زندگی نامه آزاده شهید یدالله آزادی شیری + عکس
نوید شاهد: آزاده شهید یدالله آزادی شیری فرزند اکبر، در تاريخ 1335/03/09 در مناطق روستاي جنگل شهرستان فسا در چادرهای عشایری به دنیا آمد. او در خانواده ای با ایمان و در دامان مادری عفیف و پاک دامن و پدری زحمت کش که با شغل دامداری امرار معاش می نمود دوران طفولیت را پشت سر گذاشت. 7 ساله بود که در روستای محمود آباد فسا شروع به تحصیل کرد با این که در کنار درس پدر را در امر دامداری یاری می رساند توانست دوره ابتدایی را به پایان رساند و وارد دوره راهنمایی شود و سال دوم راهنمایی را به اتمام رسانیده بود که به دلیل این که دو نفر از برادرانش در خدمت سربازی بودند وکسی نبود تا پدر را یاری رساند ترک تحصیل نمود و سرپرستي پدر و مادر و دیگر برادرانش را به عهده گرفت.
سال 1354 به خدمت سربازی
اعزام و بعد از گذشت 2 سال در 1356 دوران خدمتش به پايان رسيد و پس از آن دوباره
به شغل دامداری مشغول شد. بعد از 3 سال در سال 1359 به علت نياز نيرو براي جنگ با
دشمن بعثي سربازان دوباره به خدمت دعوت شدند. شهید یدالله با شور و اشتیاق فراوان
خود را معرفی كرد و با این که خانواده تشکیل داده بود و مسئولیت سنگینی داشت
دوباره به خدمت سربازی رفت. او در تاريخ 1359/02/20 در منطقه آبادان ـ ماهشهر به
دست مزدوران عراقی اسیر و بعد از چندین سال اسارت در تاريخ 1369/06/04 به میهن اسلامی
باز گشت. او بعد از آزادی به استخدام اداره مخابرات در می آید و در آن جا مشغول به
کار می شود از آزادی او 6 ماه می گذشت تا این که در تاريخ 1369/12/10 بر اثر سانحه
در جاده فسا ـ داراب به لقاء الله پیوست و به شهادت رسید. پیکر پاک و مطهرش طی
مراسم با شکوهی در قطعه شهداي روستای جنگل به خاک سپرده شد.
ـــــــ « خاطرات شهید » ـــــــ
* خاطره از زبان همرزم شهيد:
من با شهید یدالله آزادی در زمان اسارت آشنا شدم. او در دوران اسارت توانست ترجمه، قرائت و مفاهیم قرآن کریم را از آزادگان روحانی فرا گیرد. او به دور از نیروهای بعثی آزاده ها را دور خود جمع می کرد و به آنها قرآن آموزش می داد با این که بارها مورد شکنجه، آزار و اذیت بعثیون قرار می گرفت اما باز کار خود را ادامه می داد. به قول همه آزاده ها پوست ما کلفت شده بود و دیگر این شکنجه ها به روی ما اثری نداشت. خیلی از آزاده ها خواندن قرآن را از یدالله یاد گرفتند.
بعد از این که چند سالی از اسارت خود را در اردوگاه موصل گذراندیم از هر اردوگاه افرادی را که به نظر آنها شاخص و خرابکار بودند و سرآمد همه ما شهید حاج آقا ابو ترابی بودند را جمع کردند تا به اردوگاهی دیگر به نام اردوگاه صلاح الدین در شهر تکریت ببرند. همه را سوار اتوبوسی کردند و به سوی اردوگاه جدید حرکت دادند. یدالله دائم زیر لب با خدا زمزمه می کرد، سکوتی عجیب بین همه ما برقرار بود و هر کس با نگاه می پرسید ما را کجا می برند؟ بعد از این که مدتی در راه بودیم بالاخره به اردوگاه رسیديم. اردوگاه تکریت کوچکترین اردوگاه اسرای ایرانی بود فقط سه اتاق داشت که نزدیک دویست و اندی در آن بودیم.
نیروهای عراقی کابل به دست در انتظار رسیدن ما بودند چه آدم های مهمان نوازی، تا پایمان را از اتوبوس پایین گذاشتیم کابل ها بالا رفت از آن تونل با دیوارهای که آدم های قوی هیکل درست کرده بودند عبور کردیم به آخر تونل که رسیدیم هر کس به دوستش نگاه می کرد نگاهی به یدالله انداختم بدنش زخمی شده بود و از زخم ها خون می آمد اما او هیچ شکایتی نکرد نگاهی به من کرد و خندید گفت: اين زخم ها باید هرچه زودتر خوب شود تا دوباره از طرف عراقی ها پذیرایی شویم، بعد هر دو به این عراقی ها که فکر می کردند می توانند ما را با این شکنجه ها تحت سلطه خود در آوردند خندیدیم.