وقتی «رویای منا» کابوس تلخ حج را رقم زد
به گزارش نوید شاهد «رضا رحمیان ثابت» از شهیدان فاجعه منا در سال 1394 است. او متولد 1315 در خرم آباد بود. وی که مدتها زندگی عشایری داشت، صاحب 10 فرزند و از کارآفرین در بخش صنعت و معدن بود و سال 1394 به همراه همسر و دخترش لیلا (متولد 1358) از کاروان بروجرد عازم مکه مکرمه شد. در این گفتو گو، به مناسبت دوم مهرماه، دومین سالگرد فاجعه منا، پای صحبت لیلا رحیمیان ثابت، نشستهایم که از شاهدان عینی فاجعه منا محسوب میشود.
چگونه سال 1394 راهی سفر حج شدید؟
پدر و مادرم مانند خیلی از حجاج دیگر از 10 سال پیش برای مناسک حج نامنویسی کرده بودند که سال 94 نوبت آنها شد. همان زمان پدرم تصمیم گرفت که من هم در این سفر همراه آنها باشم تا از مادرم مراقبت کنم. بنابراین یک فیش حج آزاد برایم خریداری کرد و دو هفته قبل از پرواز، کارهای من انجام شد و ما ششم شهریور به مقصد «جده» پرواز کردیم و پس از آن راهی «مدینه» شدیم.
چه مدت در مدینه بودید؟
10 روز در مدینه ماندیم و در آنجا همه چیز خیلی عالی بود و خوش گذشت. آنگونه که دلم میخواست از پدر و مادرم پذیرایی کردم تا بتوانم دست کم، محبتهایشان را جبران کنم. البته خودم را برای این سفر مدیون پدر و مادرم میدانستم. هزینه تهیه فیش من، 30 میلیون تومان شده بود و همه دوستانم به من میگفتند تو با این پول میتوانی دور دنیا را سفر کنی اما معتقد بودم ارزش این سفر با پدر و مادر، از هر چیزی با ارزشتر است.
تمام زیارات را در مدینه انجام دادیم. به زیارت حضرت رسول(ص)، ائمه بقیع و غیره میرفتیم و نمازهای روزانه را در اماکن متبرک به جا میآوردیم. پس از آن عازم مکه شدیم و حج اولیه را به صورت «عمره» انجام دادیم. در مکه نیز هر صبح برای نماز به مسجدالحرام میفتیم. بهترین حس را در این سفر تجربه میکردیم.
از احساس خود در همسفری با پدر و مادرتان بگویید.
بهتر است احساسم را با این خاطره بیان کنم که یک شب پدرم به اتاق من و مادرم آمد و گفت: دخترم فهرست مهمانهایت را بگو تا برای آنها تدارک ببینیم. گفتم آقاجون مهمانان من از مهمانان شما جدا نیستند. ضمن آنکه من از این که فرصتی برای خدمتگذاری در اختیارم قرار دادید، بسیار خوشحال و سپاسگزارم. شاید این جمله برای یک رابطه پدر و فرزندی سنگین بود اما از نگاه پدر و مادرم متوجه شدم که والدینم از این جملات من احساس خوبی داشتند و خوشحال شدند.
فضای کاروان شما چگونه بود و چگونه برای مناسک حج آماده میشدید؟
هر روز در لابی هتل روحانی کاروان برایمان جلسههایی ترتیب میداد تا سوالهایمان را بپرسیم و مناسک را به درستی انجام دهیم. روحانی به ما گفت که آنهایی که مشکل دارند، میتوانند به صورت «مضطر» اعمالشان را انجام دهند. من با روحانی صحبت کردم و قرار شد من و پدر و مادرم به دلیل شرایط ویژهای که مادرم داشت، اعمال را به صورت مضطر انجام دهیم.
پس از آن، روحانی گفت به دلیل سنگین بودن اعمال، ممکن است در بازگشت دچار مشکل شوید. پس بهتر است 100 هزار تومان به کاروان بدهید تا برای حجاج اتوبوس بازگشت در نظر بگیرند. برخی مخالفت کردند. پدرم که شرایط افراد کاروان سختی اعمال عرفه را میدانست، پیشنهاد داد که به خرج او برای تمام کاروان اتوبوسی در نظر گرفته شود.
در صحرای عرفات چه گذشت؟
به صحرای عرفات که رسیدیم، هوا گرم بود. کولرهای آبی در چادرها قرار داده بودند اما پاسخگو نبود. فردای آن روز که روز عرفه و گرم بود، صبح زود دعای عرفه را خواندیم و اعمال مُحرِم شدن را به جای آوردیم. عدهای نذری پخش میکردند. صدای دعای عرفه آقای «رکنآبادی» از بلندگوی کاروان پخش میشد اما همه نمیتوانستند به درستی بشنوند. به همین دلیل، بانوان کاروان از من خواستند که با صدای بلند دعای عرفه را بخوانم و من اجابت کردم.
با آنکه هر سال دعای عرفه را میخوانم اما در آن فضا بود که معنای حقیقی دعای عرفه را به درستی درک کردم. عجیب بود! با آن گرمای هوا، من به آسانی دعا را میخواندم به شدت اشک میریختم. با مادرم حدود 10 متری فاصله داشتم. از من خواست که لحظهای پیش او بروم و سیب بخورم. بانوان خواستند که خواندن دعا را باز هم ادامه دهم.
در این بین، برای پدرم مرتبا شربت خاکشیر درست میکردم و به چادری که آقایان حضور داشتند، میفرستادم. پدرم شربت را با کاروانیان تقسیم میکرد. روحانی کاروان که در همان فاجعه به شهادت رسید، به من گفت که «هدایایی (شربت) که میفرستید، فقط نصیب پدرتان نمیشود و همه استفاده میکنند.» بنابر این، جداگانه برای پدرم شربت درست کردم و فرستادم.
شب در صحرای عرفات ماندید؟
به دلیل شرایط خاص بانوان شیعه، رییس کاروان خواست که فقط نیت وقوف کنیم و بانوان همان شب به آرامی راهی «منا» شوند. در واقع آخرین دیدار با پدرم در همان صحرای عرفات بود. وقتی چادرها را ترک میکردیم، پدرم ما را بدرقه کرد و با آنکه در اتوبوس مدتها منتظر ماندیم تا خورشید غروب کند و راهی شویم، دیگر اجازه ندادند که بازگردم و پدرم را ببینم. مراسم «رمی جمرات» اول را در شب انجام دادیم.
پدرتان چه زمانی به «منا» آمد و چرا فرصت دیدار دوباره او را نداشتید؟
آنها پس از نماز صبح حرکت کردند. من همان شب احساس سرماخوردگی داشتم و شربتی خوردم و استراحت کردم. به همین دلیل، صبح که پدرم به منا آمد و خواست که من را ببیند، بانوان کاروان گفتند که لیلا خواب است. پدرم خواست که من را بیدار نکنند و اجازه دهند استراحت کنم. آنها صبحانه نخورده به رهبری روحانی کاروان برای رمی جمرات رفتند.
از حس و حال لحظاتی که در منا سپری میکردید بگویید.
آن روز صبح حس و حال عجیبی داشتم. دلشوره داشتم. دوست داشتم زمان
بگذرد اما انگار زمان قصد گذشتن نداشت. نخستین خبرها را حدودا ساعت 8 و 30 دقیقه
به ما دادند. خبر این بود که حاجیانی که صبح برای رمی جمرات رفته بودند، کشته
شدند. من آهسته، به گونهای که مادرم متوجه نشود، چادر را ترک کردم و سمت چادر
هلال احمر خودمان (ایرانیها) رفتم. مردم بین خودشان میگفتند که «حاجیان را
کشتند» اما بلند نمیگفتند که سعودیها نشنوند. دیدم دارند افراد زخمی میآورند.
گویی زخمیها را از کوره آمده بودند. به شدت سوخته بودند و حولههای بالاتنه
نداشتند. دستو پاهایشان خراشیده بود. روز آخر اعمال ما بود و ما باید قربانی میکردیم.
من با شتاب به سوی هر آمبولانسی که میرسید، میرفتم و درها را باز میکردم تا
پدرم را بیابم. به هر کسی که میرسیدم میگفتم «آقاجون من را ندیدید؟» «بابا حاجی
را ندید؟». چون همه پدر من را میشناختند و میدانستند که ما با هم هستیم.
مادرتان چگونه متوجه بروز این فاجعه شد؟
مراقب بودم که مادرم متوجه نشود اما ناگهان دیدم مادرم از چادر بیرون آمد. اشکهایم را پاک کردم و رفتم به سوی مادرم. مقابل پنکه آبپاش بودم و طوری وانمود میکردم که صورتم به دلیل پنکه آبپاش خیس شده است. به مادرم گفتم توی این گرما نباید بیرون بیاید. دوست نداشتم این صحنهها را ببیند اما او کار خودش را میکرد. آمده بود بیرون، در جایی نشسته بود، تسبیح میزد و نذر میکرد که پدرم پیدا شود.
آنقدر پیگیر بودم که یک پزشک هلال احمر از من خواست در دست و بالشان نباشم و اجازه دهم به مصدومان رسیدگی شود. کمی فاصله گرفتم. در این میان، با آقایی به نام دکتر «منظمی» آشنا شدم. از او سراغ پدرم را گرفتم. دکتر منظمی نام «رضا رحیمیان ثابت» را سرچ کرد و گفت: پدرت در میان کشته شدگان نیست. نگران نباش. او زنده است. با این حال، دلشوره داشتم.
بعد از ظهر بود. نهار نخوردم و فقط بطری آبی که در دست داشتم را گاهی مینوشیدم. از رئیس کاروان (آقای ترکاشوند) سراغ پدرم را گرفتم. خبری نداشت. از دامادش (آقای مقدسی) سراغ پدرم را گرفتم. ناگهان دیدم که میگرید. من گریه او را به حساب شهادت پدرم گذاشتم و روز زمین افتادم و میگریستم. بعدا متوجه شدم که گریستن او به خاطر مشاهده آن شرایط و دیدن شهیدان بسیار بود.
آقای کاکوئی از امدادگرانی بود که خبری از پدرم آورد. گفت: پدرتان را داخل یکی از چادرها دیدم. گفت که به شما بگویم زنده است و نگران نباشید.
چگونه در این لحظات سخت به خود امیدواری میدادید؟
دوست پدرم که از او جوانتر بود را دیدم. به او دائی میگفتیم. با پدرم هم اتاقی بود و با هم مناسک را به جا میآوردند. دیدم با آنکه جوانتر است، حال خرابی دارد. قرمز شده و سوخته است. دمپایی هم نداشت. گویی از زیر آوار بیرون آمده بود. او را نشاندم و برایش ویلچیر آوردم. اطلاعاتی از پدرم نداشت. پدرم فردی چهارشانه و قد بلند بود. همواره به خودم میگفتم پدرم زیر دست و پا نمیماند و از پس این فاجعه بر میآید.
فاصله شما تا محل بروز فاجعه چقدر بود؟ میتوانستید چیزی از آن را ببینید؟
شاید نزدیک به یک کیلومتر از آن فاصله داشتیم. من از دور تودهای سفیدرنگ میدیدم. بعدا که به ایران آمدم و عکسهای فاجعه را دیدم، متوجه شدم که آنها شهیدان فاجعه بودند که رویشان را پارچه سفید کشیده بودند. اجازه بیرون آمدن از محوطهای که بودیم را به ما نمیدادند. میگفتند حکومت نظامی است. تا آنکه حدود ساعت 17 و 30 دقیقه رئیس کاروان به من گفت بیا. تلفن داری. آقای دکتر زارع بود. او گفت که پدرت را در بیمارستان «منا شارع» دیدم. مشکل تنفسی دارد. مشخصات بیمارستان را یادداشت کردم.
پس حال پدرتان تا آن زمان خوب بود و توانسته بود خود را معرفی کند.
بله. در کارتهای شناسایی ما، نام پدر درج نشده بود اما نام پدرم به صورت «رضا علیحسین» در بیمارستان ثبت شده بود. علیحسین، نام پدربزرگم بود و فقط پدرم که تا حدودی به زبان عربی تسلط داشت، میتوانست به این شکل خود را معرفی کند.
توانستید به بیمارستان بروید؟
از مدیر کاروان خواهش کردم که من را به بیمارستان ببرد اما متاسفانه هیچ کاری برای آرامش من به صورت کلامی، روحی و عملی نمیکرد. از بعثه هم به ما گفتند که شما حجتان تمام نشده و نباید از منا خارج شوید. در حالی که بیمارستان فقط چند خیابان آن طرفتر بود و ما اصلا از منا خارج نمیشدیم. از سوی دیگر، ما حجمان را به صورت مضطر انجام داده بودیم. حتی قربانی هم انجام شده بود. دلیلی برای خارج نشدن ما از حالت احرام وجود نداشت. در نهایت، آقای الیاسی که «معین کاروان» بود من را به بیمارستان برد. حکومت نظامی بود و اجازه نمیدادند هر کسی رفت و آمد کند. او من را از میانبر به بیمارستان رساند.
اجازه دادند که به داخل بیمارستان بروید؟
آقای الیاسی به زبان عربی گفت که این خانم دنبال پدرش میگردد. اجازه دادند که داخل طبقات را بگردیم. در این فاصله عدهای مجروح میدیدم. خیلی از ایرانیها را شناسایی کردم و به آقای الیاسی میگفتم که مشخصاتشان را ثبت کند.
چگونه ایرانیها را شناسایی میکردید؟
بندِ کارت شناسایی ما به رنگ پرچم بود. یک راه شناسایی همین بود. برخی هم از صحبتکردنشان میشناختم. در این بین، آقای «قانونی» را هم شناسایی کردم. او با لهجه صحبت میکرد. به سختی توانستم نامش را بپرسم. تقریبا همه طبقات و اتاقهای بیمارستان را گشته بودم. خبری از پدرم نبود.
یعنی به شما اطلاعات اشتباه داده بودند؟
این طور فکر میکردم. از راه پلهها که پایین میآمدم، ناگهان چشمم به اتاقی افتاد که نگشته بودم. شاید اگر بیدقتی کرده بودم، این اتاق را نمیدیدم. در اتاق باز بود. دیدم آقا جونِ من، بدون آنکه کارتی به گردن داشته باشد، دارد از روی تحت به من نگاه میکند. رفتم داخل اتاق و گفتم: خوبی آقاجون؟ چه خبر؟ بهتری؟ دیدم هیچ عکسالعملی نشان نمیدهد. دوباره با او حرف زدم. باز هم هیچ عکسالعملی نداشت. ناگهان به مانیتور نگاه کردم و دیدم خط ممتد را نشان میدهد! تازه متوجه شدم که پدرم فوت شده است. کنار تخت پدرم افتادم. چرخهای تختش به حرکت درآمدند و قدری از من فاصله گرفت.
جیغ بلندی کشیدم. به طوری که یک مجروح مصری که بیهوش در کنار تخت پدرم بود، از صدای من به هوش آمد و بعدها متوجه شدم حالش خوب و مرخص شد اما پدرم به هوش نیامد. با عصبانیت به سمت «رزوشن» بیمارستان رفتم. آنچنان با ساعدم روی میز کوبیدم که بعدا متوجه شدم ساعدم سیاه و کبود شده. خواستم که پزشکی پدرم را معاینه کند تا بلکه به زندگی برگردد. یکی از پزشکان بیمارستان گویی اندکی دلش به رحم آمده باشد، پدرم را در حالت احیا قرار داد اما دیگر کار از کار گذشته بود. پدرم فوت شده بود.
برخورد مسئولان بیمارستان با شما چگونه بود؟
من خیلی از رفتار سعودیها با حاجیان عصبانی بودم. به خداوند گلایه کردم. گفتم: ما مهمان خانه تو بودیم. به رسول خدا گلایه کردم و چنین گفتم. گفتم این رسم مهماننوازی نبود. من با پدرم به این سفر آمدم اما اکنون تنها شدم.به آل سعود ناسزا میگفتم. گفتم اینجا بلاد کفر است و شما خائنان بیتاللهالحرام هستید. از روحانی کاروان شنیده بودم که آل سعود «کلب بن کلب» هستند. رو به تصاویر پادشاه عربستان کردم و گفتم شما «کلب بن کلب» هستید. این جا بود که پلیس بیمارستان آقای الیاسی را تهدید کرد که اگر این خانم ادامه دهد، او را دستگیر میکنیم. آقای الیاسی میکوشید من را آرام کند و به من میگفت به «آل سعود» چیزی نگو. در حالی که این فاجعه به خاطر بیموالاتی عربستان و خائنان بیتاللهالحرام رخ داده بود.
معتقدم که آن 500 نفری که از کاروان ایران به شهادت رسیدند، واقعا گلچین شده بودند. پدر من هم یکی از آن حاجیان بود. او همیشه کار مردم را بر امورات خودش مقدم میشمرد و ما گاهی از این بابت به او شکایت میکردیم. پدرم از اعضای شورای حل اختلاف شهر خرمآباد بود. رئیس طایفه بود و طوایف دیگر را هم به گونهای مدیریت میکرد. او از 50 سال پیش، در حفظ ابنیه و آثار تاریخی میکوشید و مشارکت میکرد. برای زندانیان نیازمند گلریزان میگرفت و توانسته بود سه زندانی محکوم به اعدام را نجات دهد. اینها سبب شده بود که برای شهادت انتخاب شود. این فاجعه فقط روی آل سعود را سیاه کرد. تمام پشتوانهام را در آن شهر (مکه) از دست داده بودم.
پدر شما جراحاتی هم داشت؟
جالب اینجاست که پدر من هیچ جراحتی نداشت و هیچ زخمی بر پیکرش نبود. فقط دمپایی به پا نداشت و از کف پاهایش مشخص بود که مسیر زیادی را پیاده پیموده است.
مسئولان بیمارستان چگونه به این مجروحان رسیدگی میکردند؟
با آنکه عربستان امکانات خوبی از لحاظ بهداشتی و درمانی دارد، به
مجروحان به خوبی رسیدگی نمیشد. به ویژه به مجروحان ایرانی. برای ایرانیها
پرستاری نگذاشته بودند. بیمارستان «مناشارع» با آنکه بیمارستانی صحرایی محسوب میشود،
از نظر امکانات فوقالعاده است. تختهای خوبی دارد و امکانات پزشکی آن تقریبا کامل
است اما من ندیدم دستگاه تفسی به پدرم متصل باشد.
چگونه به نزد مادرتان بازگشتید و خانوادهتان را مطلع کردید؟
لحظه به لحظه به همسرم(مسعود) در ایران زنگ میزدم و او را مطلع میکردم. دل آن را نداشتم که به برادرانم بگویم پدرمان شهید شده است. همسرم را در جریان گذاشتم و او همان هنگام از اراک (من و همسرم ساکن اراک بودیم) به سوی خرمآباد حرکت کردند.
احساس میکردم کمرم شکست. من قد بلندی دارم اما در آن زمان احساس میکردم به کوتاهی نیم متر شدهام. بسیار خم شدم و همواره خداوند را شکر میکردم که در شرایط حکومت نظامی توانسته بودم پدرم را در بیمارستان بیابم. در راه نیز عزاداری میکردم. مادرم از دور صدای من را شنید. بیرون آمد و من را دید. خودم را به سختی کنترل کردم چون از حالا مسئولیت مادرم هم با من بود.
به برخی افراد کاروان که جویای احوال عزیزانشان بودند، اطلاع دادم که آنها را زنده یا شهید شده شناسایی کردهام. با آنکه داغدار بودم، با توجه به اینکه دکترای روانشناسی دارم، میکوشیدم به حادثهدیدگان روحیه بدهم و آنهایی که شوهرانشان را از دست داده بودند و از روی فرزندانشان خجالت میکشیدند که به کشور بازگردند، متقاعد کنم به نزد فرزندانشان بازگردند و به آنها بیش از این لطمه نزنند.
شب در چادرها چگونه سپری شد؟
به سختی میگذشت. به من آرامبخشهای زیادی تزریق کرده بودند. تسکینی نیافته بودم اما باعث شده بود تا حدودی کمتر صحبت کنم و آرامتر باشم. معتقدم که گاهی عملکرد یک فرد میتواند اشتباهات یک سازمان را بپوشاند. سازمان و حج و زیارت مسئول حفظ جان زائران بود و باید امنیت زائران را تامین میکرد. آن شب، آقای مهندس اوحدی، شخصا در چادرها حضور یافت و کوشید تا با ما همدردی کند. من بسیار عصبانی بودم و با او هم پرخاش کردم. بعدها متوجه شدم که آقای اوحدی هم پدرشان را به تازگی از دست داده بودند و میتوانسند حال من را به خوبی درک کنند. او همانجا تا حدودی از ما دلجویی کرد و رفت. هنوز باید طبق مناسک حج در منا (با آنکه لحظات بدی را در این مکان سپری کرده بودم) میماندیم. وقتی خواستیم برگردیم، خواسته پدرم محقق شد و برای زائران اتوبوس گرفتند و آنها را باز گرداندند.
حتما در نبود پدرتان در هتل شرایط دشواری را سپری کردید.
هنگامی که به هتل بازگشتم نام هتل را دوباره خواندم: «رویای منا»! و منا واقعا برای ما نهتنها یک رویا، بلکه به یک کابوس بدل شده بود. احساس غربت وحشتناکی میکردم. از طرفی مادرم به شدت ترسیده بود. وسایل پدرم من را متاثر میکرد. اجازه نمیدادم کسی برای ب ستن وسایل کمکم کند. میخواستم قوت قلب مادرم باشم. در هتلها تصاویر افراد شناسایی نشده را به مسئولان کاروانها داده بودند که به نمایش درآورند و خانوادهها بتواننند عزیزانشان را شناسایی کنند. به مسئول کاروان(ترکاشوند) که با آنکه حادثهدیده نبود اما حواسش پرت بود، کمک کردم و چند ایرانی را شناسایی کردم.
همان زمان کار انتقال پیکر پدرتان به ایران را انجام دادید؟
از ایران به من زنگ میزدند. هنوز در شهادت پدرمان تردید داشتند. میگفتند شاید دستگاه به پدر متصل نبود که مانیتور علامت خط ممتد را نشان میداد. این سخنان دوباره امید را در دل من زنده کرد و باز هم به جستجوی پدرم پرداختم.
به من گفته بودند که چون مناسک حج پایان یافته است و بیمارستان «منا شارع» بیمارستانی صحرایی است، همه بیماران و شهیدان را به بیمارستان «ملک عبدالله» که بیمارستانی نظامی است، منتقل کردهاند. گفتم شاید پدرم در بیمارستان ملک عبدالله در کُما باشد.
با یکی از مسئولان کاروان به بیمارستان ملکعبدالله رفیتم. گفتند حتی یک ایرانی هم در بیمارستان نداریم. عکسها را هم نشانمان دادند. بر خلاف انتظار، اجازه دادند که اتاقها را بازرسی کنم. با آنکه بسیار برایم دشوار بود، سردخانهها را هم بررسی کردم. در اتاقها، به صورت اتفاقی به یک ایرانی برخورد کردم که کارت بنگلادشی به گردن داشت! او سواد نداشت. کاملا اتفاقی گفتم «سلام» و دیدم به فارسی صحبت میکند. اسمش آقای «جهان بزرگی» بود و نگران انجام اعمالش بود و گفت که اینجا هیچ کسی به من رسیدگی نمیکند. گفتم برایت نایب میگیرند نگران نباش و به مدیر کاروانت هم اطلاع میدهم که اینجایی. مطمئنم اگر ما نمیرسیدیم، حتما او در همان عربستان جا میداد و به عنوان بنگالی دفن میشد.
پیکر پدرم در آن بیمارستان نبود. مطمئن شدم که در همان بیمارستان «منا شارع» است. با آقای الیاسی به بیمارستان رفتم. جز چند کارگر، کسی در بیمارستان نبود. با اصرار خواستیم که سلاجه (سردخانه) را به ما نشان دهند. گفتن اجازه نداریم. ما را به بیمارستان دیگری ارجاع دادند. آقای الیاسی ما را به هتل رساند و گفت: به آن بیمارستان میرویم اگر نبود، مطمئن خواهیم شد که او در «مناشارع» است. به آن جستجوی آنها در آن بیمارستان هم منتهی به شناسایی اقای «موسی کرمی» شد اما خبری از پیکر پدرم نبود.
دیگر باید به ایران باز میگشتیم. حدود چند روز پس از آنکه به ایران رسیدیم، به من اطلاع دادند که پدرم در سردخانه «مناشارع» بود. پیگیریهای آقای اوحدی باعث شد که پیکر پدرم به ایران بازگردد. شاید به خاطر ناسزاهایی که به آل سعود نثار کرده بود، قصد تحویل جنازه را نداشتند و میخواستند به آن بُعد سیاسی بدهند اما نکتهای که برایم با ارزش بود این بود که پیکر پدرم را بسیار با احترام به ما تحویل دادند و خوب نگهداری شده بود. چهره پدرم تغییر چندانی نکرده بود و خداوند با آنهمه رنجی که کشیدیم، اینگونه لطف خود را شامل حال ما کرد.
چگونه با این غم کنار آمدید؟
من به عنوان مشاور کوشیدم به مسئولان حج کمک کنم و به خانوادههای داغدار، علیرغم مصیبتی که دیده بودم، یاری میرساندم. در شناسایی مجروحان و شهیدان نیز کمک زیادی کردم و گمان میکنم وظیفه انسانی خود را تا آنجا که میتوانستم به درستی انجام دادم. دوست نداشتم کار خیری را انجام ندهم و بعدا حسرت انجام آن را در دلم داشته باشم.
تا مدتها بعد از این فاجعه، من در حین خواب ماجرا را برای اطرافیانم به طور کامل شرح میدادم. دچار ناراحتی روحی شده بودم اما به تدریج با یاری خداوند بهبود یافتم.
از وقتی که با نوید شاهد گذاشتید، سپاسگزارم.
انتهای پیام/ شیما دنیادار رستمی
واقعا با خواندن ماجرا انسان تحت تاثیر قرار میگیرد..