت داشت. وقتی گفت: میخواهد به سوریه برود ابتدا مخالفت کردم و گفتم پدرت پیر و مریض است، اما او میگفت: مامان شهادت نصیب هر کس نمیشود نگران من نباشید. تقریباً ۲۲ سال داشت که برای دفاع از حرم و جهاد با داعشیها عازم سوریه شد و سه سال به طور متناوب آنجا بود. شهادت دوستان و همرزمانش در او تأثیر زیادی گذاشته بود. میگفت: در یک عملیات از شب تا صبح مثل باران روی سرمان تیر و ترکش آمد، اما اتفاقی برای من نیفتاد ولی در کنار من کسی بود که دستش قطع شد یا شکم رزمندهای پاره شد و چند نفر شهید شدند، اما شهادت نصیب من نشد. میگفت: شهادت لیاقت میخواهد.
نحوه شهادت عباس چگونه بود و شما چطور از شهادتش باخبر شدید؟
قبل از اینکه خبر شهادتش را بیاورند خواب دیدم که عباس لباس سفیدی خریده و من را صدا میکند و میگوید ننه بیا... به من میگفت: ننه. ابتدا یکی از دوستانش خبر مجروحیتش را به ما داد و گفت: در بیمارستان بستری است. چند روزی گذشت که از طرف سپاه آمدند و خبر شهادتش را دادند. دنیا برایم تیره و تار شد. گفتم به من گفته بود در آشپزخانه پشت جبهه مشغول خدمت است. گویا گلوله به پهلو و پشت گوش چپش خورده بود، بعد هم مین منفجر شد و به جمجمهاش اصابت کرد. مدت کوتاهی در بیمارستان بستری شد و سرانجام در چهارم اسفند ۹۶ در جبهه بوکمال شهید شد. پیکرش را ۲۷ فروردین امسال آوردند و بعد از مراسم تشییع در پیشوا به خاک سپرده شد. زمزمه این روزهای من این است کاش امام حسین (ع) تو را به خادمی بپذیرد.
عباس وصیتنامهای هم داشت؟
وصیتنامهاش تاکنون به دست ما نرسیده است. گفته بود وصیتنامه نوشته که دست یکی از همرزمانش است و به او گفته بود که وصیتنامهاش را به دست مادرم برسان، اما نمیدانم آیا آن دوست شهید شده یا نه ولی تاکنون به دست ما نرسیده است.
شما چه زمانی به ایران مهاجرت کردید و چند فرزند دارید؟
من متولد ۱۳۵۷ هستم. شش ساله بودم که به ایران آمدم. همین جا ازدواج کردم و چهارپسر و دو دختر دارم. عباس اولین فرزند خانواده و متولد پیشوای ورامین بود.
عباس چگونه رضایت شما را برای حضور در جبهه مقاومت جلب کرد؟
سال گذشته ما را به سوریه برد. آنجا از بیبی خواست تا اربعین به کربلا برود. بعد هم ما عازم کربلا شدیم. ۲۱ نفر بودیم. عباس همسفر خوبی بود. او خود را برای شهادت آماده میکرد، حتی خلعتیاش را در همین سفر کربلا خرید. بستگانمان میگفتند تو هنوز بچهای خلعتی میخواهی چه کار! گفت: اتفاقاً الان فقط به همین احتیاج دارم، چون دیر یا زود شهید خواهم شد. همانجا آنقدر برای رفتن مجدد به سوریه اصرار کرد که راضی شدیم. روبهروی حرم حضرت ابوالفضل (ع) نشسته بودیم. من و پدرش او را به خود آقا ابوالفضل سپردیم. بارها رفت و آمد، اما آخرین بار که میرفت آنقدر با من خوب حرف زد که نتوانستم اجازه ندهم و حرفی برای مخالفت با او نداشتم.
از اعزام آخرش بگویید.
۱۹ دی ۹۶ آخرین باری بود که عازم شد. دو ساعت قبل اذان صبح چراغ اتاقش روشن شد. بلند شدم. از جا کلیدی نگاهش کردم. داشت لباسها و ساکش را آماده میکرد. رفتم داخل اتاق گریه کردم، اصرار کردم، اما از اتاق بیرون آمد و گفت: پیش من گریه نکن. التماسهایم فایدهای نداشت. میگفت: مادر تو مسلمانی چطور اجازه نمیدهی بروم و از عمهام دفاع کنم؟ اگر داعشیها پایشان به حرم بیبی زینب (س) برسد نمیدانی چه وحشیگریهایی میکنند.
با من و خواهر و برادرهایش خداحافظی کرد. همه را بوسید و رفت. از زیر قرآن ردش کردم و آب پشت سرش ریختم. این بار آخری نمیدانم چه شده بود بارها و بارها بر میگشت و به ما خیره نگاه میکرد. دلم سوخت. میخواستم فریاد بزنم که عباسم چه میخواهی، اما هیچ حرفی نزدم. نمیخواستم در این لحظات آخر دلتنگتر شود. او عاشق شده بود؛ عاشق اهل بیت (ع). دلش آنجا بود.
در تماسهای تلفنی وضعیت آنجا را چگونه توصیف میکرد؟
هر بار تماس میگرفت، خوشحال بود، معمولاً از اولین سؤالهای من این بود که کی بر میگردی؟ و میگفت: میآیم. قبل از شهادت دو بار تماس گرفت و گفت: من یک هفته به عید میآیم خیالتان راحت!
سه دقیقه بیشتر صحبت نکرد. گفت: بچهها در نوبت نشستهاند تا با خانوادههایشان صحبت کنند. او برای انجام هر کاری آمادگی داشت. میگفت: در آشپز خانه کار میکند. گفتم معمولاً وقتی رزمندگان میخواهند به عملیات بروند به خانوادههای خود خبر میدهند، شما هم وقتی میخواهی برای عملیات بروی به ما خبربده، گفت: برای چه شما را نگران کنم. اینجا مدتی در پشت جبهه فعالیت داریم، هر چند وقت یکبار هم به عملیاتی میرویم. فقط از من میخواست که برایش دعا کنم تا به مقام شهادت نائل شود.
عباس در خانواده چگونه فرزندی بود و چه مدت در جبهه مقاومت خدمت کرد؟
از خوبیهایش هرچه بگویم کم گفتهام. شجاع، مهربان و اهل گذشت بود. خودش آرزوی شهادت داشت. وقتی گفت: میخواهد به سوریه برود ابتدا مخالفت کردم و گفتم پدرت پیر و مریض است، اما او میگفت: مامان شهادت نصیب هر کس نمیشود نگران من نباشید. تقریباً ۲۲ سال داشت که برای دفاع از حرم و جهاد با داعشیها عازم سوریه شد و سه سال به طور متناوب آنجا بود. شهادت دوستان و همرزمانش در او تأثیر زیادی گذاشته بود. میگفت: در یک عملیات از شب تا صبح مثل باران روی سرمان تیر و ترکش آمد، اما اتفاقی برای من نیفتاد ولی در کنار من کسی بود که دستش قطع شد یا شکم رزمندهای پاره شد و چند نفر شهید شدند، اما شهادت نصیب من نشد. میگفت: شهادت لیاقت میخواهد.
نحوه شهادت عباس چگونه بود و شما چطور از شهادتش باخبر شدید؟
قبل از اینکه خبر شهادتش را بیاورند خواب دیدم که عباس لباس سفیدی خریده و من را صدا میکند و میگوید ننه بیا... به من میگفت: ننه. ابتدا یکی از دوستانش خبر مجروحیتش را به ما داد و گفت: در بیمارستان بستری است. چند روزی گذشت که از طرف سپاه آمدند و خبر شهادتش را دادند. دنیا برایم تیره و تار شد. گفتم به من گفته بود در آشپزخانه پشت جبهه مشغول خدمت است. گویا گلوله به پهلو و پشت گوش چپش خورده بود، بعد هم مین منفجر شد و به جمجمهاش اصابت کرد. مدت کوتاهی در بیمارستان بستری شد و سرانجام در چهارم اسفند ۹۶ در جبهه بوکمال شهید شد. پیکرش را ۲۷ فروردین امسال آوردند و بعد از مراسم تشییع در پیشوا به خاک سپرده شد. زمزمه این روزهای من این است کاش امام حسین (ع) تو را به خادمی بپذیرد.
عباس وصیتنامهای هم داشت؟
وصیتنامهاش تاکنون به دست ما نرسیده است. گفته بود وصیتنامه نوشته که دست یکی از همرزمانش است و به او گفته بود که وصیتنامهاش را به دست مادرم برسان، اما نمیدانم آیا آن دوست شهید شده یا نه ولی تاکنون به دست ما نرسیده است.
منبع: روزنامه جوان
نظرات بینندگان
غیر قابل انتشار : ۰
در انتظار بررسی : ۴
انتشار یافته: ۱
یاحسین......