لحظه به لحظه عملیات بدر تا شهادت «آقا مهدی باکری»
اگر عملیات بدر با موفقیت انجام می شد تکلیف جنگ خیلی زودتر از هشت سال مشخص می شد. این جمله رضا لطفی همرزم و همراه شهید مهدی باکری در عملیات بدر است. می گوید مهدی باکری فقط یک فرمانده لشگر نبود بلکه فرمانده دلها بود. بسیجی ها عاشقانه تابع فرماندهی شهید باکری بودند. در توصیف او می گوید او خود را یک بسیجی می دانست و سیره و منش او نیز این ادعا را ثابت می کند. توجه او به جزییات عملیات را مداوم تکرار می کند و ایستادگی اش را مورد تاکید قرار می دهد. تاکید می کند که شهید مهدی باکری خواب را برچشمان خود حرام می دانست و وقتی به محل شهادتش اشاره می کند میگوید کجای دنیا فرماندهی سراغ دارد که جلوتر از خط مقدم و در کنار بسیجی ها بجنگد و به شهادت برسد.
ابتدا از نحوۀ آشنايي خود با شهيد مهدي باكري بگوييد و سپس بفرماييد كه در كدام عمليات بيشترين همراهي را با شهيد داشته ايد؟
بنده از بسيجيان لشكر عاشورا هستم. اولين اعزامم از عمليات مسلم بن عقيل در سال 1361 بود. آن زمان لشكر 31 عاشورا تيپ بود كه با تلاش و همت ايشان به لشكر تبديل شد. آشنايي من با شهيد مهدي باكري اينطور بود، كه نه من بلكه براي همۀ افراد حاضر در لشكر آنقدر اين شهيد بزرگوار محبوب و دلنشين و جذاب بود كه همه را شيفتۀ خود می كرد و همه علاقمند بودند تا با ايشان باشند و ايشان را بشناسند. در عمليات مسلم بن عقيل ما جزو گروهان ويژۀ آرپي جي بوديم كه نيروي متفرقه نداشتيم. مأموريتي كه آقاي باكري طي سخنراني خصوصي براي مجموعۀ گروهان كردند اين بود: هر كجاي اين عمليات به مشكل بخورد شما بايد برويد آنجا را بكوبيد. اين موضوع ادامه داشت تا جريان عمليات خيبر. بنده در عمليات خيبر - چون مجروح بودم- شركت نكردم. اما در عمليات بدر در جمع كادر فرماندهي گردان علي اكبر بودم و ارتباط مستقيمي با آقاي باكري داشتم. چند روز قبل از عمليات بدر به ما ماموريت دادند نیروها در منطقۀ جزاير مجنون براي پدافندي مستقر شوند. يكي از دلايل عمده اي كه نيروها را پدافندي مي بردند اين بود كه اطلاعات منطقه كاملاً حفظ شود. دوم اينكه نيروهاي گردان ها با شرايط آب و خاك منطقه آشنا شوند. ما در آنجا مستقر، و پس از پايان مأموريت به دزفول منتقل شديم؛ و نيروها در اين ايام آموزش هايي را ديدند.
اين نيروها براي عمليات بدر آماده شدند. شهيد باكري براي جلسه طرح مانور عمليات بدر آمدند. اينجا یک نكتۀ اساسي هست و آن اينكه اگر ما بخواهيم شناخت حداقلي از آقاي باكري داشته باشيم، بايد از عمليات بدر شناخت كافي داشته باشيم. براي اينكه عمليات بدر را بشناسيم بايد گريزي به عمليات خيبر بزنيم و لازمۀ شناخت دوران دفاع مقدس شناخت عمليات بدر و خيبر است.
بزر گترين مشكلي كه در عمليات داشتيد چه بود و چگونه آنها را مديريت مي كرديد؟
در طول دوران دفاع مقدس در جبهه هاي جنوب مشكل اساسي داشتيم. مشكل اساسي ما اين بود كه هر عملياتي كه قرار بود انجام دهيم ظرف كمترين مدت زمان نيروهاي زبدۀ عراقي به نام گارد رياست جمهوري مي آمدند و منطقه را كنفيكون مي كردند. يعني ددمنشانه ترين حركات يك نظامي را انجام مي دادند. عمليات خيبر، انجام شد. اين عمليات با عمليات بدر شباهت ها و تفاوت هاي عمده اي دارد. شباهت عمدۀ عمليات خيبر و بدر در اهداف استراتژيك بود. در دو عمليات مي خواستند گلوي عراق را بگيرند. اتوبان بصره- العماره شاهرگ توازن قواي عراق بود، که اگر اتوبان بصره- العماره قطع مي شد حمایت زميني نيروهاي زبدۀ عراق با 72 ساعت به جنوب منطقه عملياتي مي رسيد نه با 12 ساعت. يعني 72 ساعت زمان ايجاد مي شد كه ما بتوانيم خاكريزي براي دفاع از منطقه تصرف شده پيدا كنيم.
همچنين موقعيت جغرافيايي دو عمليات شبيه هم بود. منطقۀ عملياتي خيبر و بدر عمليات آبي- خاكي بودند. مشكلات مشترك داشتند، اما يك تفاوت عمده عمليات خيبر با بدر اين بود كه آقاي حميد باكري در عمليات خيبر شهيد شد و در عمليات بدر داشت كه در اين عمليات بايد حسي نوار بجنگيم.
مشكلات عمليات را توضيح دادند و به طرح مانور عملياتي رسيدند. محورهاي عاشورا را با ساير تيپ ها و لشكرهاي عمل كننده توضيح دادند. بعد از اين توضيحات آقاي مهدي باكري در كنار آقاي بازگشا نشستند. در اين لحظه آقاي بازگشا من را صدا زدند و البته قبل از آن با آقاي باكري صحبتي داشتند. رفتم نزديك ايشان. ماموريت ما در عمليات بدر اين بود كه پشت گردان خط شكن وارد عمليات مي شديم. بايد بلافاصله خودمان را شبانه به ساحل دجله مي رسانديم، اما براي رسيدن به ساحل دجله از چندين لايه و مانع دفاعي بايد عبور مي كرديم. از جمله اين موانع باید از كانال و قرارگاه عراقي ها رد و اين ماموريت را به انجام برسانم. روز بعد از آن قرار شد نيروها به سمت پاسگاه برزگر حركت كنند كه بعد از وارد عمل شدن گردان سيدالشهدا، نيروها به منطقۀ جزاير بروند و توسط قایق ها خود را به خطي كه شكسته شده برسانند و با عبور از آن خط خود را به ساحل دجله برسانند كه اين امر مستلزم درگيري با نيروهاي دشمن بود. من قبل از حركت نيروها با خودروي تداركات روانه شدم، و جالب است كه قبل از ظهر و قبل از حركت آقاي بازگشا كه انساني متين و دوست داشتني بود و از ويژگ يهاي خاص ايشان اين بود كه همواره با ادبيات خوب با افراد گفت وگو مي كرد و مشكلات عديده را با لبخند و گفت وگو حل مي كرد. ايشان به من گفت كه: حال داريد با هم قدم بزنيم؟ براي من سعادتي بود. خيلي سعي كردند كه حساسيت تاكيدات شهيد باكري را برسانند و لازم الاجرا بودن آنها را مجددا يادآوري كنند. به ايشان گفتم كه من فقط يك جمله مي توانم بگويم كه: «چشم، خيالتان راحت باشد. » هر كاري از دستم بربيايد انجام خواهم داد.
آقاي مهدي باكري تنها عمل كردند، حميد آقا سپر بلاي آقا مهدي باكري بودند.
شاه كليد حل مشكلات شهيد مهدي باكري، حميد آقا بود. آقاي باكري در مدت زمان بين خيبر و بدر نتوانستند جاي خالي حميد آقا را پر كنند، يعني او بي نظير بود و جايگزين نداشت. آقاي مهدي باكري عمليات بدر را تنها اداره كرد.
توصيه هاي مهم شهيد باكري پيش از آغاز عمليات بدر چه بود؟
دو يا سه روز قبل از عمليات بدر آقاي باكري به چادر ما در پادگان دزفول آمد. آقاي باكري قبل از عمليات بدر به ندرت به پادگان مي آمدند و هميشه در منطقۀ عملياتي بودند. تا آنجا اشراف مستقيم و دائمي براي تأمين زيرساخت هاي لازم و طي پروسه هاي اطلاعات و شناسايي داشته باشند. در آن جلسه آقاي باكري ابتدا گزارشي دادند و سخنراني كردند و عمدتا به مشكلات پيشرو در عمليات بدر تاكيد داشتند. ايشان گفتند ما اگر نجنگيم بهتر از اين است كه حسي نوار نجنگيم. او خيلي تاكيد مي شديم. آقاي باكري گفتند كه يك نفر را بايد در گردان خط شكن مامور كنيم تا در لحظۀ شكسته شدن خط دشمن خودش را برساند به خط دوم دشمن.
بين خط اول تا خط دوم محدوده اي بود كه برای هواپيماي گارگاري موقع عكسبرداري يك نقطه از آن مسير كور بود. دو ماموريت داشتم. يكي اينكه اين نقطۀ كور مشخص شود كه اين مسير بن بست است يا خير. دوم اينكه آقاي باكري اطلاعات جديدي را از منطقه گرفته بود مبني بر اينكه عراقي ها در اين منطقه يك دستگاه رازيت مستقر كردند با برد بلند كه با اپراتور كنترل مي شد. من كه توضيح آقاي باكري را گوش كردم ايشان گفتند كه دستگاه رازيت يك دوربين ديد در روز و ديد در شب با برد بلند است كه اينها مي توانند شبان هروز كل منطقه را رصد كنند. آن دوربين از ديدگاه ايشان يك دستگاه استراتژيك بود.
ايشان تاكيد كردند كه بنده بالاي دو تپه اي كه بود بروم و جاي دوربين را پيدا كنم. تاكيد كردند تا دوربين سالم بماند. ايشان گفتند كه تنها بروم. به آقاي بازگشا هم گفتند كه بايد كسي برود كه از عهدۀ اين دو كار بربيايد. آقاي بازگشا هم روي من تاكيد كرد كه بروم حركت كردم و به منطقه برزگر رسيدم. منطقۀ عمليات بدر به شدت حفاظت مي شد. هليكوپترهاي عراقي بالاي منطقه بودند. نمي خواستند رفت و آمد زيادي شود تا عراقی ها وضعيت را به هم بريزند. در اين عمليات يكي از افرادي كه حضور داشت و باعث عصبانيت شهيد باكري شد آقاي آ ل اسحاق بود كه بعد به شهادت رسيدند. شهيد باكري با توپ و تشر از سنگر بيرون آمدند تا وضو بگيرند. ديدم خيلي عصباني هستند. عصبانيت ايشان به اين دليل بود كه آقاي آل اسحاق گفتند كه ما مي خواهيم در اين عمليات باشيم و شهيد باكري قبول نكرده بود. دليل قبول نكردنشان هم اين بود كه مي گفت اگر اتفاقي براي شما بيفتد من نمي توانم مسئوليتي قبول كنم.
در اين عمليات هم مشكل ديگري وجود داشت كه شهيد باكري را به شدت ناراحت كرده بود و آن كافي نبودن تعداد قايق بود. ايشان به آقاي گرجي گفتند كه اگر شد خودتان را قايق كنيد اين كار باید انجام بدهيد تا قايق بچه ها تامين شود.
اين مسئله چگونه حل شد؟ آيا امكانات و قايق مورد نياز تأمين شد؟
در عمليات بدر فاصلۀ بين حركت ما تا دشمن فاصلۀ آبي بود. هنر آقاي باكري كه مشغله هاي زيادي داشت اين بود كه در چنان شرايطی عمليات را مديريت می کردند. قایق هايي كه تحويل لشكر بودند قایق هاي لاور بود. ايشان در هر قايق هشت نفر را جا دادند.قایق ها 50 عدد بود. ايشان طوري قایق ها را حركت دادند كه در يك خط و بدون آنكه به هم بخورند حركت كنند؛ و البته اين موضوع واقعا جاي بحث دارد كه در آن آبراهه چگونه اين مسئله ممكن شد.
در هر قايق هشت نفر بودند که هفت نفرشان پارو به دست از نقطۀ صفر تا پايان بايد پارو مي زدند، و زماني كه درگيري آغاز می شدبايد پاروها را به پايين مي انداختند.
آن كسي كه سكاندار بود بايد هندل را می کشید، موتور را روشن می کردو قايق را حركت مي داد. اتفاقي در طول مسير نيفتاد و فقط يك قايق گشتي عراقي از جلوي ما عبور كرد كه نمي دانم چه طور شد كه اين قايق عراقي 50 قايق را نديد. جلوتر از قايق هاي ما تعدادي غواص بلم سوار هم بود كه ماموريت آنها اين بود: وقتي به موانع سيم خاردار دشمن رسيدند بايد بلم هاي خودشان را غرق می کردند و به آب مي رفتند تا سيم خاردارها را بردارند و قطع كنند تا قايق هاي موتوردار در زمان عملیات بتوانند به دژ دشمن بكوبند. گشتي عراقي آنها را هم نديده بود و خوشبختانه در اولين لحظات شروع عمليات آن نقطه شكسته شد. يعني كه از آبراه بيرون آمد و بدون فاصله با سنگر عراقی ها، حمله كرد. در آن قسمت عمليات با موفقيت انجام شد. اما قسمت دپو مانده بود كه در آنجا عراقي ها مقاومت زيادي داشتند.
آن قسمت را چگونه تصرف كرديد؟ آيا موفق شديد آتش عراقی ها را در آن مقطع مهار كنيد؟ من به جلو رفتم و به رزمنده هاگفتم برمي گردم.
ماموريتي كه داشتم انجام دادم. رازيت را نديدم و در واقع آنجا نبود. رازيت همان دوربين موتوردار بود كه شهيد باكري براي پيدا كردن آن و حفظ آن تاكيد كرده بود. من كه جلوتر بودم هنوز رزمنده هانرسيده بودند و تنها يك دسته رسيده بودند كه جلوي چشمان خودم گلولۀ توپ به آنها اصابت كرد و همه به شهادت رسيدند. اين دسته، دستۀ آقاي حسينيان بود.
من از آقاي جمشيد نظمي فرماندۀ گردان سيدالشهدا درخواست كردم كه يك پتو بياورند و روي جنازه ها بيندازند تا نيروهاي عبوري اينها را نبينند.
موضوع قرارگاه عراقي چه شكلي بود؟ چرا شهيد باكري اصرار بر تمام كردن موضوع قرارگاه عراقی ها داشتند؟
در ادامۀ اين كارها من ماموريت گرداني هم داشتم.
يعني مامور بودم با گروهاني بروم. متاسفانه فرمانده گروهان همان ابتداي كار زخمي شد، و گروهان را بنده هدايت كردم و به نقطه اي كه بايد می رفتیم، رساندم. عراقی ها در آن نقطه وارد كانال شده بودند.
ماموريت گروهاني كه بنده با آنها رفته بودم الحاق به تيپ قمر بني هاشم بود. بچه های تيپ قمر هنوز نيامده بودند. مجبور شدم دوباره صبح برگردم پيش آقاي بازگشا. ديدم بغض گلوی آقاي بازگشا را گرفته، رنگ صورتش قرمز شده و نمی تواندحرف بزند. فقط به من اين جمله را گفت كه: از كادر گردان فقط من و شما ماند هايم. گفتم: يعني چه؟
گفتند كه: همه تا صبح تمام شدند و ما به مأموريتي كه بايد تا صبح به آن مي رسيديم، نرسيديم. آقاي باكري پشت بيسيم اصرار داشت كه قضيه قرارگاه را تمام كنيم. خيلي اصرار داشتند. بعد اين جمله را گفتند: آقاي بازگشا اگر قضيه قرارگاه تمام نشود، اينها همۀ ما در آب مي اندازند. قرارگاه هم قرارگاه استراتژيكي بود. يك هليكوپتر مدام مي آمد بالاي سر ما دور مي زد. من فقط يك مسئله به ذهم رسيد و گفتم كه ما نبايد اجازه دهيم آن هليكوپتر ما را دور بزند و به پشت سر ما برسد كه اگر برسد قضيۀ ما هم تمام شده است. يعني اگر اين حجم نيروهاي ما را ببيند كار ما تمام است. ما در مجموع دو دسته بيشتر نيرو نداشتيم. چند بار با آرپي جي شليك كرديم تا هليكوپتر نتواند به منطقه برسد. موضوع قرارگاه حل شد.
موضوع قرارگاه به چه شكلي حل شد؟
موضوع قرارگاه را كه شهيد باكري اصرار داشتند حل كرديم و عراقی ها آنجا را تخليه كردند. اما معتقدم كه براي ما خیلی گران تمام شد. آقاي باكري موضوع قرارگاه را ثانيه به ثانيه پيگيری میکردند. امتياز خاصي كه آقاي باكري در فرماندهي داشت اين بود كه هرگاه مي خواستيم كاري انجام دهيم حضور ايشان را در كنار خود احساس مي كرديم. يعني فرمانده بايد در نقط هاي قرار بگيرد تا همۀ جوانب نيروهاي خود را ببيند. قرارگاه را پاكسازي كرديم. من خيلي اتفاقي وارد يك سنگري شدم و ديدم كه سنگر مبل صدامي دارد. خيلي مجلل بود، مانند يك سالن. خواستم كه از سنگر خارج شوم احساس كردم پتويي كه پشت سر من قرار داشت، تكان خورد. با لوله اسلحه پتو را كنار زدم ديديم يك درج هدار عراقي است. حتي دستش را بلند نكرد. من خشن نبودم. او را آوردم بيرون. آقاي بازگشا گفتند كه او را سالم به عقب ببريد. البته با آقاي باكري هم هماهنگ كرديم.
دجله چه زماني در اختيار نيروهاي ايراني درآمد؟
بعدازظهر به دجله رسيديم. هنوز تيپ قمر بنی هاشم هم نرسيده بود. يكي از اهداف تيپ قمر بنی هاشم اين بود كه پل مواصلاتي بين بصره- العماره بين هور و كيسه اي را تخريب كند تا از ورود نيروهاي پشتيباني عراقي جلوگيري شود. ما كه به دجله رسيديم، ديديم آن پل هم سالم و هم باز است. شب تا صبح را پشت دجله تحمل كرديم. صبح اول وقت آقاي باكري آمدند. ايشان تنها بودند، و خيلي هم بشاش و سرحال.
آن لحظه جملاتي كه براي ما بيان كردند شبيه همان جملاتي بود كه در روز برنامۀ مانور گرداني گفتند.
صبحت ايشان اين بود كه دو گردان كه براي عمليات بايد وارد منطقه مي شدند قبل از اينكه به جزاير برسند در پاسگاه برزگر بمباران شدند و از بين رفتند. اين اتفاق نقطۀ شروع مشكلات آقاي باكري بود. اين سخن بيانگر اين موضوع بود كه ايشان براي ادامۀ عمليات نيروي كافي ندارد. آقاي باكري در همان محل طرحي را ريختند براي جبران كمبود نيروهاي خود و براي از كار انداختن نيروهاي زرهي عراقي.همينطور براي جلوگيري از پشتيباني نيروهاي عراقي. ايشان تصميم گرفتند پل هاي مواصلاتي بايد تخريب شود. به ما ماموريت دادند كه به منطقۀ همايون برويم و همينطور گردان امام حسين)ع( كه اين پل ها تصرف شود، تا بعد از آن نيروهاي تخريب را بفرستند براي اينكه پل ها را از ميان بردارند. حجم نيروهايي كه عراقی ها وارد منطقه كردند بسیار بالا بود به طوریکه تعداد تانک های آنها از تعداد نفرات ما بیشتر بود.
وقتي درگيري شروع شد نيروهاي ما فضايي براي شليك آرپي جي نداشتند. جنگ تن به تن بود.
هماهنگي گردان ها به چه صورت بود؟ در اين عمليات گفته مي شود فشار دشمن به انداز هاي بود كه ماموريت گردان ها به درستي انجام نمی شد و مشكلاتي از اين جهت وجود داشت؟
صبح روز سوم عمليات شد. فشار بر منطقه بيشتر شد. هوا هم بسيار سرد بود. همه در تكاپو بودند، به ويژه گردان امام حسين)ع). گردان امام حسين يلان لشكر عاشورا بودند. بي نظيران عاشورا بودند. شهيد علي تجلايي در گردان امام حسين بود. علي تجلايي بي همتا بود.
رفته رفته فشار بر رزمنده هابيشتر می شد. آقاي باكري، آقاي بازگشا را براي جلسه خواستند. منطقۀ عملياتي منطقۀ كوچكي نيست. آقاي باكري در كنار دجله مستقر بودند. آقاي بازگشا را براي جلسه خواسته بودند. آقاي بازگشا صبح آمدند و خيلي خسته بودند. چند شبانه روز بود كه به هيچ عنوان نخوابيده بودند. وضعيت به گونه اي بود كه همه به دنبال راه نجات از اين وضعيت بودند. ايشان گفتند که: از شدت بي خوابي نمي توانم خودم را كنترل كنم. اين مسئله دقيقا زماني بود كه چند دقيقه قبل سه گلوله خمپاره 60 درست به لب كانال اصابت كرده بود. آقاي بازگشا به من گفتند كه به نيروها سر بزنم. در كانال رفتم به نيروها سر بزنم كه ديدم نيروهاي عراقي آمده و دقيقا در فاصلۀ 20 تا 25 متري نشست هاند. داخل ني هاي پراكنده اي كه آنجا بود. يك بيسيم چي هم همراهم بود. به آقاي بازگشا گفتم: مثل اينكه بايد قيد خوابيدن را بزني. پرسيد: چطور؟ گفتم اندازۀ يك چشم بهم زدن فرصت داشته باشند عراقی ها مي ريزند و كل كانال را پاكسازي مي كنند. دقايقي بعد هم با بيسيم به محمدرضا بازگشا گفتم كه ظاهرا اينها آماده شدند.
بعد هرچه صدا زدم ديدم محمدرضا جواب نداد. بعد كه برگشتم ديدم درست در همان نقطه كه محمدرضا بود خمپاره 60 افتاده و علاوه بر محمدرضا دو، سه نفر ديگر هم زخمي شدند. كساني كه آمدند دنبال بازگشا را به عقب بردند. شدت آتش عراقی ها آنقدر زياد بود كه محمدرضا را از داخل لوله هايي كه از زير جاده هايي كه از روي كانال رد می شد، عبور دادند. همه تصور می کردند كه محمدرضا بازگشا شهيد شده است.
با بيسيمي كه همراه داشتم آقاي باكري را صدا كردم و خبر شهادت آقاي بازگشا را دادم. عكس العملي نشان نداد. پيش خودم فكر كردم كه چرا عكس العملي نشان ندادند، گفتم شايد آقاي باكري آنقدر عزيزان و بسيجيان را از دست داده كه ديگر برايش عادي شده و اين هم يكي ديگر از يارانش بود كه از دست دادند. قبل از ظهر آمدم خدمت آقاي باكري تا ايشان براي اگر آقاي باكري دستمان را بگيرد ما مي توانيم انجام دهيم. همه برنامه هاي رسيدن به اهداف عمليات بدر ناشي از تفكرات شهيد مهدي باكري بود. در ارادۀ آقاي باكري نهفته بود. اين اغراق نيست.
شهيد باكري دستور داده و به من گفتند كه نزد بسيجيان و رزمندگان گردان كه مسئولش بودم بروم. گفتند شب نيروهاي ارتش م يآيند آنجا را از شما تحويل مي گيرند و شما با نيروهاي خود برگرديد بروید به منطق هاي كه سنگرهاي عراقي بود و به تصرف ما درآمده بود. بروید و منتظر من باشيد كه با شما كار دارم. اما نگفتند كه چه كاري دارند. نيروهاي ارتش دير رسيدند و دير تحويل گرفتند. ما به عقب برگشتيم. آن شب با سه گروهان كامل وارد عمليات مي كوبم. گفتم نيروهاي تخريب بروند و به پل برسند.
متاسفانه نيروهاي تخريب نرسيدند. « آقاي باكري در ارتباط با شهادت نيروهاي گردان امام حسين، شهيد تجلايي، شهيد قصاب، شهيد رستمخاني آنقدر بي تابي می کردند كه من امروز خودم را سرزنش مي كنم که چطور توانستم آن لحظه را تحمل كنم.
بي تابي معنايش اين نيست كه سرش بزند به جایی و گريه كند. مي گفتند طفلك نيروهاي امام حسين!
تكرار اين جمله براي كسي كه آشنايي ديرينه اي با مكتب شهادت داشت، خيلي معنادار بود. برادران آقاي باكري شهيد شدند، اما اينبار نمي دانم چه اتفاقي افتاد كه آقاي باكري بي تابي مي كرد. اگر كسي آن لحظه را مي دید مي گفت آقاي باكري كمرش شكست. يعني
ادامۀ كار تعيين تكليف كنند. آمدم كنار دجله ديدم آقايان اصغر قصاب، علي تجلايي، امين شريعتي، رستم خاني، باكري و مصطفي مولوي آنجا بودند. آمدم که وضعيت را به آقاي باكري اطلاع دهم.
آقاي باكري جمله اي كه به من گفتند اين بود: شب نيروهاي ارتش مي آيند. آقاي باكري در آن جلسه اصرار داشتند كه ما بايد از نقطه هاي آرامش به اين منطقه تزريق كنيم. حاج احمد كاظمي مي گفتند كه شديم. صبح روز اول در حد دو دسته نيرو داشتيم.
زماني كه تحويل ارتش داديم تعدادی از نيروهايي را كه داشتيم يا زخمي شدند يا شهيد. زماني كه به عقب برگشتيم شدت خستگي نيروها آنقدر زياد بود كه در حين راه رفتن از فرط خواب آلودگي زمين مي خوردند. بعد از تقسيم سنگرها نزد آقاي باكري رفتم. ديدم آقاي باكري داخل چاله اي نشسته اند.
داخل چاله كلوخ هاي خيس بود. هر قسمت از بدن آدم كه به آن كلوخ ها مي خورد انگار با تيغ آن قسمت بدن را مي برند. سرماي بسيار زجرآوري در آن منطقه حاكم بود . كنار شهيد باكري نشستم. بدون مقدمه شروع كردند به تعريف ماجراي شب قبل و سرگذشت نيروهاي گردان امام حسين)ع). گفتند: «شب قبل، ما نيروهاي گردان امام حسين را عبور داديم و به اتوبان بصره- العماره رساندیم. آنقدر اينها پرتلاش كار كردند که وقتی اعلام كردند ما روي اتوبان بصره- العماره هستيم باورم نشد. طوري باورم نشد كه شهيد رستمخاني و شهيد تجلايي پايشان را روي آسفالت اتوبان كوبيدند و گفتند كه صداي پاي ما را مي شنوي. من دارم پاي خودم را روي آسفالت حادثۀ شهيد حميد باكري دوباره براي ايشان تكرار شد. آقاي باكري چند بار نام از علي تجلايي بردند.
نام از اصغر قصاب بردند. نام از بچه های گردان امام حسين بردند. و از مشكلاتي كه باعث شده بود آن مسئله اتفاق بيفتد براي من گفتند. در آن موقعيت بايد بگويم كه بنده در جايگاهي نبودم كه بخواهند اینها را به من بگويند. ولي شايد می خواستند يك يادگاري بگذارند و بروند، و من يا بايد استعداد اين موضوع را می داشتم كه درد و گلايۀ آقاي باكري را برسانم يا اگر اين استعداد را نداشتم باید اين درد را تا ابد در دلم نگه مي داشتم. از دلايل نتيجۀ عمليات گفتند.
از جمله مشكلات عمده اين بود كه گفتند: من قبل از عمليات و براي گذر از بحران «كيسه اي » و بحران «حريبه » )شهرك عراقی ها) پيش بيني كرده بودم كه يك گردان «كرد » بياورم. و توضيح داد كه: يك گردان بياورم كه متخصص تك تيراندازي هستند. متاسفانه آقايان مخالفت كردند.
نگراني آقاي باكري از دكل مايكروويل شهرك حريبه بود. آن دوربيني كه آقاي باكري براي آن به ما تاكيد كردند )دوربين رازيت( روي آن دكل بود. عمده گلايۀ آقای باکری اين بود كه اين دكل ماكروويل را بايد از بين مي بردند. اگر اين دكل را از بين مي بردند ما مي توانستيم راحت قدم برداريم. رازيت را عراقی ها روي مايكرويل گذاشتند و هر كجا ما مي خواستيم تكان بخوريم شناسايي می کردند و مي ديدند.
آقاي باكري نظرش اين بود كه حاشيۀ حريبه را تصرف كنيم تا نيروهاي تخريب به پل اتوبان بصره و العماره برسند و آن را منهدم كنند. اين عمده ماموريت ما بود، بدون كمترين امكان پشتيباني. وضعيت جسماني آقاي باكري خيلي ويژه بود. يادم نمي رود ايشان دست خود را دراز كردند تا نقطه اي را به من نشان دهند، دست ايشان ناخودآگاه افتاد. وقتي صحبت می کردند در آن لحظه ناگاه به خواب كوتاه مي رفتند و مجدد كه چش مشان باز می شددوباره حر فشان را ادامه مي دادند. جالب بود كه حرف خود را فراموش نمی کردند.
نقش و فرماندهي آقاي باكري را چگونه تحليل مي كنيد؟
ما مي خواهيم بگوييم در اين عمليات، برنامه ريزي ها و اقداماتي كه صورت مي گرفت را باید بر مبناي تفكرات شهيد مهدي باكري بررسي كنيم. همۀ اينها را در چارچوب اعتقادات، ولايت باوري و بي نظير بودن ايشان بايد ارزيابي كنيم.
آقاي باكري با هر بهايي و با هر امكاناتي می خواست جلوي ارتش عراق را بگيرد. اگر همت انساني و ارادۀ انساني بود و اگر آن خستگي كه بر رزمنده هامستولي شده بود را تحميل می کر دیم حتما نتيجۀ بهتري می گرفتیم. اعتقاد من اين است كه اگر در بدر به نتيجه مي رسيديم تكليف جنگ خيلي زودتر از هشت سال مشخص می شد. ما آن روز از همراهي فكر و روح و ارادۀ باكري جا مانديم. نتوانستيم همراهي كنيم. يكي از دلايل موفق نشدن ما پاتك هاي مداوم عراقی ها بود.
يعني دو خانه از شهرك حريبه مانده بود كه بگيريم و آنها به نيروهاي تخريب اعلام كردند كه آماده باشند.
اواخر كار بود. ناگهان ديديم كه تانك ها و تكاورهاي عراقي به همان نقطه اي كه آقاي باكري بودند، آمدند.
آقاي باكري هم به بيسيم جواب نمي دادند. فقط گاهي با بيسيمچي هاي ايشان ارتباط برقرار می کردیم.
جنابعالی در لحظۀ شهادت ايشان حضور داشتيد؟ آن واقعه را تعريف كنيد.
ما رسيديم به جايي كه ديديم عراقی ها با تمام قوا «كسيه اي » را تصرف کرده اند. در محدوده اي به اندازۀ كمتر از زمين فوتبال محصور شديم. آنها با تانك و نفربر و هواپيماي گارگاري همان يك وجب جا را زيررو كردند. آقاي باكري اينجا با بنده در كنار قايق بودند. اينجا سردار جمشيد نظمي فرمانده گردان سيدالشهدا به آقاي باكري حرفي را منتقل كردند و در همان لحظه هم شهيد باكري گفتند كه همۀ نيروها از پشت دژ بروند و درگير شوند. البته نيروهاي ما و آقاي قنبرلو نرفتند. در همان لحظه جيرۀ غذايي رسيد. آقاي باكري گفتند كه به نيروها بگوييد چيزي بخورند.
نيروهاي پيادۀ عراقي به صورت پراكنده رسيدند كه نيروهاي ما آنها را متلاشي كردند، و مجددا عراقی ها آتش سنگين را شروع كردند. اين بار نيروهاي ويژه و كلاه سبز را آوردند. يكي از نيروهاي كلاه كج عراقي با سمينوف و همراه با يك سرباز روي پش تبام يكي از خانه هاي يك طبقه مستقر شد.
آقاي باكري هم در يك چاله اي بودند كه چهرۀ ايشان به سمت رودخانه بود. من هرچه تلاش كردم آن نيروي كلاه كج عراقي را بزنم، نشد. اما يك گلوله به من زد و زخمي شدم. ديدم ديگر از كار افتادم. روبه روي آقاي باكري نشستم. چيزي هم وسط حرفش پريدم كه نگويد، اما گفت. يك موشك آرپي جي و يك آرپي جي در كنار ايشان بود. خيلي به آقاي باكري گفتم كه اين گلوله هايي كه به من خورده از آنجا بود. اين دست من را آن عراقي زخمي كرده بود. من از آن جا زخمي شدم. اجازه بدهيد كه من بزنم. آقاي باكري اصرار كردند كه نه خودم بايد بزنم. همين يك گلوله آرپي جي است. اگر هدر برود به مشكل مي خوريم. قبل از اين موضوع هم آقاي كاملي - بيسيم چي آقاي باكري - آمده بود. شهيد باكري به او گفتند كه هرچه اسناد و وساي ل داري در آب بينداز و به عقب برگرد. آقاي كاملي هم زبانش بند آمد و نتوانست حرفي بزند. دو، سه قدم برم يداشت و دوباره به آقاي باكري نگاه می کردو دوباره با ترديد گام برداشت و رفت.
يك متر بالاتر از آنجايي كه نشسته بوديم چاله ای بود.
آقاي باكري داخل چاله شدند و آرپي جي را روي شانه چند بار بالا و پايين كردند و ديدم آقاي باكري ناگاهان سرش را روي خاك گذاشت. ديدم چند قدم دورتر از ايشان آقاي قنبرلو با حالت پريشاني فرياد می زد آقاي باكري شهيد شد. آقاي قنبرلو با صداي بلند می گفت آقاي باكري را زدند. آقاي باكري شهيد شد. من به آقاي قنبرلو گفتم اين رزمنده هايي كه الان اينجا هستند آنقدر فشار روي آنها زياد است كه اگر بخواهند فشار شهادت آقاي باكري را تحمل كنند خيلي سخت خواهد شد. آقاي قنبرلو را كمي آرام كردم. رفتم داخل قايق. آقاي قنبرلو جنازۀ آقاي باكري را داخل قايق قرار داد. من قايق را روشن كردم.
دوستاني كه در ساحل بودند خيلي آشفته بودند. با قايق راه افتادم. آقاي قنبرلو و عليرضا تندرو و تعداد زخمي هم داخل قايق بودند. احساس كردم سمت راست قايق دارد سوراخ مي شود. ديدم يك تيربارچي عراقي به سمت قايق تيراندازي مي كند. يك آرپي جي زن چند متر پايين تر، گويي در يك كلاس آموزشي مي خواهد شليك كند. يك نفر هم او را محكم گرفته بود تا شليك كند. من در دلم افتاد كه از اين گلوله ديگر نمي شود فرار كرد، و با هرچه زور داشتم سكان قايق را سمت ساحل خودمان برگرداندم.
يك نكتۀ جالب اينجاست كه آقاي جمشيد نظمي فرمانده گردان حضرت سيدالشهدا در كتاب «با تو مي مانم » اشاره می کندمسير قايق اشتباه بوده است.
يعني بنده قايق را اشتباه راندم. اما آن نقط هاي كه من رساندم، عراقی ها سمت هاي ديگر آن بودند. من وقتي قايق را به ساحل رساندم و زماني كه دماغۀ قايق به ساحل خورد گلولۀ آرپیجی به قايق اصابت كرد و موج انفجار من و آقاي قنبرلو را به بيرون پرتاب كرد. قايق هم در آتش سوخت. ما در آب شنا كرديم و به ساحل رسيديم و از دژ عبور كرديم. آنجا كه از دژ پريديم، ديديم كه جنازۀ عراقي هم هست. يعني اين نقطه كه آقاي نظمي مي گويند بايد قايق را به اين سمت مي آورديم هم دست ما نبود. جنازه آقاي باكري به همراه بقيه جا ماند. البته جنازه شهيد عليرضا تندرو را پيدا كردند، اما جنازه آقا مهدي نيامد.
يك متر بالاتر از آ نجايي كه نشسته بوديم چاله ای بود. آقاي باكري داخل چاله شدند و آرپیجی را روي شانه چند بار بالا و پايين كردند و ديدم آقاي باكري ناگهان سرش را روي خاك گذاشت.
براي بستن زخمم نداشتم. از خوني كه روي شلوارم بود آقاي باكري متوجه زخمي شدنم شد. در آن لحظه احساس مي كردم كه كار براي ما تمام شده است، اما احساس كردم براي آقاي باكري هنوز تمام نشده است. تازه آقاي باكري به اوج می رسید. خيلي ساكت نشسته بوديم. در همان لحظه احساس كردم كه از پشت سرمان به سمت ما رگبار گلوله مي آيد.
به آقاي باكري گفتم مثل اينكه دوستان متوجه فشار بچه ها شدند و به هر نحوي شده نيروهاي امدادي را حمايت مي كنند. ديدم آقاي باكري از چمني كه روي زمين كنار دجله روييده بود مقداري چيدند و با يك تبسم شيرين آن را روي صورتم ريختند. آن لحظه آقاي باكري خيلي متفاوت شده بود. شهيد باكري صبح و شهید باکری بعدازظهر دو انسان متفاوت بودند. خستگي صبح اصلا در چهرۀ ايشان ديده نمی شد. وقتي آن چمن را ريختند روي صورتم گفتند همه چيز تمام شده. آقاي باكري در يك خلوت ملموس و عميقي فرو رفت. احساس كردم كه ايشان با خودش صحبت مي كند. اصلا نخواستم آن خلوت را بشكنم. اما مي ديدم كه آن عراقي كلاه كج خيلي راحت با سمينوف به بسيجي هاي ما تير مي زند و خيلي راحت هم اين كار را مي كرد.
تلاش مي كردم كه آقاي باكري اين صحنۀ تير خلاصي خوردن بسيجي ها را نبيند و از طرفي هم نيروهاي پيادۀ عراقي آمدند و نزديك شدند. نزدیک غروب يكي از رزمنده هابه آقاي باكري گفت كه يكي از عراقی ها از بالاي پشت بام خانه به بسيجي ها تير خلاصي مي زند. خيلي تلاش كردم كه نگويد. بارها
وسط حرفش پريدم كه نگويد، اما گفت. يك موشك آرپيجي و يك آرپ جي در كنار ايشان بود. خيلي به آقاي باكري گفتم كه اين گلوله هايي كه به من خورده از آنجا بود. اين دست من را آن عراقي زخمي كرده بود. من از آن جا زخمي شدم. اجازه بدهيد كه من بزنم. آقاي باكري اصرار كردند كه نه خودم بايد بزنم.
همين يك گلوله آرپيجي است. اگر هدر برود به مشكل مي خوريم. قبل از اين موضوع هم آقاي كاملي - بيسيمچي آقاي باكري - آمده بود. شهيد باكري به او گفتند كه هرچه اسناد و وسايل داري در آب بينداز و به عقب برگرد. آقاي كاملي هم زبانش بند آمد و نتوانست حرفي بزند. دو، سه قدم برمي داشت و دوباره به آقاي باكري نگاه مي كرد و دوباره با ترديد گام برداشت و رفت. يك متر بالاتر از آنجايي كه نشسته بوديم چاله اي بود. آقاي باكري داخل چاله شدند و آرپي جي را روي شانه چند بار بالا و پايين كردند و ديدم آقاي باكري ناگاهان سرش را روي خاك گذاشت. ديدم چند قدم دورتر از ايشان آقاي قنبرلو با حالت پريشاني فرياد مي زد آقاي باكري شهيد شد. آقاي قنبرلو با صداي بلند مي گفت آقاي باكري را زدند. آقاي باكري شهيد شد. من به آقاي قنبرلو گفتم اين رزمنده هايي كه الان اينجا هستند آنقدر فشار روي آنها زياد است كه اگر بخواهند فشار شهادت آقاي باكري را تحمل كنند خيلي سخت خواهد شد. آقاي قنبرلو را كمي آرام كردم. رفتم داخل قايق. آقاي قنبرلو جنازۀ آقاي باكري را داخل قايق قرار داد. من قايق را روشن كردم.
دوستاني كه در ساحل بودند خيلي آشفته بودند. با قايق راه افتادم. آقاي قنبرلو و عليرضا تندرو و تعداد زخمي هم داخل قايق بودند. احساس كردم سمت راست قايق دارد سوراخ مي شود. ديدم يك تيربارچي عراقي به سمت قايق تيراندازي مي كند.
يك آرپيجي زن چند متر پايين تر، گويي در يك كلاس آموزشي مي خواهد شليك كند. يك نفر هم او را محكم گرفته بود تا شليك كند. من در دلم افتاد كه از اين گلوله ديگر نم يشود فرار كرد، و با هرچه زور داشتم سكان قايق را سمت ساحل خودمان برگرداندم.
يك نكتۀ جالب اينجاست كه آقاي جمشيد نظمي فرمانده گردان حضرت سيدالشهدا در كتاب «با تو م يمانم » اشاره مي كند مسير قايق اشتباه بوده است.
يعني بنده قايق را اشتباه راندم. اما آن نقط هاي كه من رساندم، عراقی ها سمت هاي ديگر آن بودند. من وقتي قايق را به ساحل رساندم و زماني كه دماغۀ قايق به ساحل خورد گلولۀ آرپي جي به قايق اصابت كرد و موج انفجار من و آقاي قنبرلو را به بيرون پرتاب
كرد. قايق هم در آتش سوخت. ما در آب شنا كرديم و به ساحل رسيديم و از دژ عبور كرديم. آنجا كه از دژ پريديم، ديديم كه جنازۀ عراقي هم هست. يعني اين نقطه كه آقاي نظمي می گويند بايد قايق را به اين سمت مي آورديم هم دست ما نبود. جنازه آقاي باكري به همراه بقيه جا ماند. البته جنازه شهيد عليرضا تندرو را پيدا كردند، اما جنازه آقا مهدي نيامد.
خبر شهادت شهيد مهدي باكري چگونه به قرارگاه فرماندهان رسيد؟
سردار محسن رضايي، آقاي عزيز جعفري را فرستادند دنبال آقاي باكري كه يا خبر موثقي از ايشان ببرد يا خود ايشان را به عقب ببرند. آنقدر اين افراد تحت فشار بودند كه آقاي عزيز جعفري گفتند يكي از اين آقايان بايد بيايند قرارگاه و صحت و سقم قضايا را توضيح بدهند. آقاي قنبرلو رفتند و من در آنجا ماندم. من آنجا با حاج مصطفي مولوي بودم. به ايشان گفتم كه شبانه با هم برويم و جنازه ها را برگردانيم؛ و گفتم كه اگر خوابيدم من را بيدار كن تا با هم اين ماموريت را انجام دهيم. چشمانم را كه باز كردم ديدم كه روز شده است. گفتم حاج مصطفي چرا مرا بيدار نكردي؟ گفت هرچه تلاش كردم نتوانستم بيدارت كنم. ديدم آن قايق را موج با خودش م يبرد. حالا چقدر موج زده بود و قايق را عقب و جلو كرده بود، نمي دانم. اما دماغۀ قايق بالا و بدنه قايق پايين بود و همينطور آب آن را با خودش برد.
خاطرۀ ويژه اي از انتقال خبر شهادت شهيد باكري به فرماندهان جنگ داريد؟
سال 87 مراسمي براي شهيد مهدي باكري برگزار شد. در آن مراسم جناب آقاي محسن رضايي سخنراني كردند. ايشان در آن سخنراني گفتند: من دو بار روي زانوهايم زمين خوردم. اولين بار زماني كه خبر شهادت شهيد باكري را به من دادند و بار ديگر زماني بود كه خبر رحلت امام خميني)ره( را شنیدم. ايشان يك جمله زيبا درباره شهيد باكري گفتند: «بين موفقيت عمليات بدر و بقاي آقاي باكري من بقاي آقاكري باكري را می خواستم. » دربارۀ آن
عمليات توضيح دادم كه اهميت عمليات به حدي بود كه اگر اهداف آن محقق می شدضربه پذيري ارتش عراق را بسيار زياد مي کرد، و به احتمال زیاد تكليف جنگ خيلي زودتر مشخص می شدو اين اتفاق براي حاكميت عراق خيلي شكننده می شد.
مطلب مهم ديگري كه گفتند اين بود كه كرامت آقاي باكري، كرامت قابل وصفي است. گفتند كه ما بعد از عمليات خيبر فرماندهان را خواستيم كه به قرارگاه بيايند تا نظرات خود را اعلام كنند؛ تا ما علت نرسيدن به اهداف عمليات خيبر را بررسي كنيم. فرماندهان هر كدام، نيم ساعت، چهل دقيقه صحبت كردند. نوبت به آقاي باكري رسيد. آقاي باكري آمدند پشت ميكروفن و در يك جمله گفتند: «اگر ما فرماندهان لشكر بيشتر تلاش می کردیم نتيجه بهتر بود. »
چرا شهيد باكري اين جمله را گفتند؟ آيا همراهي فرماندهان كم بود؟
ما بعد از سي سال هنوز به نقطه اي نرسيديم كه اين جمله را بگوييم كه اگر ما شهيد باكري را همراهي می کردیم وضعيت بهتر از اين بود.
چرا آقاي باكري حاضر نشدند اصرارها براي برگشت به عقب را بپذيرند؟
آقاي باكري شهادت را به استقبال از خود ترجيح داد. همه اصرار می کردند كه ايشان عقب برگردد. اصرار هيچ كس را نپذيرفت تا به آن نقطه اي كه می خواست رسيد. آقاي رفيق دوست به سوريه رفته بودند و آنجا از ايشان درباره استراتژي عمليات بدر سؤال كرده بودند. آقاي رفيق دوست گفتند وقتي سوري ها من را ديدند آمدند جلو و اين سؤال را پرسيد كه چه شد؟ چرا كار را تمام نكرديد؟ من وقتي به آنها توضيح دادم كه چه اتفاقي در عمليات بدر افتاد يكي از اعضاي جلسه گفت: چرا يك هواپيماي انتحاري روي پل نكوبيديد؟ اينكه مي گويند چرا عمليات هوابرد نشد چرا هل يبرد نشد در واقع نوشدارو بعد از مرگ سهراب است و فايده اي ندارد. من نمی خواستم به اين موضوع اشاره كنم، اما زماني كه ما پل متصرف شده را از دست داديم، من روي آب هور كه پل شناور ماشين رو بود ديدم که ماشين هاي جيپ و تويوتاهاي صفر مسلح به كاتيوشا و... روي پل بودند و داشتند جلو مي رفتند. اين نوشدارو بعد از مرگ سهراب بود. قيمت از دست دادن پل خيلي گزاف بود. مگر ما چند تا مهدي باكري داشتيم و چند نفر مثل علي تجلايي و...
من معتقدم روح مهدي باكري غيرقابل مهار بود.
روح اراده اش، روح همنوع دوستي اش روح ولايت پذيري اش، غيرقابل مهار بود. روح او بود كه جسمش را به كنترلش درآورده بود. من خودم را بدهكار شهدا مي دانم و اميدوارم روزي برسد كه بتوانيم دين خودمان را به همه شهدا ادا كنيم.
چه دستاوردي از سال هاي دفاع مقدس براي شما حاصل شده است که فکر میکنید باید از آن حفاظت کرد؟
از دوران دفاع مقدس براي من تنها سعادت همراهي با آقا مهدي باكري است و اين سعادت را با هيچ چيز قابل معامله نمي دانم.
آقاي باكري داخل كيس هاي و در آخرين لحظات عمر خود به معني واقعی يك سري نيروهاي خاصي داشتند كه اين نيروهاي مخلص حاضر نشدند ايشان را تنها بگذارند. صفات آقاي باكري را مي گويم. او در اوج بندگي، ولايت مداري، تعصب به نيروهاي بسيجي شهيد شدند. در اوج غربت و تنهايي شهيد شدند و از هيچ كس انتظار و چشم داشتي نداشتند. باید از این معیارها و ارزشها حفاظت کرد.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 117