3شهيد و 2 جانباز ثمره روضههاي 50 ساله بود
با معرفي يكي از دوستان با خانواده شهيدان علافي آشنا شدم. خانوادهاي با سه شهيد و دو جانباز كه يكي از اين جانبازان سرافراز به اسارت دشمن نيز درآمده بود.
راهي استان البرز ميشوم تا در جمع خانواده شهيدان علافي از رشادتها و دلاوريهاي اهل اين خانه بشنوم. در نبود پدر و مادر كه مدتي ميشود به ديدار فرزندان شهيدشان پيوستهاند، به خانه جانباز آزاده علياصغر علافي ميروم. پيشتر هماهنگ كرده بودم تا ديگر برادران شهيدشان نيز در گفتوگويمان شركت داشته باشند.
وارد خانه ميشوم اولين چيزي كه نظرم را به خودش جلب ميكند، تصوير سه شهيد خانواده است كه به محض ورود در گوشهاي از خانه خودنمايي ميكند؛ تصويري كه امام خامنهاي در ديدار خانواده شهيد در سال 80 روي آن نوشتهاند: ياد شهيدان عزيز گرامي باد...
شهيدان نادر، ناصر و جعفر (علياكبر ) علافي از افتخارات اين خانواده هستند؛ افتخاري كه آن را بايد مرهون تربيت ديني و مكتبي پدر و مادري دانست كه امروز در جمعمان نيستند. گفتوگوي ما با جانباز آزاده علياصغر علافي و جانباز جلال علافي را پيش رو داريد.
روضههاي50 ساله
شايد
بتوان گفت عاقبتبخيري بچههاي خانواده علافيها را بايد مرهون روضههايي
بدانيم كه از 50سال قبل در منزل پدرمان داير بود و تا امروز همچنان در منزل
پسران خانواده برگزار ميشود. در حقيقت آنچه باعث شد براي نادر، ناصر و
جعفر شهادت رقم بخورد همين روضههاي ايام محرم و فاطميه بود كه اهل خانه ما
را با حب اهلبيت عجين و مأنوس كرد.
پدرمان حاج محمود علافي راننده
تريلي بود. ورد كلامش اين بود كه مرد بايد نان حلال به خانه بياورد. پدرم
به اين صحبت ايمان داشت. همين طوري حرفي را نميزد. ميگفت زرنگترين آدم
كسي است كه سالم زندگي كند. تا آخرين لحظات حياتش هم اجازه نداد كه اموالش
به حرام آلوده شود.
سيدالشهداي خانواده
اولين شهيد خانواده، نادر
بود متولد 1335كه لقب سيدالشهداي خانواده علافيها را گرفت. نادر مقتداي ما
بود. ايشان به خانواده علافيها خط جهاد در راه خدا را نشان داد. برادرم
دانشجوي مذهبي بود، طوري كه حتي از قبل انقلاب نمازهايشبش را ميخواند.
نادر
مهندس بود و در كارخانه جنرال طراحي ميكرد. بعد از انقلاب كارهاي سفرش به
آلمان جور شد اما به يكباره تصميم گرفت كه وارد سپاه پاسداران شود. از
اولين نفراتي بود كه وارد سپاه شد و پاسداري را وارد خانه ما كرد. برادرم
حكم فرمانده سپاه پاوه را داشت اما اين حكم را نپذيرفت و به عنوان يك نيرو
در اطلاعات شناسايي حضور پيدا كرد.
شهيد بيمزار
نادر همرزم شهيد
بروجردي بود. به حدي از يقين رسيده بود كه حتي نحوه شهادتش را ميدانست.
دوستانش ميگويند يك سال قبل از شهادتش با نادر نشسته بوديم. ميگفت بچهها
ما سه نفر شهيد ميشويم. من خودم دوست دارم جايي شهيد شوم كه هيچ كسي
جنازهام را پيدا نكند، چون ميدانم كسي كه مزار و قبرش بينشان باشد،
قطعاً حضرت زهرا (س) زائر مزارش ميشود.
نادر به كوهنوردي علاقه داشت.
بيشترين تفريحش كوهنوردي بود. قدرت بدني بالايي داشت. هر چند ايمان قوي و
ارادهاي محكم داشت اما تا قبل از حضور در جبهه شجاعت چنداني نداشت، مثلاً
وقتي صبحها ميخواست سر كار برود، كمي ميترسيد. مسير منزل تا كارخانه
مسير خلوت و تاريكي بود براي همين من هميشه ايشان را تا جايي ميرساندم اما
جبهه و رزم با ضدانقلاب كار را به جايي رساند كه شجاعت نادر زبانزد
همرزمانش شد.
خطبه شهادت
خطبه عقد نادر را امام
خميني(ره) خواند. ايشان از امام خواسته بود كه برايش دعا كنند. امام گفته
بود چه دعايي كنم؟ نادر در پاسخ ايشان گفت: دعاي شهادت. دعا كنيد شهيد شوم.
آخرين باري كه ميخواست به جبهه برود آمد مغازه تا از من خداحافظي كند.
همسرش بعد از مدتها باردار شده بود. خانوادهاش را به من سپرد. شادي و شعف
خاصي در وجودش ميديدم. كاملاً مشهود بود كه اين رفتن با رفتنهاي قبلش
فرق داشت. فرزند نادر پنج ماه بعد از شهادت پدر به دنيا آمد.
شهادتش هم
همانطور رقم خورد كه خودش خواسته بود. در جريان شناسايي منطقه عملياتي
قصرشيرين نادر و دو نفر از دوستانش به نامهاي چالاك و بيگلر راهي قصرشيرين
ميشوند. روزها استراحت ميكردند و شبها راه ميافتادند. نادر در آخرين
روز وصيتنامهاش را به چالاك يكي از همرزمانش ميدهد. ايشان متعجب سؤال
ميكند: چرا من؟ نادر ميگويد:از ميان ما سه نفر تو برميگردي، اين
وصيتنامه و نقشه منطقه است، پيش تو بماند. بعد شروع به پاكسازي ميدان مين
ميكنند. در مسير بازگشت يكي از مينها در مسير فرعي منفجر ميشود، با
انفجار مين اول، نادر پرتاپ ميشود و روي مين دوم كه ميافتد به شهادت
ميرسد.
كوه بمو، جوانرود
همرزمش بيگلر مجروح و
صورت و بدنش زخمي ميشود. چند روز بعد بيگلر به اسارت بعثيها درميآيد. ما
هيچ وقت نشاني از نادر پيدا نكرديم. بيگلر بعد از آزادي برايمان از آن روز
اينطور روايت كرد: پنج روز بعد از اينكه مجروح و نا توان در منطقه افتاده
بودم، عراقيها رسيدند. من و جنازهاي را كه در كنارم بود لاي پتو پيچيدند و
با خود بردند. من به خاطر آسيبي كه چشمم ديده بود، داخل آمبولانس بودم.
50درصد بينايي داشتم. حس كردم جنازهاي كه در كنار من داخل پتو پيچيده
شده،پيكر نادر است. ميانه راه عراقيها در آمبولانس را باز و پيكر شهيد را
از كوه بموي جوانرود به پايين پرتاب كردند. تا امروز هم خبري از نادر به
دست ما نرسيده است.نادر در 4خرداد1361 به شهادت رسيد.
مرثيهاي براي جدايي
بيخبري از نادر بيش از هر چيزي دل خانواده و از همه مهمتر پدر و مادرمان
را به درد ميآورد. وقتي خبر شهادت نادر را به پدر دادند، من در كنار پدر
بودم و به معناي واقعي ديدم كه كمر پدر با شنيدن خبر شهادت و مفقودالاثري
نادر شكست و هيچ وقت راست نشد. نادر خيلي با محبت و خونگرم بود. مظلوم و
دوستداشتني. والدينمان تا آخرين لحظات حياتشان چشمانتظار بودند. مادر به
زبان تركي براي نادر روضه ميخواند. مرثيههايي از سوز جدايي و فراق از
نادر.
قضاي نماز شب
لباس مشكي شهادت نادر را به تن داشتم كه حاج
ابراهيم همت، فرمانده تيپ حضرت رسول(ص)متوجه شهادتش شد و رو به من كرد و
گفت: برادر شما تازه به شهادت رسيده، شما خط مقدم نرويد اما قسمت طور ديگري
رقم خورد. 40روز بعد از شهادت نادر در مرحله سوم عمليات رمضان من به اسارت
درآمدم. يكي از دوستان نادر خاطرهاي از برادرم برايمان تعريف كرد و گفت:
يك بار متوجه سوختگي دست نادر شدم و از او پرسيدم: دستت چرا سوخته؟ گفت:
برو بچه! خيلي سماجت كردم. بعد از كلي اصرار گفت: ديشب نماز شبم قضا شد،
دستم را سوزاندم تا ببينم اگر طاقت آتش جهنم را دارم، اين كار را تكرار
كنم. نادر خيلي در امور خانه و نگهداشتن بچهها به مادرمان كمك ميكرد. ما
هشت پسر و يك دختر بوديم اما نادر براي مادرمان دختري كرد. نادر وصيت كرده
بود كه اگر من شهيد شدم و جنازهام بازگشت من را كنار شهيد جعفر شرعپسند
دفن كنيد. با شهادت مهدي خانواده ايشان به منزل ما آمدند و از ما خواستند
تا پيكر فرزند شهيدشان مهدي را كنار جعفر دفن كنند كه خانواده هم موافقت
كردند.
فرمانده گردان
ناصر
متولد بهمن سال1333بود كه در بهمن 62 در سن 29سالگي با سمت فرمانده گردان
تيپ نبي اكرم(ص) در غرب كشور شهيد شد. ناصر در عمليات والفجر5 شجاعانه
مبارزه كرد و به شهادت رسيد. برادرمان ابتداي جنگ همراه با همسرش به
قصرشيرين رفت. اهل و عيالش را هم با خودش به منطقه جنگي برده بود. پدرم هم
با اينكه بيش از 60 سال سن داشت براي خدمت به قصر شيرين رفت و راننده تيپ
شد. با آن سن و سال با تويوتا در گردنههاي خطرناك رانندگي ميكرد. براي
همين يك بار موفق شد براي ديدار با خانواده ناصر به قصرشيرين برود. دخترش
چهار ماه بعد از شهادت ناصر به دنيا آمد. مثل ابوالفضل فرزند نادر كه بعد
از شهادت نادر به دنيا آمد. هر دو شهيد خانواده با اينكه خيلي بچه دوست
داشتند اما فرزندانشان را نديدند.
آچار فرانسه تيپ
ناصر
اولين فرزند خانواده بود. استادكار تعمير انواع ماشينها بود. از هر كسي
اجرت ميگرفت، آن را نميشمرد. قبل از اعزام به جبهه تمام ماشينهاي جهاد
سازندگي و سپاه را رايگان تعمير ميكرد. به مال حلال بسيار اعتقاد داشت. به
خاطر تخصص و توان فنياش در هر قسمتي از تيپ نبي اكرم مشكلي ايجاد ميشد،
ناصر خودش را ميرساند و مثل آچار فرانسه عمل ميكرد. ناصر تنها يك فرمانده
گردان نبود، بلكه خودش يك تيپ بود. توان مضاعفي داشت. هرجا ادوات يا
كاميون، بولدوزر و لودر دچار مشكل ميشد، ناصر آنجا بود تا رفع مشكل كند.
جبهه اينطور نبود كه فقط در يكجا بماني و كار كني، در جبهه هر كسي هر كاري
از دستش برميآمد، انجام ميداد.
بعد از شهادت نادر، دنيا براي ناصر
معنا نداشت. پدر برايش مغازهاي به مساحت 340 متر خريده بود. اوضاع مالي
خوبي داشت اما اينها برايش اهميت نداشت. همه را رها كرد و با همسرش راهي
جبهه شد. در نهايت در عمليات والفجر 5 در چنگوله عراق تركش روي سربند يا
ثاراللهاش نشست و شهيد شد.
مزار شهيد
شهادت
ناصر براي خانواده سخت بود، چون نادر مفقودالجسد بود و علياصغر هم اسير
شده بود. ناصر با شهيداني چون شرعپسند، مجتبي اميني و يدالله كلهر همرزم
بود و همزمان با شهيدمهدي شرعپسند و مجتبي اميني شهيد شد. مزار شهيدان
اميني و ناصر در كنار هم قرار دارد.
شهيد سوم: جعفر
طراح اسلحه
شهيدسوم
خانواده جعفر بود، متولد 1342. نام شناسنامهاياش علي اكبر بود. برادرم
در عمليات والفجر مقدماتي از ناحيه صورت به شدت مجروح شد. تير به صورتش
اصابت كرد و 60درصد چهرهاش از بين رفت. 18 دندانش خرد شد. عمل جراحي
متعددي روي صورتش انجام شد و حدود دو سال براي درمان به بيمارستان مصطفي
خميني ميرفت. از استخوان رانش تراشيده و به فكش پيوند زده بودند تا شكل و
شمايلش درست شود. دو سالونيم فكش را با سيم بسته بودند تا خوب شود. به
سختي غذا ميخورد. فقط ميتوانست مايعات مصرف كند با همه اينها جبهه را رها
نكرد.
جعفر 24 ماه در واحد ضد زره لشكر حضرت رسول تيپ ذوالفقار خدمت
كرد. يكي از اقدامات جعفر طراحي خرج موشك آر پي جي11 بود كه تا آن زمان
نداشتيم. جعفر با علاقهاي كه نسبت به اين كار داشت با هزينه شخصي خودش
24ماه تمام توانش را صرف كرد تا توانست طرح خودش را عملياتي كند.
آن
زمان اراده بچهها قوي بود. رزمندهها با اراده توأم با ايمان توانستند جنگ
را به نحو احسنت مديريت كنند. در مدت 24 ماهي كه روي اين طرح كار ميكرد
دو بار بيشتر به مرخصي نيامد. همرزمانش ميگفتند از پادگان دو كوهه به شهر
ميرفت تا قطعه مورد نظرآر پي جي را تراش بدهد و برگردد. وقتي خرجي آرپيجي
آماده ميشود و آن را داخل قبضه ميگذارد تا امتحان كند، دوستانش از او
فاصله ميگيرند و ميگويند الان است كه جعفر و موشك با هم منفجر شوند اما
خوشبختانه اينطور نميشود و موشك به اذن خدا شليك ميشود و به هدف ميخورد.
آوازه ابتكار جعفر به گوش مسئولان لشكر ميرسد. يك روز از قرارگاه
ثارالله به جبهه ميآيند و از جعفر چگونگي توليد خرجي را ميپرسند. جعفر هم
كل فرايند و مراحل طي شده را برايشان توضيح ميدهد. طرح را در اختيار
مسئولان قرار ميدهد. يكي از دوستانش به نشانه اعتراض به جعفر ميگويد: تو
چرا اين كار را كردي و همه اطلاعاتي را كه دو سال برايش زحمت كشيدهاي را
در اختيارشان قرار دادي؟ اين طرح تو بود. جعفر در پاسخ دوستش ميگويد: من
زحمت كشيدم كه كار جنگ راه بيفتد. من ساختم اما آنها بايد براي توليد
انبوهش تلاش كنند.
امتحانات سخت
جعفر به خاطر
توان رزمي،قدبلند و آمادگي دفاعي و علاقه زيادي كه به هواپيما داشت به تيپ
66 هوابرد ميرود. روزها و مراحل سختي را در اين تيپ كه اولين تيپ هوابرد
سپاه بود، سپري ميكند. يك بار از يكي از مراحلي كه طي كرده بود برايمان
تعريف كرد. ميگفت ما را از پادگاني در تهرانپارس با يك قطبنما رها كردند و
از ما خواستند در شمال به بچهها ملحق شويم. چند روز در راه بوديم و بايد
با قطبنما راه خودمان را پيدا ميكرديم. اگر راه را گم ميكرديم، قطعاً با
مشكلات زيادي روبهرو ميشديم. مثلاً اگر در مسير درست حركت ميكرديم،
كنسرو و مايحتاجمان را ميتوانستيم برداريم ولي اگر راهمان را اشتباه
ميرفتيم، به زحمت ميافتاديم.
ميگفت يك بار ديدم سر راهمان پاي مرغ
زندهاي را بستهاند. ما بايد آن را سر ميبريديم و ميپختيم و ميخورديم
تا توان ادامه راه را داشته باشيم. در مرحلهاي ظاهراً به اسارت دشمن
درآمديم و آنها ما را اسير كردند. شديم اسير دست دشمن. دو تا از بچهها
بنيه ضعيفي داشتند و ميخواستند با كتك اول اطلاعات شناسنامهاي خودشان را
در اختيار آنها قرار بدهند. من خودم در حالي كه كتك ميخوردم آنها را تهديد
ميكردم كه اگر حتي نامتان را فاش كنيد، من خودم شما را ميكشم. از دست من
زنده بيرون نميآييد. آنها هم شما را رها كنند، من شما را رها نميكنم.
بعد دست و پاي جعفر را بسته بودند و از درخت آويزان كرده بودند.
ميپرسيدند: اسمت چيست؟ چون جوابي به آنها نميدهد، از ارتفاع دو متري رها
ميكنند با كمر به زمين ميخورد و مراحل سخت بعدي كه الحمدلله همهشان از
آن امتحانات سخت سربلند بيرون ميآيند. نيتشان ورزيده كردن بچهها و سنجش
توان و مقاومتشان بود كه اگر در شرايطي به اسارت دشمن درآمدند بتوانند از
اطلاعات محرمانه محافظت كنند. جعفر يكي از بهترين چتربازان تيپ بود. يك بار
با پدرم به جاده اشتهارد رفتيم تا فرود چتربازها را ببينيم. جعفر چريك
قابل و توانمندي بود.
مانور شهادت
سال 66 پدر و مادرمان به سفر حج مشرف شدند. مادر وقت خداحافظي همه ما را به جعفر سپرد.
يك
روز صبح برادرم من را از خواب بيدار كرد و گفت بايد بروم پادگان. مأموريتي
برايم پيش آمده است. حواست به خانه و زندگي باشد. چند روزه برميگردم.
اصلاً فكرش را هم نميكرديم كه اين رفتن ديگر بازگشتي نداشته باشد. جعفر
همراه 24 نفر از بهترين همرزمانش در مانور شهادت در خليج فارس در سال 66 به
شهادت رسيد. جعفر لايق شهادت بود.
راوي؛ علياصغر علافي
منبع: روزنامه جوان