ناگفته ای از یک زندان مخوف / خاطرهای از آخرین لحظات شهید مجید محمدپور در زندانالرشید
دور تا دور زندانالرشید دیوارهای بلند سیمانی بود با 10اتاق که بزرگترین آن سه در سه و نیم متر و کوچکترین آن دو و نیم در سه متر بود. اولین گروهی بودیم که وارد الرشید میشدیم. در هر اتاق 10 نفر بودیم. من، آبشاهیان، مجید محمدپور، ترشیزی، محمدیزدبان، علی احمدی و چند نفر دیگر با دو تا پتو، زمینهای سیمانی و هوای سرد. در روزهای بعد تعداد نفرات هر اتاق به 50نفر رسید. 50نفر در یک اتاق 9 متری نشسته بودیم. ظرف غذایی که برای ما غذا آوردند مانند تابهای لبهدار بود که داخل آن آش شوربا بود 50نفر اسیر بدون قاشق و ظرف. دستهای بچهها کَبَره بسته بود.
دو هفتهای میشد که دستهایمان را نشسته بودیم و تنها راه غذاخوردن این بود که یک نفر ظرف غذا را جلوی دهان بچهها ببرد. ظرف غذا دست به دست شد تا اینکه به مجید محمدپور رسید. گفتم: «بخور.» با عصبانیت گفت: «نمیخواهم.»
چند بار ظرف غذا چرخید و همین برخورد مجید تکرار شد تا اینکه با عصبانیت
رو به مجید کردم و گفتم: «اینجا همه مثل هم هستیم، لوسبازی در نیار اگر
میخواهی بخوری، بخور اگر میخواهی بمیری بمیر.» بچهها همه کِز کرده
بودند زیر پتو. پنج دقیقهای گذشت، رفتم کنار مجید کلی باهاش صحبت کردم تا
این برخوردم را از دلش در بیاورم. حرف نمیزد. دستانداختم بغلش، افتاد در
بغلم، هر چه صدایش زدم، جواب نداد.
دکتر رافتی که علاوه بر غواصی، بهیار نیز بود مجید را معاینه کرد و گفت:
انگار تمام کرده است. اگر به بچهها میرسیدند و آنها را تحت درمان قرار
میدادند شاید خیلی از بچههای ما در اسارت شهید نمیشدند. ما که سالم
بودیم کمتر شکنجه میشدیم اما مجید با وجود جراحت و زخمی که داشت در این
مدت کوتاه کلی شکنجه شد. مسعود سهیلی نیز زمانی که اسیر شد و از خط داشتند
ما را به بصره میبردند از ناحیه کمر قطع نخاع شده بود و شدت جراحاتش به
حدی بود که به محض رسیدن به استخبارات به شهادت رسید.