لباس بسيجياش را پوشيد و آماده شهادت شد
شما چند سال از امرالله بزرگتر بوديد؟
من متولد
سال 1333هستم و فاصله سنيام با شهيد 14 سال بود. امرالله متولد 1347 بود.
ما يك خانواده مستضعف روستايي با پنج برادر و يك خواهر بوديم. پدرمان
كشاورزي ميكرد و مادرمان خانهدار بود. خيلي وقتها هم سر زمين كمك حال
بابا ميشد. پدرمان سال 60 به رحمت خدا رفت، من پسر بزرگ خانواده بودم و
بايد مسئوليت بچهها را برعهده ميگرفتم. يادم است پدرم نصيحت ميكرد كه
وقتي تشكيل خانواده دادي و از خرج زن و بچهات عاجز ماندي، دستت را دراز
كن، اما لقمه حرام به زندگيات راه نده. بعد از فوت بابا، مادرم سختي زندگي
را به تنهايي به دوش گرفت. سر زمين كار ميكرد و به هر سختياي بود
بچههايش را به مدرسه ميفرستاد. شكر خدا تمام برادرهايم مسير جبهه و جهاد
را در پيش گرفتند. عاقبت لقمه حلال والدينمان كار خودش را كرد و امرالله به
شهادت رسيد.
پس شما به نوعي پدر معنوي شهيد هستيد؟
من
از امرالله 14 سال بزرگتر بودم و بعد از فوت پدرمان به نوعي سرپرستي
ايشان و ساير برادرها و خواهريم را بر عهده گرفتم. بين بچهها، امرالله
بسيار كمحرف و خوشاخلاق بود. ايمان و اخلاقش مثالزدني بود. از كودكي
عاشق نماز بود و به نماز اول وقت تقيد ويژهاي داشت. در همان سن نوجواني
متحول شد و از طريق لشكر25 كربلا به جبهه رفت.
با آن سن كمشان در جبهه چه مسئوليتي داشتند؟
برادرم
حدود دو سال جبهه بود. از امدادگري گرفته تا تكتيراندازي و آر پي جيزن و
غواصي، همه كاري انجام داده بود. از لحاظ عرفاني هم يك ويژگي خاصي پيدا
كرده بود كه از وصيتنامهاش كاملاً مشخص است. برادرم وصيتنامه را به همسرم
سپرده و گفته بود كه تا شهيد نشده است، آن را به من نشان ندهد. اگر شما
اين وصيتنامه را بخوانيد باور نميكنيد كه كار يك نوجوان باشد. فكر ميكنيد
يك عارف سن بالا آن را نوشته است اما شهيد آن موقع يك نوجوان اول
دبيرستاني بود كه چنين حرفهاي عرفاني و با سوادي را در وصيتنامهاش قيد
كرده است. من وصيتنامه شهيد را قاب و زينتبخش خانهام كردم. تاريخ
وصيتنامه مشخص ميكند كه در تاريخ 10/8/65 نوشته شده است. امرالله در آن
قيد كرده بود: پدر و مادر شما چشم من هستيد. ولي امام قلب من است. بدون چشم
ميشود زندگي كرد، ولي بدون قلب نميشود... در بخش ديگر آورده است:« خدايا
! ما از حسين آموختيم كه چگونه بايد زيست و چگونه مرد. دوست دارم همچون
حسين، مرگم روشنيبخش راه حق باشد و جهتدهنده انسانها در صراط مستقيمش.
اي حسين بعد از قرنها با داشتن رهبري همچون تو، ما از فلاكت و خودپرستي
به خداپرستي دست يافتهايم. از تو ميخواهم كه رهبرمان را در هدايت مردم
مستضعف محكم و شكستناپذير بداري و ما مانند مردم كوفه كه خنجر بر پيكرتان
زدند و باعث قتلتان شدند، نشويم.» در بخش پاياني وصيتنامهاش هم نوشته
بود:« برادرم اين آخرين نامهاي است كه براي شما ميفرستم. دعا كنيد يا
شهيد شوم يا مجروح يا زيارت كربلا را انجام دهم و بيايم. وگرنه راه ديگري
وجود ندارد.»
خود شما هم به جبهه رفتهايد؟
بله،
من خودم اولين نفري در خانواده بودم كه به جبهه اعزام شدم. ما كلاً خانواده
انقلابي داشتيم. همه داييها و عموهاي شهيد هم اهل جبهه و جنگ بودند. يكي
از داييهايمان به شهادت رسيده است و سه دايي ديگرمان جانباز هستند. سال 63
امرالله با برادر همسرم و پسرعمه همسرم با هم به جبهه اعزام شدند. هر
سهشان هم در يك روز در شلمچه به شهادت رسيدند. بين اين سه نفر، پيكر برادر
همسرم مفقود و سال 76 تفحص شد. من خودم كه در جبهه جنوب فعاليت داشتم. حتي
كوچكترين برادرمان هم مقطعي به جبهه آمد. بعد از آنكه امتحانهاي نهايي
سال پنجم ابتدايي را داد، او را با خودم به جبهه بردم و ميگفتم حداقل
ميتواند آب دست رزمندهها بدهد. با اين سبك برادرهاي من تربيت شدهاند.
اشارهاي
به تربيت بچههاي خانوادهتان كرديد، به نظر شما چه نگاه و تربيتي باعث
ميشد نوجوانهاي آن موقع مثل امرالله آنقدر پخته شوند و بصير عمل كنند؟
اين
امر به سبك زندگي و تربيت خانوادهها برميگشت. ما خودمان را مديون تربيت
پدر و مادرمان ميدانيم. با آنكه آنها بيسواد و روستايي بودند، هميشه به
ما ميگفتند:«مرد كسي است كه بتواند غم زندگي را تحمل كند.» آن موقع فقر
بيداد ميكرد. طوري بود كه افراد خانواده شب را بدون شام سر روي بالش
ميگذاشتند، ولي مادرهاي طبقات جامعه ما كار ميكردند و از كشاورزي گرفته
تا ريسندگي، قاليبافي، دامداري و ديگر كارها را انجام ميدادند تا بتوانند
كمي شكم بچههايشان را سير كنند اما هرگز از لقمه حلال تخطي نميكردند.
نحوه شهادت امرالله چطور بود؟
يكي
از دوستانش ميگفت: عادت داشتيم كه سر سفره شام قرعهكشي كنيم. ببينيم اين
بار چه كسي به شهادت ميرسد. يك شب قرعه به نام امرالله افتاد. امرالله
يكدست لباس بسيجي داشت كه آن را صحيح و سالم نگه داشته بود. برادرم قبل از
شهادت به دوستانش گفته بود اين بار ديگر نوبت پوشيدن اين لباسهاست. با
همان لباسها هم در كربلاي5 شركت ميكند و روز 22 دي ماه 65 در شلمچه تركشي
به كشاله رانش اصابت ميكند. دوستانش ديده بودند كه امرالله بعد از
مجروحيت با چفيه روي محل زخم را ميبندد. بعد از مدتي او را به وسيله
تويوتا به عقب ميآورند اما چون جاده ناصاف بود، ماشين روي دستاندازها
ميافتد و باعث ميشود كه زخم امرالله خونريزي شديدي كند. بر اثر خونريزي،
امرالله به شهادت ميرسد. از وسايل شهيد مهر و قرآن كوچكش كه به خونش آغشته
شده بود برايمان به يادگار ماند. ميخواهم اين يادگاريها را در قبر مادر
مرحوممان بگذارم. جالب است بدانيد كه شهادت برادرم يكجورهايي به ما الهام
شده بود. شبي كه امرالله شهيد شد، ما بيخبر بوديم. بعد از شبنشيني
ميخواستيم اخبار گوش كنيم. دو تا دخترهاي خردسالم با هم بازي ميكردند.
ساعت يك ربع به 11 شب يكي از دخترها آمد و به من گفت:« بابا، بابا، صدام،
عمو امرالله را كشت.» دخترم فقط چهار و نيم سال داشت. چه ميدانست صدام كي
است؟
چند وقت بعد، پسرعموي همسرم كه در تعاوني سپاه مشغول بود و كارش
تحويل گرفتن پيكر شهداي جنگ بود، وقتي ميرود تابوت شهداي كربلاي5 را تحويل
بگيرد، ميبيند اسم امرالله آذري روي يكي از تابوتها نوشته شده است. بعد
هم به من زنگ ميزند و با مقدمهچيني خبر شهادت را ميدهد. من ياد ماجراي
آن شب و حرفهاي دخترم افتادم. به ايشان گفتم امرالله چهار روز پيش شهيد
شده است. تازه امروز پيكرش را آوردهاند. ايشان از حرفم يكه خورد. خبر
نداشت كه شهادت امرالله به دخترم الهام شده بود.
اشاره كرديد كه به عنوان رزمنده در جبههها حضور داشتيد، كمي از آن دوران و حضورتان بگوييد.
بنده
كارمند نيروگاه شهيد سليمي نكاه بودم. اين نيروگاه به عنوان بزرگترين
شركت توليدكننده برق در خاورميانه در شهر ساري و كنار دريا شناخته ميشد.
در زمان جنگ 25 درصد برق كشور از طريق نيروگاه نكا تأمين ميشد. به همين
خاطر سه مرتبه مورد بمبباران دشمن قرار گرفت. با اين شرايط اجازه
نميدادند پرسنلش به جبهه بروند ولي من با اصرار توانستم به جبهه اعزام
شوم. ما جزو سنگرسازان بيسنگر بوديم. من به عنوان جانشين ستاد پشتيبان جنگ
مازندران در سال 62 فعاليت ميكردم. جادهها را براي عمليات آماده
ميكرديم. يك شب رفته بوديم به دشت عباس و تنگه ابوقريب. اين تنگه بسيار
استراتژيك بود. خودم پشت فرمان تويوتا نشسته بودم و بايد با چراغ خاموش در
جاده كار ميكرديم. همينطور كه با بچهها در تاريكي شب جلو ميرفتيم به
منطقهاي رسيديم. ناگهان اطراف روشن شد و بعثيها حمله كردند. نميدانم در
كجاي جاده خطمقدم قرار داشتيم كه از ديد و تير نيروهاي دشمن در امان
مانديم. آن لحظه به ديگر بچهها گفتم كارت شناسايي خودتان را بيندازيد كه
اگر اسير دشمن شديد نيروهاي خودي بتوانند ردي از ما پيدا كنند. آن شب در دل
شب به قلب نيروهاي عراق رفتيم و به سلامت برگشتيم. همه اينها از عنايت خدا
بود. حالا كه سالها از دوران جنگ گذشته است، حرفهايي در دلم سنگيني
ميكند. خوش به حال شهدا كه سفرهاي باز شد و رزق روزيشان شد. ما مانديم
با اين همه بار گناه. شهدا عارفاني بودند كه ره صد ساله را يكساله پيمودند.
خانواده ما شهادت امرالله را يك تكليف ميدانست و مادرم هميشه شكر به جا
ميآورد. چهار ماه بعد از شهادت امرالله، پسرم به دنيا آمد. نام عموي شهيدش
را روي او گذاشتم. همه ميگفتند:«امرالله آمد.» انگار برادرم چهار ماه بعد
از شهادتش دوباره به دنيا آمد. آخرين باري كه داداش ميخواست برود جبهه،
من براي اولين و آخرين بار با او به عكاسي رفتم و با هم عكس گرفتيم.
امرالله خيلي خوشحال شد و همين عكس شد يادگاري از شهيد امرالله آذري
تاكامي.