مروری بر زندگینامه، وصیت نامه و بخشی از خاطرات شهيد مهدي اميني قاضجماني
بسم الله الرحمن الرحيم
دربارة مهدي، عاجزم تعريف كنم كه چه بود. چه بگويم و كدام جنب هاش را برايتان معرفي كنم؟ از هر لحاظ تكميل بود.
اولاً از اوان كودكي مهربان و باهوش بود. مؤمن و مدرس بود. هم به در سهاي مدرسه اش مي رسيد و هم در درس هاي طلبگي شركت می کرد. اصلاً از من پول نمي خواست. با اینکه صندوق پول مغازه در اختيارش بود، هيچ از آن استفاده نمی کرد. در اين اواخر كه به دانشگاه رفته بود، فكر می کردم چون شايد از من رودربايستي داشته باشد، به يكي از فاميل ها در تهران پول سپردم و به مهدي گفتم هر وقت پول لازم داشته باشي، به ايشان مراجعه كن. ولي اين كار را هم نكرد. در خانه نيز هر چقدر به مادرش پول می دادم تا به او بدهند، قبول می کرد و اعتراض نداشت و راضي بود.
از نظر فعاليت هاي انقلابي از همان اوايل انقلاب فعاليت پيگير داشت. به علت فعاليت هاي شديد در انقلاب، آن سال كه نتايج امتحانات خود را آورد، متوجه شدم كه نمره هايش نسبتاً كم است؛ حال آ نكه سال قبل شاگرد اول مدرسة راهنمايي خود بود. ناراحت شدم و به او گفتم چه كار مي كني؟ چرا اين گونه درس مي خواني؟ كمي هم به فكر خودت باشد. به دنبال نصيحت هاي من شديداً شروع به درس خواندن كرد و من يك دفعه متوجه شدم كه چشمانش ورم كرده است. علت را از مادرش پرسيدم، گفتند: به علت شدت مطالعه است.
خلاصه با سعي و تلاش و جديت آن سال توانست قبول شود، ولي معدلش قدري كم بود و لذا در رشتة اقتصاد دورة دبيرستان ثبت نام كرد. بعدها به مادرش گفته بود نبايد من آن سال قبول مي شدم. بهتر بود مي ماندم و در رشتة بهتري كه مناسب استعداد من باشد، درس مي خواندم.
به هر حال ايشان در همين رشته ادامة تحصيل داد و در كنكور سراسري نيز در منطقة خود رتبة سوم را داشت. ولي با اين حال چون در «دانشگاه امام صادق (ع)» قبول شده بود، آنجا را ترجيح داد و خدا را شكر مي كنيم كه در اين دانشگاه موفق به تحصيل شد. قابل انكار نيست كه محيط علمي و اسلامي اين دانشگاه نقش مهمي در تكامل روحي و علمي او داشت؛ هر چند كه زمينه هاي اين رشد را از قبل داشت، ولي اين توفيق مضاعف الهي بود.
در زمان تحصيل، تا وقتي كه به دانشگاه نرفته بود، به بسيج مي رفت و اصرار می کرد كه به او اجازه بدهند تا به جبهه برود. بالاخره نيز موفق شد و به جبهه رفت؛ هر چند كه سنش اقتضاي رفتن به جبهه را نداشت. 2 يا 3 سال تحصيلي را در جبهه به سر برد. وقتي از جبهه برمي گشت در اتاق خلوت می کرد و درها را مي بست. با شدت و با ارادة محكم شروع به درس خواندن می کرد و در امتحانات موفق مي شد. به محض تمام كردن امتحانات بلافاصله به جبهه مي رفت؛ حتي در دانشگاه امام صادق(ع) نيز با وجود ضرورت تحصيل، بين درس خواندن و جبهه رفتن را جمع كرده بود و اكثر اوقات در جبهه ها بود.
از نظر معاشرتي با افراد خاصي دوست مي شد كه همگي مثل خودش بودند. اوقات بيكاري خود را وقف دوستان رزمنده می کرد. دوستان را به خانه مي آورد، خودشان مي آمدند و مي نشستند و مشغول مطالعه يا عبادت مي شدند.
اين اواخر متوجه شدم در عبادتش خيلي مي كوشد و نسبت به گذشته خيلي عوض شده است. هميشه در مكان خلوت و تاريكي مي رفت و با خدايش خلوت می کرد. عبادتش از اندازة معمول خارج بود و خيلي طول مي كشيد.
اين اواخر به او گفتم می ترسم اين گونه كه عبادت می كني، در وسط راه بماني، چون می گويند:
ره چنان رو كه رهروان رفتند. و سعي كن عبادتت براي هميشه باشد. ولي او هيچ جوابي نداد. با هر كسي دوست می شد او را به اسلام ، انقلاب و جبهه تشويق می کرد. در خدمت بچه هاي رزمنده بود. به در سهاي دوستان رزمنده اش طبق برنامة زمانبندي شده توجه زيادي داشت؛ حتي در دانشگاه نيز باعث تشويق ديگران به جبهه رفتن می شد.
مهدي و جعفر (طايفه) هميشه می آمدند و در مسجد كوچ همان (مسجد امين الله) نماز می خواندند. يكي از همسايه هايمان تعريف می كند كه با مهدي كار داشتم و شب هنگام به مسجد رفتم. منتظر ماندم كه نمازشان تمام شود. آن قدر منتظر ماندم تا اینکه فهميدم عبادت اين دو به اين زودي تمام شدني نيست و نماز خواندنشان معمولي نيست. آخر خسته و منصرف شدم تا بعد به خدمتش برسم. دوستانش نيز تعريف می كنند كه نماز خواندن او در جمع آن همه بچه هاي خوب و متعهد و نما زخوان، شاخص بود. موقع نماز خواندن كاملاً خشك می شد.
هميشه سر به زير بود و سر بالا صحبت نمی کرد. هميشه خنده رو بود؛ حتي خنده رو بودنش را در هنگام جا ندادن نيز داشت. اصلاً مهدي در بين رزمنده ها مشهور بود، در هنگام شب آ نچنان و هنگام روز چون شير و در ديگر اوقات هميشه قرآن به دست و مشغول حفظ قرآن و تلاوت آن بود. از خدا می خواهم كه بتوانيم راه آنها را ادامه بدهيم.
او راه زيبايي انتخاب كرد. راه خوبي را رفت. افتخار می كنم، ولي افسوس كه مهدي ديگري ندارم تا چون او برود و شهيد بشود. مهدي تك بود. هر كس نمی تواند مهدي بشود. شهادت مهدي در همة خويشاوندان اثر عجيبي گذاشته بود. دوستانش نيز كه از دانشگاه برگشته بودند، تعريف می کردند كه شهادت او در دانشجوها اثر زيادي داشته است.
خاطراتي از زبان خواهر شهيد
بس مالله الرحمن الرحيم
وَ لا تحَْسَبنََّ الذَّينَ قتُلِوُا ف ي سَبيلِ ا أمَوْاتا بلَْ أحَْياء عِندَْ رَبهِِّمی رُْزَقوُنَ
آنها كه در راه خدا كشته می شوند مرده نيستند، بلكه زنده اند و نزد خدا روزي دارند. مهدي واقعاً نمونه و اسوة كامل تقوا وايمان بود و زبان ما از تمجيد ايشان قاصر است. ولي به طور خلاصه خاطر هاي را كه به نظر من می تواند ماندگار باشد عرض می كنم.
در عمليات «والفجر »2 كه ايشان شركت كره بود، نقش مهمي در اين عمليات داشت. اين شهيد فرماندهي گروهي را به عهده داشت. بعد از آمدنش من به طور مخفيانه دفتر خاطراتش را خواندم. در آن جريان خوابي كه ديده بود و خواهرم فاطمه به او گفته بود كه شهيد می شوي و ... را خواندم. بعد من به نحوي اين جريان را به او گفتم، گفت:
- حالا كه خواندي اشكالي ندارد، ولي حلالت نمی كنم اگر قبل از شهادت من اين راز را به كسي بگويي. من نيز چنان كردم. از نظر اخلاق واقعاً پرهيزگار بود. هيچ عمل خلافي انجام نمی داد. به نامحرم نگاه نمی کرد؛ حتي وقتي با فاميل هاي نزديك برخورد می کرد اصلاً سرش را هم بلند نمی کرد. به من می گفت كسي كه كارهاي دو روزش مثل هم باشد، واقعاً ضرر كرده است. برايم سفارش می کرد كه در سهايم را خوب بخوانم و می خواست تعطيلات عيد بيايد و به من درس زبان ياد بدهد.
به من می گفت:
- چرا بايد به جاي افراد حزب اللهي، يك سري افراد ناشايست سركار بيايند و مملكت را به هم بزنند.
وقتي از او می خواستم كه خاطراتي از جبهه برايم نقل كند می گفت:
- اگر زحمات و ناراحتي هايي كه ديده ام، تعريف كنم در اين صورت از اجرم كاسته می شود.
از جمله خاطراتي كه تعريف می کرد ، اين بود كه می گفت:
- در جبهه راه را گم كرده بودم و خيلي هم تشنه بودم. به جايي رسيدم، ديدم شهيدي افتاده است. از قمقمه اش آب برداشته و خوردم. بعد ديدم راه را بلدم و راهم را ادامه دادم تا اینکه به برادران رزمنده ام رسيدم.
آخرين بار كه قرآن روي سرش گرفتم، حالت مخصوصي داشت و هنگامي كه خداحافظي می کرد دوباره قرآن را بالاي سرش گرفتم، بعد قرآن را باز كردم، آيه اي كه آمده بود دربارة شهيد بود. اين بود كه به مقام بزرگ خواهي رسيد. از آنجا متوجه شدم ديگر برنمی گردد. موقع خداحافظي مادرم گريه می کرد. روي مادرم را بوسيد و گفت چرا گريه می كني؟ در يكي از نامه ها برايم اين چنين نوشته بود:
عهد بستم با شهيدان در شب سرخ شهادت تا بگيرم انتقام از دشمن دون، خصم كافر رهسپاريم با خميني، رهبر حق تا شهادت.
وصيت نامة شهيد
صبح چهارشنبه 17 / 10 كنار خاكريز در محوطة گردان ساعت 10:15 اين مطالب را می نويسم.
الان از كار روغن كاري اسلحه ها فارغ شدم. وضويي ساختم و آماده براي نوشتن. هر لحظه آماده ايم تا به منطقة عملياتي برويم. تصميم گرفته بودم بعد از رفتن «صفايي » و «بهداد » ديگر هرگز نخندم و شادي نكنم. از خداي تعالي نيز خواسته بودم كه ديگر روي خوش اين دنيا را به من نشان ندهد و مرا هيچ وقت مسرور نگرداند؛ مگر به لقاي خويش و نيكوي حضرتش.
اما امروز اين تصميم را شكستم و دارم با برادرها شوخي می كنم و خلاصه حسابي شاد و سرحالم؛ چرا كه براي پيوستن به شهدا دارم بار و بنة سفر را می بندم. نمی دانم چه در پيش است؟ ولي احساس می كنم كه هنگامة خوش لقاء نزديك است. فراوان از خداي تعالي درخواست كرده ام و می كنم كه در ميدان جهاد توفيق استقامت، صبر و صلابت و سرانجام شهادت حسين گونه برايم عنايت فرمايد.
دوست دارم اين بار حسين وار بجنگم و حسين وار شهيد شوم. تا يادم نرفته بگويم كه من و برادرم جعفر طايفه وصيت نامه اي ننوشته ايم. چرا كه هم وقت نشد و هم مطلبي نداشتيم و در خود لياقتي سراغ نداشتيم كه بنويسيم.
مطلب را هر چه بود، شهدا با خون خود بر صفحة تاريخ خونين نهضت حسيني ما نگاشتند؛ و چه خوب نگاشتند. هر كس از ما پيامي و كلامي می خواهد، آن را در امام بجويد.
سخن را سخن سرايان بسيار گفته اند و شعر و سرود، شاعران بسيار سروده اند و آهنگ و آواز را نغمه سرايان زياد سر داده اند. هان! ما نه شاعريم و نه سخنران و نه نغمه خوان. امانتي بوديم كه بايد تحويل صاحب اصل يمان می شديم. وظيف هاي داشتيم كه می بايد عمل می کرديم. خوني داشتيم كه می بايد در راه اسلام بر خاك اسلام می ريختيم، تا فردا و فرداها، هزاران هزار حسيني سر از زمين بردارند و دوباره همه جا را كربلا و هر روز را عاشورا سازند.
عبدي بوديم كه می بايست خواسته يا ناخواسته به مولا رجوع داده می شديم و خداي تعالي بر ما منت گذارد و اين رجوع ما را احسن قرار داد و رجوع ما را معراج و پرواز از خاك تا آن سوي افلاك. لذا نه عزم سخن داريم و نه قصد سخنراني و شعرخواني وغز لسرايي براي ما بعد از ما. اين عرصه، عرصة عمل است. ميدان، ميدان جهاد است. و آناني كه در نهايتِ راحتِ اين دنيا، به سر دادن سرود عرفان، عشق، اخلاص، صفا، لقا و هزاران القاب و عناويني چنين و چنان پرداخت هاند، جز لاف و گزاف به چيز ديگر مشغول نيستند و آنها كه كتاب و مقاله و گفتار در مراتب سير و سلوك می نويسند و دل خود را به اين عناوين و القاب و مشغوليت ها خوش كرده اند، بسي در غفلتند و فراوان در خواب.
عرفان، اخلاص، تقوا، صفا و لقا، در كنار راحتِ دنيا، و در ميان تريبو نها، سمينارها، اجلاسيه ها و مجالس اخلاق، پيدا نمی شود. اي طالبان عرفان و اخلاص و اي دم زنندگان از لقا و وصال، و اي شكو ه كنندگان از فراق و غربت، خود را به اين ظواهر و تجمّلات اخلاقي نفريبيد، و فريفتة فريبندگانش نيز نشويد. هر كس هواي لقاي مولا دارد، بس م الله، پاي در ميدان عمل گذارد، و بيابد؛ آ نچه را كه می خواهد. اين گوي و اين ميدان. هر آنكه دم از لقاء و وصال می زند، گام به سوي سربداران صحنة جهاد بگذارد و ببيند كه اينان چه آسان از قيد تعلقات دنياي دني خود را رهيد هاند. سر سپردن در راه حضرتش چقدر برايشان راحت است؛ راحتتر از سخنراني ها و لفاظي ها. جنازة ما حتماً در كنار برادرانمان در گلزار شهداي خوي دفن شود و مجلس عزاداري ما را هيچ يك از مساجد خوي حق ندارند برگزار كنند؛ به جزمسجد امين الله، كه حاج آقا اميني با عمري زحمت و پول حلال و نيت خالص، براي خداي تعالي آن را ساخته اند.
مهدي اميني - 17 / 10 / 13
منبع: نغمه های سرخ/ یادنامه شهدای دانشگاه امام صادق (ع)/ / نشر شاهد/ 1392