ده گفتار ناب درباره شهید«فضل الله محلاتی»
نوید شاهد: اول اسفند 1364، هواپیمای حامل حجت الاسلام شهید محلاتی، نماینده امام (ره) درسپاه پاسداران و هیأت همراه که همگی از نمایندگان مجلس و قضات عالی رتبه ی دادسرای نظامی بودند، مورد حمله دو فروند جنگنده عراقی قرار گرفت و در 25 کیلومتری شمال اهواز سقوط کرد و کلیه سرنشینان آن که نزدیک به 50 تن بودند، به شهادت رسیدند.جهت ارج نهادن به فداکاری های روحانیون در طول دوران مبارزه هشت سال دفاع مقدس، این روز به نام روز "روحانیت و دفاع مقدس" نامگذاری شده است .
من بازویم را از دست داده ام
روز سوم شهادتش، همسر امام (س) تشریف آوردند به منزل ما. آن روز، به ما گفتند: «امام یکبار در شهادت مرحوم مطهری متأثر شد، یکبار هم در شهادت شهید محلاتی.» روزی هم که خدمت امام(س) رسیدیم، فرمودند: «من اول باید به خودم تسلیت بگویم و بعد به شما. برایتان از خداوند طلب صبر می کنم. من بیش از شما درک می کنم ایشان چه بود، مثل اینکه من بازویم را از دست داده ام، و بعد اشکهایش سرازیر شد.» در شهادت مصطفی که فرزند و پاره جگرشان بود این قدر ناراحت نشدند.
حضرت امام به شهید محلاتی خیلی علاقه داشتند و برای وی احترام زیادی قائل بودند. اگر در موضوعی خاص، امام می خواستند تصمیم بگیرند و شهید محلاتی حضور نداشتند، می فرمودند: «صبر کنید حاج شیخ هم بیاید!» حضرت امام تعبیر بسیار خودمانی «حاج شیخ» را در مورد شهید محلاتی به کار می بردند.
راوی:همسر شهید
نان و خرما
ایشان از جمله افرادی بود که به راحتی زندگی را، آسایش را، درآمد را، عنوان را، که آخری به نظر من از همه مهمتر است. نثار مبارزه می کرد و حتی حاضر بود یک جایی آبروی خودش را مایه بگذارد، حیثیت و عنوان خودش را مایه بگذارد.به طور معمول نماز شب می خواند. شبهای ماه رمضان را هم تا سحر بیدار بود، نماز می خواند و عبادت می کرد. بعد از انقلاب، شبهای ماه رمضان را تا نزدیک سحر در دفتر امام (س) می ماند و کار می کرد.
سرگرمی ایشان در زندان قرآن بود. انس زیادی با قرآن داشتند. می گفتند:« من در زندان وقتی که قرآن می خواندم، دیگر تنهایی را حس نمی کنم و هر بار که یک آیه ای تکرار می شود، معانی جدیدی به ذهن انسان خطور می کند.
یکبار در یکی از جبهه ها که شهید محلاتی حضور داشت، مقام عظمای ولایت به عنوان نماینده امام (ره) برای بازدید آمده بود. وقت ناهار، همان نان خشک موجود را با خرما خوردند.
مخالف تجملات
می خواستم برای تحصیل بروم خارج که جنگ شروع شد. ایشان می گفت: «در موقعیتی که بچه های مردم توی جبهه دارند شهید می شوند درست نیست که بگویند نماینده امام در سپاه، بچه اش را فرستاده خارج تحصیل کند.»
با تجملات مخالف بودند، می گفتند: «خوب استدر حد ضرورتآدم داشته باشد و تهیه کند.» در سپاه هیچ وقت اجازه نمی دادند تجملات و دنیاطلبی باشد. دفتر کاری داشتند به اندازه دو در سه، خیلی کوچک!
در کارهای خانه کمک می کرد. ظرف می شست، اتاق را جمع و جور می کرد و آتش برای منقل کرسی تهیه می کرد.
راوی : فرزند شهید
موتور العلما
دوستانشان به ایشان می گفتند: «موتور العلماء»! چون واقعاً خستگی ناپذیر بود. ایشان در روز چهارده تا شانزده ساعت کار می کرد.یکبار که دستگیر می شود، در بازجویی، یکی از مأموران ساواک به حضرت فاطمه (سلام الله علیها) توهین می کند. ایشان سیلی محکمی توی گوش او می زند. بعدها هم به خاطر این عمل دست از آزار و اذیت او بر نداشتند.می گفت: «اولویت با این است، یا مصلحت در این است.» هیچ وقت کلمه «باید» در صحبتهایش نبود.
به جای مکه به جبهه رفت
یکسال قبل از شهادتش، عید نوروز در جبهه بود. همان وقت هم قرار بود به مکه برود. وقتی از جبهه تلفن کرد، به او گفتم: «مگر نمی خواستید بروید مکه» گفت: «همین جا برای من منا و عرفات است. ثواب و عبادتش کمتر از عبادت حج نیست.» ایشان در همین سفر شیمیایی شدند و برای معالجه به تهران برگشتند یک شب در محلات نزد مادرشان ماندند و بعد دوباره برگشتند جبهه.
راوی:همسر شهید
شهادت با لباس روحانیت
آرزویش این بود که با لباس روحانی، شهید و با همان لباس هم به خاک سپرده شود. همینطورم شد؛ وی با لباس روحانی شهید شد و پیکرش طوری بود که نمی شد غسلش داد و با همان لباس دفن شد. او به هر دو آرزویش رسید.
راوی : خانواده شهید
فعالیت در سپاه
شهید محلاتی جایی كه هم مظلوم واقع شد و هم درخشید ، سپاه بود. ایشان در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی نمایندگی امام را به عهده داشت و به این كار عشق می ورزید وخیلی فداكار بود. بعد از دوره ی بنی صدر و بعد از فرماندهی سپاه كه به دست ابوشریف بود ـابوشریف طرفدار بنی صدر بود ـ تعدادی هنوز در سپاه بودند كه جانبدار ابوشریف ودر خدمت بنی صدر بودند و همچنین جانبدار لیبرال هایی كه آن زمان هنوز در عرصه سیاست حضور داشتند . شهید محلاتی برای خالص شدن سپاه در زیر چتر ولایت و امامت با آن ها مقابله می كرد،كه دراین باره به ایشان محلاتی برای خالص شدن سپاه در زیر چتر ولایت وامامت با آن ها مقابله می كرد، كه در این باره به ایشان حملات زیادی شد . شجاعانه ترین مقاومت را ایشان انجام داد و شاید خدمتی را كه شیخ فضل الله محلاتی در مسیر سالم ماندن سپاه انجام داده ، كسی از مقامات روحانی در آن حد و پایه نبوده است . آن وقت ، تعدادی از كسانی كه آهنگ ابوشریف را داشتند كه فرماندهی گذشته سپاه بودو كنار گذاشته شد ، این عده خیلی علیه شهید محلاتی حمله كردند ، ولی ایشان مقاومت كرد واقعاً سپاه را از لوث گرایش به لیبرال ها پاك كرد ، نمی خواهم بگویم تنها ایشان بود ، بلكه برخی از سرداران سپاه هم انصافاً فداكارانه ایستادند ، الآن بحث آن نیست ، بحث شهید محلاتی است ، شهید محلاتی در این باره فداكاری های زیادی انجام داد و در پاكسازی سپاه سهم مهمی داشت.
راوی:حبیب الله عسگر اولادی
فداکارترین
یك مسأله خیلی مهم ،اعتماد ویژه ای است كه حضرت امام به شهید محلاتی داشتند. یك نمونه خیلی باارزش رابطه با بنی صدر است كه از طرف حضرت امام مأمور بودند و مظلوم نیز واقع شدند. یك نمونه دیگرش صدای انقلاب است كه ایشان در آن شرایط تنها كسی بود كه از طرف امام مأمور شد تا برود در رادیو و صدای انقلاب را اعلام كند . شما كه سال ها در محضر حضرت امام بودید و با یكایك یاران حضرت امام (ره) حر و نشر داشتید و به نوعی همه اتفاقات را یادتان است ، از این نظر ، جایگاه ویژه ایشان را با دیگر یاران امام مقایسه كنید.شهید محلاتی از شاگردان امام بود . امام قبل از انقلاب ایشان را می شناختند . حاج شیخ هم در طول مدتی كه امام تبعید بودند، جزء فعال ترین روحانیت تهران بودند و حوزه ، و امام اعتمادی ویژه ای به ایشان داشت واز روز اول انقلاب ، از همان روزهای مدرسه رفاه و علوی ، آقای محلاتی جایگاه ویژه ای در ذهن مبارك حضرت امام داشت .امام هم چون نمی خواستند كه بنی صدر را رها كند ، تقریباً سه دسته را مأمور كرده بودند ، برای این كه عمق كار ایشان مشخص شود . یك دسته امثال من ،یك دسته امثال آشیخ علی اصغر مروارید و چند نفر دیگر و یك دسته دیگر هم مثل آقایان انواری ومحلاتی و جنتی كه این ها می بایست در اطراف بنی صدر باشند تا نگذارند كه عده ای بنی صدر را به راه های انحرافی بكشانند. بنده دو جلسه بیشتر با بنی صدر صحبت نكردم. یك جلسه رفتم كه شاید حدود دو ساعت منتظر ماندم تا ایشان مرا پذیرفت ؛ با این كه از همدیگر شناخت هم داشتیم . رفتم تا اطلاعاتی را به دست آوردم ، حرف هایی زدم به ایشان ، بنی صدر هم مطالبی داشت كه گفت . سرانجام ، آمدم خدمت حضرت امام و گفتم كه این جایگاه ، جایگاه رئیس جمهور اسلامی نیست . دلایلم را هم ذكر كردم. امام فرمودند شما ادامه دهید . من جلسه دیگری رفتم ، این بار ، ایشان مرا چهار ساعت نگه داشت . من در این چهار ساعت ، توانستم یك كالبدشكافی ای از اطرافیان بنی صدر بكنم.این كه اطرافیان ایشان ، اعم از آن چند تا خانم و آقا ، چه وضعی دارند . آن ها مرا نمی شناختند و من كه در دفتر نشسته بودم ، كارهای شان را حلاجی كردم . بعدهم با خودش ملاقات و چندكلمه با او صحبت كردم و رفتم خدمت امام توضیح دادم كه دفتر ایشان چگونه اداره می شود . در خصوص شاكله دفتر بنی صدر ، این كه كی ها در آن جا نقش دارند و او را به جانبی كه می خواهند می برند ، توضیح دادم. حضرت امام فرمودند كه شما دیگر نروید ، اما تا آخر به آقای محلاتی گفتند برود . به بنده گفتند كه شما الآن این آگاهی هایی را كه پیدا كرده اید ، تا آخرش همین است . البته آقای موسوی گرمارودی ـ شاعرـ و چند تن از برادران دیگر بودند كه مدتی طولانی در كنار بنی صدر ماندند. شاید موسوی گرمارودی هم یك اطلاعاتی در این زمینه داشته باشد. مثلاً آقای محلاتی و موسوی گرمارودی و انواری یك دسته بودند ، آقای مروارید و تعداد دیگری هم یك دسته بودند و امام برای این كه بتوانند آگاهی كامل داشته باشند تا اوضاع را كنترل كنند ، به نظر من این چند دسته را مامور كرده بودند تا این ها در آن جا بمانند. در این میان ، شهید محلاتی هیچ كاری نكرد كه بنی صدر علیه او عكس العملی نشان دهد و به نظرم بسیار متین وبا بصیرت عمل كرد.
راوی: حبیب الله عسگر اولادی
شکنجه های زندان
در كميته مشترك ضدخرابكاري ، هميشه ، اول تا مارا مي ديدند ،يك شكنجه
حسابي مي كردند ، بعد مي گفتند اسمت چيست ؟ اتاقي هم كه به ما مي دادند ،اتاق كه
نبود ، يك سلول كوتاهي بود كه كمتر از اندازه هيكل ما بود و پاهاي مان به ديوار مي
ماند. آن قدر جا تنگ بود كه وقتي مي خوابيديم ، پاهاي مان را مي گذاشتيم به ديوار در
آن جا يك نفر را به زور جا مي دادند. معمولاً اول از همه ما را به انفرادي مي
بردند، بعد اگر دل شان براي مان مي سوخت ،به زندان عمومي مان منتقل مي كردند . مثل
اين كه بند عمومي در طبقات ديگر قرار داشت . خلاصه ، زندان سختي بود . آن قدر سخت
مي گرفتند كه حتي اجازه نمي دادند آدم به دستشويي برود.در سلول را قفل مي كردند ،
هر چه ما مي گفتيم آقاي نگهبان جوابي نمي دادند. نيم ساعت كه صدايش مي كرديم، تازه
نگهبان به ما فحش مي داد! دست آخر كه حرف مي زديم ، مي گفت كوفت ، درد ، مرض. مي
گفتيم آقاي نگهبان . مي گفت چه مي خواهيد؟ بعد مي گفتيم تو مثلاً چه داري؟! فقط يك
دستشويي داري كه درش را هم بسته اي ، نمي گذاري ما برويم. مي گفت حالا تو چه مي
خواهي؟ مي گفتيم اين كه برويم دستشويي . مي گفت نه الان موقع نگهباني من است و
چهار ساعت هم بايد اين جا باشم؛ نمي شود شما برويد دستشويي . چرا قبلاً نرفته ايد؟
گفتم قبلاً لازم نبود بروم. خب ، حالا كار دارم. مي گفت نخير، بايد صبر كنيد...
گذشته از آن گاهي با يك مكافاتي كاسه غذا را مي آوردند و ما تند تند
مي خورديم ، بعدكارمان را انجام مي داديم . زندان بان هاي كميته مشترك ضد خرابكاري
همه مي دانستند كه آن جا چه مي گذرد.بعد هم اگر دل شان مي سوخت ودر را باز مي
كردند ، آن آهن ها را چنان با صداي بلند به در مي كوبيدند كه اعصاب همه خراب شود ؛
مي خواستند وحشت ايجاد كنند . بعد هم اين آهن دست شان بود ، مي آمدند بالاي سر ما
كه زود بيا بيرون . به حمام هم كه ما را مي بردند ، يك پيراهن رنگي كثيف روي سر
ماها مي انداختند و سر به زير مي رفتيم حمام ، در حمام مي گفتند سريع با يك ، دو ،
سه ما بياييد بيرون . يك وحشتي حكم فرما بود. مي گفيم آقا، چرا اين كارها را مي
كنيد؟ جواب مي دادند: براي اين كه شما ديگر به اين زندان ها نياييد، بر نگرديد .
مي گفتيم آقا ، شما لطفاً يك كاري كن كه ما يك بار ديگر هم برگرديم!
راوی: مرحوم شیخ شجونی
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 56
انتهای پیام/ز