بعثيها مثل انسانهاي اوليه با ما برخورد ميكردند
چهارشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۶ ساعت ۱۲:۵۸
اسارت 10ساله در سختترين شرايط، شرح زندگي دكتر سيدعباس پاكنژاد را شنيدني كرده است. تحمل پنج سال اسارت در سلولهاي استخبارات و پنج سال در اردوگاههاي عراق خاطرات تلخ و شيرين زيادي براي پاكنژاد به همراه داشته است.
به گزارش نوید شاهد به نقل از روزنامه جوان احمد محمدتبريزي: 10سال اسارت در سختترين شرايط، شرح زندگي دكتر سيدعباس پاكنژاد را شنيدني كرده است. تحمل پنج سال اسارت در سلولهاي استخبارات و پنج سال در اردوگاههاي عراق خاطرات تلخ و شيرين زيادي براي پاكنژاد به همراه داشته است. او نخستين رئيس بهداري سپاه و نخستين اسير از شهر يزد است. آزاده، جانباز و برادر شهيدي كه پس از بازگشت به ميهن سه دوره نماينده مردم يزد در مجلس شوراي اسلامي شد. سيدرضا و سيدمحمد پاكنژاد دو برادري هستند كه در جريان بمبگذاري حزب جمهوري اسلامي در هفتم تير ماه سال 1360 به شهادت رسيدند. اين زندگي پر فراز و نشيب گفتنيهاي زيادي دارد و ما در اين فرصت تنها درباره بخشهايي از دوران آزادگي عباس پاكنژاد گفتوگو كرديم. گفتوگويي كه بخشهايي از خاطرات دوران اسارت پاكنژاد را دربرميگيرد و آن را در ادامه ميخوانيد.
انتخاب شما به عنوان رئيس بهداري سپاه چگونه اتفاق افتاد؟ گويا اين انتخاب مسير زندگي شما را تغيير داد.
سال 1358 من به عنوان رئيس بهداري وارد سپاه شدم. يك روز صبح وقتي به سر كار رفتم ديدم از طرف آقاي جواد منصوري و آيتالله لاهوتي به عنوان نماينده امام به من اعلام شد كه كاري با من دارند. البته من چند شب قبل خواب ديدم امام خميني نيروها را تقسيم ميكنند و بنده فرار ميكردم. به منزل رفتم و ديدم قبل از اينكه وارد منزل شوم، ايشان در منزل هستند. صبح كه بيدار شدم خواب را براي مرحوم پدرم تعريف كردم، گفتند اين كاري است كه مربوط به امام است و وقتي به تو گفتند فوري قبول كن. دو، سه ماهي از تشكيل سپاه گذشته بود. جواد منصوري اولين فرمانده سپاه و آقاي لاهوتي نماينده امام در سپاه بودند و حكمي مبني بر رياست بهداري كل سپاه پاسداران را به من دادند. غائله كردستان شروع شده بود. در زمان تصدي بهداري كل سپاه، امكانات و تجهيزاتي را براي قصرشيرين ميفرستاديم. در آن دوران و براي همين منظور چند دفعه به مناطق غرب سفر كردم. از همان زمان كه جنگهاي نامنظم در كردستان شروع شد من وارد كارهاي نظامي شدم كه در ادامه به جنگ تحميلي و حضور در جبههها رسيد.
سال 1359 كه جنگ شروع شد اوضاع كشور چگونه بود؟
كشور حالت هيجاني و ملتهبي داشت. البته با وجود حضرت امام(ره) مردم بسيار يكدست، يكپارچه و متحد بودند. بسياري از پاسدارها بدون حقوق كار ميكردند و خيلي صادقانه ميگفتند براي كشور و انقلاب كار ميكنيم. روحيه فداكاري در سطح بالايي بود.
فكر ميكرديد كشور يك روز درگير چنين جنگي شود؟
فكر نميكرديم در چنين ابعادي وارد جنگ شويم. احتمال ميداديم جنگهاي منطقهاي و محلهاي داشته باشيم كه پس از مدت كوتاهي تمام شود. متأسفانه استكبار با كمكهاي تسليحاتي و نظامي به صدام، باعث شد وي به ايران حمله كند. باز هم فكر نميكرديم همين جنگ هشت سال به درازا بكشد.
شما از همان سال 1359 وارد مناطق عملياتي شديد؟
بله، من در همان اولين روزهاي جنگ به اسارت دشمن درآمدم. وقتي صدام شش فرودگاه كشور را بمباران كرد ما براي سازماندهي تشكيلات به آبادان و خرمشهر رفتيم. ساعت 2 نيمه شب به صورت زميني به همراه دكتر خالقي، دكتر بيگدلي و دكتر جليلي به منطقه اعزام شديم. در خرمشهر تا نزديك مسجد امام رضا(ع) پيش رفتيم. در آنجا از دور سربازهاي عراقي ديده ميشدند. يكي، دو خمپاره طرف ماشين ما پرتاب كردند. نشانهگيريشان دقيق بود ولي ما رد شده بوديم. بعد كه برگشتيم آبادان و شب خوابيديم تا صبح برگرديم تهران، دو كيلومتر بيشتر از آبادان خارج نشده بوديم كه سربازها رسيدند و دستور دادند: انزل! همان اوايل جنگ، شايد 24، 25 مهر بود. چند پزشك بوديم به همراه چند نفر پرستار مرد كه به اسارت نيروهاي بعثي درآمديم.
پس اسارت شما در همان اولين ماه جنگ اتفاق افتاد؟
اين اسارت جزئي از زندگي من بود و انگار از قبل برايمان مقدر شده بود كه من بايد اسير شوم به اردوگاه بروم تا يك پزشك بين آزادگان باشد و برايشان سخنراني كند. من قبل از اسارت خواب ديدم كه آقايي آمد دستم را گرفت و من را از تاريكي به روشنايي برد و بعثيها در اسارت من را 21 روز در تاريكي نگه داشتند. بعداً در اسارت اين خواب را براي ديگر آزادگان توضيح دادم و آن زمان اين 21 روز، 21 ماه شد كه در سلولهاي استخبارات بودم و از آنجا به سلولهاي ابوغريب منتقل شدم. در مجموع از اين 10 سال اسارت، پنج سال را در سلول گذرانديم و پنج سال را در اردوگاه.
شما جزو نخستين آزادگاني بوديد كه به اسارت عراقيها درآمديد. آنها هنگام اسارت و پس از آن چه رفتاري با شما داشتند؟
وقتي اسير شديم ما را سوار يك زورق كردند و از كارون عبور دادند و به عراق بردند. ما متحير بوديم و آنها هم از از اينكه چند نفر اسير گرفتهاند دستپاچه بودند. اصلاً نميدانستند اسير گرفتن و نگهداري از اسير چيست. وقتي وارد شهر بصره شديم، هواي شهر گرم بود، مردم آمده بودند ما را تماشا كنند. ما را در ماشين باري، مثل درخت كنار هم فشرده بودند. عراقيها علاوه بر ما، مردم عادي را كه داشتند از خرمشهر فرار ميكردند به اسارت گرفته بودند و نيروي نظامي در بين ما كم بود. فحش ميدادند. آب دهان، پوست هندوانه و خربزه ميانداختند. حتي دكتر خالقي اشاره كرد به سرباز كه آب به ما بدهيد ولي اعتنايي نكردند. بهنظرم تنها يزدي در بين آنها من بودم. ما جزو اولين اسرا بوديم. مثل انسانهاي اوليه با ما برخورد ميكردند. نه زيراندازي، نه رواندازي هيچي به ما نميدادند. مختصر غذايي ميدادند و بعد از چند روز به گروههاي 10 نفره تقسيم شديم و ظرف غذايي جلويمان ميگذاشتند تا بخوريم. بعد از 14 روز ما را جدا كردند و دكتر حبيبالله جليلي كه زمان شاه هم زندان رفته بود ميدانست چطور بايد با اينها برخورد كند. وقتي از ايشان پرسيدند دكتر هستي، او جواب منفي داد و او را جزو افراد معمولي قرار دادند و به اردوگاه بردند. ما فكر ميكرديم پزشكهايي كه اسير ميشوند را چهار ماه نگه ميدارند و بعد رها ميكنند. من هم بلافاصله گفتم پزشك هستم و ما را جدا كردند و به سمت سلول استخبارات بردند. ساختمان استخبارات به گونهاي معماري شده بود كه تمام اتاقهايش توسط فرماندهي كنترل ميشد و كوچكترين حركات اسير را زيرنظر داشتند. از نظر امنيتي خيلي محكم و قوي بود و در داخل سلول اگر كسي را شكنجه ميكردند هيچ صدايي به بيرون نميرفت و اگر بيرون هم اتفاقي ميافتاد كسي در داخل سلول متوجه نميشد. در داخل سلولها يك گوشه شير آب و يك گوشه توالت فرنگي بود و در را وقتي ميبستند بين چهارچوب در لاستيك بود و به هيچ وجه هوايي داخل سلول نميشد. هوا را به وسيله دستگاه آورنده و برنده تنظيم ميكردند. گاهي اوقات وقتي هوا ميآمد حركت ميكرديم و حرف ميزديم ولي در مواقع ديگر براي اينكه اكسيژن كم نياوريم هيچ حركتي نميكرديم و مجبور بوديم ثابت بمانيم تا پس از چند ساعت دستگاه به كار ميافتاد و اكسيژن وارد اتاق ميشد. در اين سلولها روز و شب را نميفهميديم و طبق غذايي كه به ما ميدادند ميفهميديم الان ظهر است يا شب. ۱۸ ماه در آن زندان بوديم.
سلول ابوغريب هم همين وضعيت سلول استخبارات را داشت؟
در سلول ابوغريب ما را نيم ساعت براي آفتاب خوردن بيرون ميبردند و در سلولها آهني و پنجرهدار بود و افراد وقتي در سلول بودند ميتوانستند به راحتي قدم بزنند و بيرون سلول را هم ببينند.
در اين شرايط سخت چگونه روحيهتان را حفظ ميكرديد و براي زندگيتان برنامه ميريختيد؟
يكي از آزادگان ميگفت پيشرفتهترين خودروي جهان را به من بدهيد من ميتوانم در خودرو را باز كنم. ميگفت من دزد هستم و قبل از اسارت در ماشينها را باز ميكردم و هر چه ميخواستم برميداشتم. بعد از مدتي اين آدم به من گفت اين چه چيزي است بعد از نماز زير لب ميخوانيد. وقتي گفتم دعا ميخوانم، گفت به من هم ياد بده. دعا را يادش دادم و پس از آن گفت ميخواهم قرآن ياد بگيرم. سواد نداشت و به صورت شفاهي قرآن را هم ياد گرفت و شروع كرد نماز بخواند و روزههايش را بگيرد. پس از گذشت مدتي بنده خاصي شد كه ما از او التماس دعا داشتيم. در اردوگاه من به او سواد ياد دادم و با گذشت زمان باسواد شد و وقتي براي بچهاش نامه مينوشت از شدت هيجان و خوشحالي گريه ميكرد. وقتي چنين اتفاقات خوشيمني در اسارت برايمان ميافتاد همه روحيه ميگرفتيم و خوشحال ميشديم.
دوران اسارت براي خيلي از آزادگان مفيد و سودمند بود.
براي خودم هم مفيد بود. خداوند قبل از اسارت من را به پارهاي از روايات و احاديث مجهز كرده بود كه براي آزادگان ميگفتم. گاهي اوقات براي اينكه وقت بچهها گرفته نشود ميگفتم امروز بيرون برويم و آپانديستان را عمل كنم. روي زمين طرح آدم ميكشيدم و به بچهها توضيح ميدادم. شايد عمل آپانديسي كه در اتاق عمل نيم ساعت طول ميكشيد را من در عرض سه ساعت براي بچهها توضيح ميدادم. ميخواستم وقت آزادگان با چيزهاي مفيد پر شود و در تنهايي خودخوري نكنند. يك روز ديگر ميگفتم كيسه صفرا ميخواهم عمل كنم و به طور كامل برايشان توضيح ميدادم.
در اسارت طبابت و جراحي آزادگان برايتان وجود داشت؟
در مواقعي كه عراقيها پزشك كم داشتند، جراحيها به من واگذار ميشد. زماني كه كار پزشكي از من ميخواستند، به آنها گفتم من چهار سال است اسيرم و چشمم نميبيند! چشم و دست بسته من را به بيمارستان بردند و عينك با نمره ۴ به من دادند. زخميهايي كه ميآمدند روي تخت ميخواباندم. بيحسي موضعي ميداديم و بخيه ميكرديم و تركش درميآورديم! و حدود يك سال تا يك سال و نيم اين كار را ميكرديم.
در اين مدت با حاجآقا ابوترابي ارتباط داشتيد؟
مرد بسيار باشرفي بود كه وقتي به ايران آمدم و با رهبر ملاقات كردم از من پرسيدند ابوترابي چطور بود؟ من گفتم ابوترابي از طرف خدا مأمور بود. گفتم موقعيتش طوري بود كه بين بچهها الفت و دوستي ايجاد ميكرد و روي بچهها تأثير خوب و مثبتي ميگذاشت. اگر حاجآقا ابوترابي نبود عراقيها به اهداف شومشان ميرسيدند و هر كاري كه ميخواستند ميكردند.
مهمترين نكتهاي كه از آن زمان براي شما به يادگار مانده چه چيزي است؟
بهترين و مفيدترين دوره زندگي من اسارت است. از روزي كه وارد سلول شدم تا زماني كه به اردوگاه رفتم تمام دوره تربيتي براي من داشت. خداوند به من نيرويي داده بود تا به بچهها روحيه بدهم. با آنها درباره مسائل مختلفي صحبت ميكردم، زبان و مسائل ديني و پزشكي ياد ميدادم. 10 سال آزادگي از افتخارات من در زندگي است و اين دوره را لطف خدا در حق خودم ميدانم.
نظر شما